سوز
سرم درد میکنه..پنجره هارو باز میکنم و سر و ته روی تخت دراز میشم تا باد کولر به موهای نمناکم نخوره و بیش از پیش مریضم نکنه
از پنجره ی اتاقم به جای آسمون یه سقف دیده میشه و گلدونهای مامان که زیر این سقف جا خشک کردن
خوابم نمیبره..
صبح قرقی جان و بردمش کمی آب شنگولی تو حلقش بریزم که شب وسط خیابون پیادم نکنه..هموم میانبر همیشگی .. برگشتنا از کنار میدون کوچیک و خالی میگذرم که انگار یکی صدام میکنه و چیزی میگه..اینقدر واضحه که برمیگردم به طرف صدا اما کسی نیست!!
بابا رفته و مامان میخواد 3 قسمت باقی مونده ی این سریال مزخرف و ببینیم..تموم میشه و من چقدر حرص میخورم! ولی چرا؟!
وقتی دقیقا نمیدونم چی میخوام یا نمیدونم از چه راهی به خواستم برسم دست به دعا میشم.. بین دوکاری ک اینهنه بهشون علاقه دارم یکیو دارم پرورش میدم و اون یکی تقریبا هرز میره
باید فکری به حالش بردارم..
کمی بالاتر پریدن بی مایه نمیشه!
موجود نا آروم درونم باز فکرای تازه ای داره
تصاویر مبهم گذشته جلوی چشام میان ولی هرچه سعی میکنم اون حس و اون فکر برنمیگرده..مثل کیش کردن یه مگس مزاحم از تو خونه، اونارو از فکرم بیرون میکنم
تمام دلخوشی این روزهام همین قرارهای سفید و طلایی شنبه هاست
دور ک هستم بی قرارم و وقتیم میرسم باز اونجا هم بی قرارم
باید به غار تنهاییم پناه ببرم
فکر کنم به اینکه برای افطار چه ساندویچی درست کنم؟؟
چرا این شهر اینهمه برام غریب شده؟؟...