روزی برای همه
حقیقتی که نتونستم انکارش کنم و بالاخره خودشو نشون داد
سعی کردم از فکرم بیرونش کنم ولی بخشی از زندگیه که برا همه پیش میاد بالاخره
سالها پیش همسرش از دنیا رفت
پیر زن با دخترش (طبقه پایین خونش) زندگی میکنه
خونه ی قدیمی..تو یه محله ی قدیمی که هر وقت اونجا میریم به روزای شیرین کودکیم برمیگردم
سالی یکبار برای عید دیدنی میرفتیم خونش و انصافا هم خوب پذیرایی میکرد و خوشحال میشد
گرچه خودش سالهاست خونه ی ماها نیومده..ولی خب همیشه خبرش میومد که سفره..کربلا و مکه و سوریه و اغلب هم خوی دیار اجدادیش
از اقوام باباست
هر موقع هم میدیدیش انگار از سال پیش جوونتر شده!
ماشالا خوب به خودش و زندگیش رسید..تا حدی میشه گفت متمول بود...نه خیلی زیاد اما در حدی که نیاز به کسی نداشت و به بچه هاشم کمک میکرد
دیروز صبح یه اس برا بابا اومد که ..حالش بده بهش سر بزنین لطفا..زنگ زدن..گفتم سرطان گرفته و یه هفته اس بد افتاده و حالش خوب نیس.. در واقع موندنی نیست..
صبح مامان اینا رفتن بیرون و قرار شد سریم به اون بزنن
ظهر مامان زنگ زد که خیلی اصرار کرد ما نهار پیشش بمونیم و بچه هاشم گفتن این آخر راهه دیگه بمونین خوشحالش کنین..و موندن
هنوز نیومدن خونه..
تصویر پیر زن با لبخندای قشنگش جلوی چشممه
لهجه ی ترکی قشنگش و حرفایی که ترکی میزد و خوشحال میشد ازینکه میفهم چی میگه..
خوب بود و حالا یهو
و این تنها کسی بود که منو به رویاهای بچگیام پیوند میداد
با خونه و حیاط قدیمیش...
این آخر برای همه هست..