دنیای کلمات
پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۵۸ ق.ظ
بعضی اتفاقات به ناگاه حرفهایت را به یادم می آورد
میبینم چقدر این حرف برای این موقعیت مناسب بوده..
و با خود فکر میکنم که کی و از چه کسی شنیده بودم؟
اینجاست که تو از میان افکارم خودنمایی میکنی و لبخند بر لبم میخشکانی!
بارها و بارها این اتفاق تکرار شده...
و بعد حسی به من میگوید:
" مگر میشود کسی با چنین تفکری، اینچنین انسانی باشد؟؟ "
و باز مثل همیشه انبوهی از مشابهتها به ذهنم هجوم می آورند و بی آنکه به نتیجه ای برسم از فکرهایم خسته شده و رهایشان میکنم
دیگر عشقی در من موج نمیزند وقتی تو به فکرم میایی
فقط سوال ..... و گاهی که بسیار دلگیر زمان و موقعیت و مکانم میشوم نفرت وجودم را آکنده میکند...
****
دیشب خواب دیدم شعرهایی که برای مادرم سروده ام را برایش میخوانم و مادر غرق لذت میشود...شعرهایم از آنچه واقعا سروده ام زیباتر بودند..
۹۴/۰۲/۳۱