دقِّ دلی
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۴۷ ق.ظ
وای خدای من امروز اصلا حالم خوش نیست
ظهر
همه خونه ی دختر عمه ایم..به خاطر اومدن مهمونای تبریز و تهران و همزمانیش
با چهلم مامانش همه رو دعوت کرده...بعد از اونم سر خاک و .... معلوم نیس
کی برگردیم خونه
بیشتر اوقات که کارام عجله ای میشه به خاطر
دیگرانه...دیگرانی که به برنامه ها و کارای خودشون میرسن و آخرین لحظات
کاراشونو میریزن سرم ...یکیشم همین آبجی از خود راضی من...همیشه برام دردسر
درست میکنه
روز درمیون که از صبح میاد اینجا و من سرکارم خدا رو شکر
وقتی برمیگردم اگه هنوز خونه باشه که تو اتاق من رو تخت من خوابیده...غیر
از اونم چه باشه چه نباشه عموما از بعضی وسایلم استفاده میکنه .هیچ خوشم
نمیاد!!
هرچیزی که برمیداره سرجاش نمیذاره ...اتاقم و بهم میریزه
حالا چه کم چه زیاد....وقتیم بهش میگم با حالت طلبکارانه دعوا میکنه
باهام...ای خداااااااااااااااااااا دلم میخواد زودتر از این خونه برم که
لااقل از دست این یکی خلاص شم
همیشه تو روزای خاص(عیدها و عزاها) همه ی حواسم و جمع میکردم واسه ی دعاهای مهم...خواسته های مهمم...الانم تولد امام رضا نزدیکه
مخصوصا برای این همسایه ی عزیز همیشه حال و هوای خاصی داشتم...نمیگم نا امید شدم اما تو ذوقم خورده حسابی
میگفت هرچی تو زندگیم دارم از امام رضاست.این یکیم از خودش خواستم..منم باور کردم..نمیدونم دروغ میگفت یا؟؟؟؟
حسودیم
میشه وقتی میبینم و میشنوم اومدن پیشش و چیزایی که لااقل به عقل ما غیر
ممکن به نظر میاد و براشون ممکن کرده..اما من! بعد از اون همه خواهش و تمنا
چیزی گرفتم که نمیخواستم اما فقط و فقط به خاطر اینکه اسم خودش وسط اومد
پذیرفتم و حالا هیچ نتیجه ای جز سرخوردگی حاصلم نشد
قهر نیستم
انکار نمیکنم که خیلی کمکم کرده و جاهایی آبرومو حفظ کرده اما انتظار داشتم حالمو خوب کنه...
انتظار داشتم دردمو بعد از اینکه بهش گفتم دوا کنه نه اینکه بذاره به حال خودم..میدونم که براش کاری نداره
انگاری وسط یه کابووس بلند گیر افتادم و کسیم نیست از خواب بیدارم کنه
۹۲/۰۶/۲۴