دیدارِ نو- قرارِ نو
يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۱ ب.ظ
خیابانهای شلوغ و پر از ترافیک و ناگهان یک وسعتِ خلوت!
نمیدانم وقتی میرسم دلگیر میشوم یا دلگیریها به یادم می آیند
مضطرب و سرگردان میروم تا جایی که انگار قرار است فقط همان جا باشم!
کمی مقابلش می ایستم..نمیدانم چرا بهت زده میشوم ..یادم نمیآید چه میخواهم..
مینشینم... بلند میشوم و دو رکعت هدیه میخوانم..تمام میشود زل میزنم به دیوار رو به رو و در افکارم غوطه ور میشوم
در بزرگ و همان کنج خلوت و مسیر کتابخانه 11 سال را پس میزند
هنوز خودم را همان گوشه میبینم..تمام گوشه های خلوت فقط برای من بود..
بیقرار و سردرگم به راه می افتم...سنگ ها را با چشمانم قدم میزنم و حرف میزنم..تو میشنوی..
تابلوی لعنتی هنوز همانجا بلندتر از همه خودنمایی میکند
میدانم عمدا نامش را به رخم میکشد
برای آخرین بار ملتماسانه اما با قلبی آرام نگاه میکنم و میروم
قول میدهم خیلی طول نکشد...
۹۵/۰۲/۰۵