منِ بی قرار
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۴۱ ب.ظ
دیروز بعد از مراسم هفت بچه ها رو تا خونه همراهی کردیم و چند دقیقه ای نشستیم
دوتاشون خیلی عصبی بودن....حقم داشتن
طبق معمول دوستاشونم بودن
منتظر بودن تا ماها بریم و .....
دم آخر که داشتیم میرفتیم دوتاشون نتونستن خودشونو نگهدارن و گریه میکردن
معلوم بود بعد رفتن ما هم یه مرثیه خونی حسابی واسه خودشون دارن
دم رفتن به بابا گفتن اگه موافقین مراسم چهلم و زودتر بگیریم یک هفته تا عروسی دختر عموم بهم نخوره
___________________________
از صبح هر طور بود خودمو مشغول کردم یه کم با دوخت و دوز و بعد هم با لونه ی جوجه هام که حالا دیگه بزرگ شدن....
الان دیگه حوصله هیچ کاریو ندارم
وسط شهریور عروسی پسر دائیمه و یه لباس نیمه کاره از دختر خالم دستمه که باید تمومش کنم....
گرچه خودمون نمیریم
آخر
شهریورم که عروسی دختر عمومه و 3دست لباس هم از اونا قبول کردم که نه
حوصله شو دارم نه اونقدرا وقت اما دیگه اینو کاریش نمیشه کرد
یه هفته ای هست که خبری ازش نیست
نمیدونم کجاست و چیکار میکنه؟؟؟
شاید اتفاقی افتاده؟؟!!
و طبق معمول سیم کارتش دست این و اونه و من نمیدونم اینا کین که ...............
باید تکلیفمو باهاش روشن کنم
داره اعصابم و خورد میکنه!
باید حرف بزنم خیلی محکم و جدی و تمام حرفامو بگم!
باید آب پاکی رو رو دستش بریزم
استقلال چیزیه که خیلی برام مهمه ولی نمیبینمش!!!
کلافه ام چون نمیدونم کجاست و در چه حالیه؟؟؟ و نمیدونه من در چه حالیم!!!!
خدایا هر کاری میکنی حکمتی توش هست
اینبار فقط و فقط خودت تمومش کن
۹۲/۰۵/۲۴