یه همراه واقعی
ماه رمضانم رسید..عمرمون با چه سرعتی میگذره..پارسال بدتربن ماه رمضون عمرم بود با اون پارک آبی مسخره و اون آدمای از خدا بی خبر...چی فک میکردم چی شد!! جالبه ک به سال نکشیده همه رو عوض کردن...
امسال شیفت که ندارم اما یکی از شاگردام میخواد براش کلاس بذارم بعد افطارا..فعلا روز در میون..تا ببینیم چی میشه
برای خودمم خوبه البته..
دیروز یه مراسم مرده خوری (چهلم) دعوت بودیم که البته آقا باتفاق بانو بودن ولی به دلیل اینکه آقا نمیتونستن برن نظر این بود ک من مامی رو همراهی کنم..اصلا دلم نمیخواست برم و جواب منفی قطعی رو دادم و رفتم به غار تنهایی خودم..هرکاری کردم دست ودلم ب کار نرفت این بود که تسلیم شدم و همراهیشون کردم..حقیقت دلم نیومد مامان تنها بذارم..
شبم باز در همون غار تنهایی بسی دلم گرفته بود..دست از کار کشیدم و نشستم روی صندلی..دستامو خوابوندم رو میزو سرمو گذاشتم رو دستام..گفتم بیخیال پاشدم خاموش کنم برم بالا..وقتی پاشدم چشمم افتاد به دیوار و یه موجود زشت و سیاه دو در یک (واحد اندازه گیری بند انگشت) دقیقا رو دیولری بود ک پشتم بهش بود..چقد خدارو شکر کردم ک تکیه ندادم یا سرمو رو دیوار نذاشتم..به هر حال با اکراه به یه ضرب دمپایی جونشو گرفتم و بردم بندازمش حیاط که تو پله ها با یکی دیگه ازین موجودات خبیث رو به رو شدم و د فرار ..نفهمیدم جنازه رو کجا پرتاب کردم..خلاصه با کلی عقب جلو رفتن بالاخره اونم کشتم و سریع جمع کردم برم بالا ک درست جلوی در ورودی پسر عموشونم دیدم و همراه با فوش اونم فرستادم آذوقه ی مورچه ها بشه ...از رشادتهام برا مامی گفتم ک از بس غرق تی وی بود هیچ عکس العملی نشون نداد
ولی حس بدیه ادم احساس نا امنی میکنه..تا مدتی از موهای خودمم میترسم :/
من نمیدونم همینا چرا خلق شدن اصن؟ اونم با این هیبت و قد و قواره