خسته ام
يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۱۹ ب.ظ
اولین روز کلاس گذشت
نمیگم خسته نشدم از اینکه از 5:30 صبح بیدارم و از 8هم تا 12:3خ تمرین میکردیم...اما شاید کمتر از بعضیا
فکر میکنم تمرینا و استرسی که تو ناجی داشتیم خیلی بیشتر بود که من قبلا تجربش کرده بودم
شایدم برام مهم نیس قبول بشم یا نشم
به قول سمی مث یه دوره ی رفع اشکال خصوصیه
ظاهرا که قراره تعطیلات رسمی مث 3شنبه و جمعه هم ما کلاس داشته باشیم
اینجوری بهتره.زودتر تموم میشه...کلا دوس دارم هرچیزی تگلیفش زودتر روشن بشه
دیروز که با سمی بیرون بودیم 2-3باری زنگ زدم اما قصد حرف زدن نداشتم
قصدمو خودم میدونم اما اونم جواب نداد و بار آخرم قطع کرد
یه اس زد که ...اه اصلا ولش کن
و امروزم چندتا اس ام اس و برای همیشه ی همیشه تموم
خدایا چرا خواب میبینم؟؟؟؟؟اونم اینجوری؟؟؟؟
چرا دست از سرم برنمیداره این کابوس لعنتی
تحملم دیگه تموم شده
دلم میخواد از این شهر برم....نه از این دنیا باید برم...خیلی خسته ام...به کدوم دلخوشی؟
زندگیم مال خودم نیست
زندانیم
آره سالمم و ....خدارو شکر ولی...به خدا این رسمش نیست خدا
داری جون کندن تدریجی منو میبینی و هیچ کاریم نمیکنی
کاش میتونستم تا آخر عمر تنهایی زندگی کنم و برای خودم و با آرزوهای خودم
آرزوهایی که هیچ وقت بهشون نرسیدم
با حسرتام
خدایا این چه جور نسلیه که خلق کردی؟؟چه موجوداتین این آدمات که .......
این زندگی باید تموم بشه
خدایا سپردمش به خودت..................
۹۲/۱۱/۲۰