یک پیاده روی بارانی
يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ق.ظ
وارد آسانسور که میشویم رو به رویش می ایستم
میدانم نگاهم میکند..از نگاهش میگریزم شاید چون حدس میزنم به دنبال چه میگردد
نگاهش میکنم و لبخندی میزنم
پاسخ لبخندم را میدهد و همچنان نگاهم میکند
در باز میشود و پیاده میشویم..
میگوید " صورتت خیلی لاغر شده نمیخواهد دیگر رژیم بگیری!! "
میگویم "رژیم؟؟ "
" من کی رژیم گرفتم؟؟؟ وزنم همان است که بود بدون اینکه ذره ای کم شود!! "
میدانم پشت این حرفهایش چیست و به چه میاندیشد..
میگویم " از نخوردن نیست! " و با شیطنت ادامه میدهم " از حرص است!"
میپرسد " یعنی ما تو را حرص میدهیم؟؟ "
میگویم " یک مسافرت هم مرا نمیبرید!! "
میخندم..لبخندی میزند و سکوت میکنیم...
و مکالمات منو مامان تغییر جهت میدهد...
۹۴/۰۲/۲۷