دستِ زمان
يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۱۵ ب.ظ
فنجان واژگون شدهی قهوهی مرا بر روی میز تکان داد با ادا یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالیام تکرارکرد : .. ودرطالع شما قلبم تپید ریخت عرق روی صورتم گفتم بگو مسافر من میرسدو یا... با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد گفتم چه شد؟! ... سکوت و تکرار لحظهها آخر شروع کرد به تفسیر فال من با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا اینجا فقط دو خط موازی نشسته است یعنی دو فرد دلشدهی تا ابد جدا انگار بیامان به سرم ضربه میزدند یعنی که هیچ وقت نمیآید او خدا؟ گفتم درست نیست از اول نگاه کن فریاد زد : ... بفهم! رها کرده او تو را
داری همه چیز و به دست فراموشی میسپاری ولی!!
ولی چیزایی که میخوای بهشون فکر نکنی تاریخایی هستن که تو تقویم قرمزن...
بدون اینکه بخوای میری عقب
از اینجاست که مدام سعی میکنی بر خلاف جهت آب شنا کنی
نتیجش؟؟ : گرداب تو رو میکشه پایین تا غرقت کنه
۹۲/۰۸/۱۲