خطوط زندگی
مامان و بابا تغییر کردن... بابا گاهی چند بار یه چیزو میپرسه یا یه حرفو تکرار میکنه... دستپخت مامان عالیه اما مثل سابق غذاهای متنوع در طول هفته درست نمیکنه... ترجیح میده همه چیز دم دستش باشه تا توی کمدا و کابینتا... از بعضی کاراشون متعجب میشم ..میگم مگه همیشه نمیگفتی باید فلان باشه و بیسار....تحمل تنهایی رو ندارن...زود رنج شدن...به صورت مامان که نگاه میکنم میبینم چقدر چروک شده...بع خصوص وقتی میخوام صورتشو اصلاح کنم یا برای مهمونی آرایشش کنم..وقتی موهاشو رنگ میکنم میبینم چقدر موهاش سفیدتر شده...
مامان و بابا پیر شدن!! و روز به روز که من بزرگتر میشم اونا پیرتر میشن...انگار گذر زمان و برای اونا فراموش کردم...انگار فکر میکردم مامان 10سال پیش باید همین مامان فعلی باشه
بابا دیگه حوصله ی سابق و نداره و مامان توان سابق
چرا من اینقدر غرق دنیای خودم شدم ک نفهمیدم چطور این زمان گذشت؟؟!!
خیلی سعی میکنم بداخلاق نباشم...گاهی باهاش برم بیرون...براش لباسایی ک دوست داره بدوزم...تنهاشون نذارم...( به دلیل تحت الشعاع قرار دادن موضوع اصلی این قسمت سانسور شد) مادره دیگه..مثل همه ی مادرا
و به هر بهونه ای به دنبال خوشحال کردن وسوپرایز کردن منن..مثل همون عکس پست قبل..
و من هر روز به این فکر میکنم ک چه جوری خوشحالشون کنم...
مامانم پیر شده...بابام پیر شده...من باید بیشتر حواسمو جمع کنم...
خدا حفظشون کنه و انشاالله که همیشه سایه شون بر سر شما مستدام باشه.