تکه های به هم پیوسته
جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۲۷ ب.ظ
چیزی که بیش از همه بهش نیاز دارم این روزا یه کم تنهاییه!
چشم میکشم مامان اینا بخوان برن یه جایی که من خوشم نمیاد یا کار دارم و اونا هم بدون کلید کردن رو من برن
وقتی میرن شاید حتی به کارامم نرسم
مث بچگیام دوست دارم از تنهاییم سو استفاده کنم ;)
وقتایی که مث الام خالی از هر فکر و احساسی میشم فقط دوست دارم تنها باشم، کمتر حرف بزنم ، کمتر برم تو جمع
حتی بهترین دوستامم دلم نمیخواد تو تنهاییم وارد بشن
امروز فکر میکردم یه زمان خیلی دوست داشتم با صدای بلند آواز بخونم!
ولی حالا نهایتا یکی دو جمله شو میخونم و بعد بدون اینکه خودمم بفهمم صدام میاد پایین و کلا قطع میشه
آدما وقتی بزرگ میشن چقدر تغییر میکنن!!
وقتی
از جلوی مغازه های اسباب بازی فروشی رد میشیم همش آرزو میکنم کاش هنوز
کوچیک بودم و با تمام پولم کتاب داستان و پازل و ...میخریدم و به شدت هم
ذوق میکردم!
میرفتم خونه و بارها و بارها میشستم پازلمو درست میکردم و هیچ وقتم خسته نمیشدم
عاشق بازیای فکری بودم
هنوزم هستم و موقعیتی پیش بیاد بازی میکنم!
حالا هم پازل دارم
یه پازل به هم ریخته که نمیتونم قطعاتشو سر جاش بذارم
حتی وقتیم همه چی سر جاش باشه بازم درست نمیشه!
چون یه قسمتایی هست که دیگه سر جای اول خودش جا نمیشه
به سرعت داریم به سمت سال جدید پیش میریم
و این قطار عمر ماست که میره
۹۲/۱۱/۰۴