هوشنگ ابتهاج
جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ
چه غریب ماندی ای دل!
نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر به این گرانی
نتوان کشید باری
دل من! چه حیف بودی
که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم
که نماند وقت کاری
نه چنان شکست پشتم
که دوباره سر بر ارم
منم ان درخت پیری
که نداشت برگ وباری
به غروب این بیابان
بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران
که رها کنند یاری
نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر به این گرانی
نتوان کشید باری
دل من! چه حیف بودی
که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم
که نماند وقت کاری
نه چنان شکست پشتم
که دوباره سر بر ارم
منم ان درخت پیری
که نداشت برگ وباری
به غروب این بیابان
بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران
که رها کنند یاری
۹۴/۰۴/۱۹