مژده
مدتهاست ندیدمش
حتی صدایش را هم نشنیده بودم
جلوی آینه به خودم نگاه میکردم و فکری از مغزم میگذشت...درست بود خواست با من صحبت کند
دلم برایش تنگ شده بود...
همین یکی دو هفته ی پیش حرفش بود
با لبخند بزرگی که انگار اوهم از آن طرف خط میبیند سلام میکنم...قربان صدقه اش میروم و او هم در نهایت محبت جوابم را میدهد
میگویم مشتاق دیدار..دلم برایت خیلی تنگ شده .. میگوید: گرفتارم..پاهایم..اولش میخندد ولی ناگهان بغضش میشکند و با گریه ادامه میدهد..همش بد میاورم!
دلم میلرزد
خدای من..در این شهر ..زیر همین آسمان مردم چه دردهایی دارند
کاری از دستم برایش بر نمی آید افسووووس
باز میخندم و میخندانمش...میگوید همین که صدایت را شنیدم حالم خوب است کلی
چندین بار لا به لای حرفهایش بغضش میترکد
خدایا هیچ چیز دردناکتر از این نیست که آه مظلومی را بشنوی و کاری هم از دستت بر نیاید..
میگوید: جانِ خاله نوه هایتان که به دنیا آمدند برایشان عروسک میبافم و می آیم...
تلفن که قطع میشود دلم برایش میگیرد..میگویم کاش لااقل مثل فلانی بچه های خوبی داشت..اینطوری فشار کمتری را تحمل میکرد..
تقصیری ندارد..با او بد تا شد..خیلی بد...
خدایا برای خانواده و زندگی به سامانی که به من دادی میلیونها بار هم که سپاسگذارت باشم کم است..
برایش دعا کنید..برای همه ی آنها که پناهی جز خدا ندارند و ما بیرحمانه فراموششان میکنیم...