یک شب بخیر ساده
هم کار می کنم هم مدام به خودم یادآور میشوم که امروز جمعه است کمی استراحت کن اما با یادآوری سفارشهای پذیرفته شده به کارم ادامه میدهم
گرچه مدام حواسم پرت است دقیقا به چی و کجا خودم هم نمیدانم!!؟
میدانم بخش بزرگیش مربوط به حرفهایی میشود که از این و آن میشنوم..
بالاخره هوا تاریک میشود و پارچه های برش خورده را رها میکنم
تصمیم میگیرم کار دیگری انجام دهم اما یادم می آید کارهای جلوی آینه ای مهمترند
نخ و موچین و دسته تیغ و قیچی ابرو برمیدارم و مشغول میشوم...بعد هم فکر میکنم باید چند سانتی از موهای جلوی سرم را کوتاه کنم..قیچی اصلاح را برمیدارم و درحالی که ظرف آشغال را بین خود و کمد میفشارم تا نیافتد موهایم را به سرعت کمی خیسانده و قیچی میزنم...آخیش!بالاخره راحت شدم
وقت شام میرسد...شستن ظرفها و دیدن اتفاقی خندوانه و روز دست چپ ها..یاد قیچی زدن خواهرم میافتم و اینکه چقدر در این زمینه اذیتش میکردم و چقدر هم به خاطر دست چپ بودن به باهوشتر بودن معروف بود از کودکی!! چیزی که شاید هیچ وقت به اثبات علمی نرسید
ناخنهایم را که دوتایشان شکسته کوتاه میکنم و فکر میکنم به اینکه یک ناجی هیج وقت نباید ناخن بلند داشته باشد! آخر غریق بخت برگشته چه گناهی کرده؟؟
در نهایت هم شروع به جمع کردن وسایل روز بعد و درست کردن شربت و ست کردن لباسهایم میکنم
فردا روزیست که کفشهای سفیدم را میپوشم با مانتوی سفید و راه های صورتی روشن و شلوار صورتی کم حال که از آنور آب دوستمان تحفه آورده
انتخاب روسری یا شال بین 60عدد شال و روسری کمی سخت است..بالاخره یک روسری قرمز رنگ که از تبریز برای خودم خریدم را بیرون می آورم
من عاشق روسریم!
لباسهایم را به ترتیب روی صندلی پهن میکنم..چادر..شلوار..مانتو..روسری..جوراب و تمام!
و به فردا می اندیشم و اینکه این روزهای کاری خسته کننده و برنامه ی مزخرفی که توسط فردی حقیقتا فاقد مغز به معنای واقعی ریخته شده کی تمام میشود؟
نشستن برایم دشوارتر شده و تنها به یکی از دو حالت عمودی یا افقی حس خوبی دارم در نتیجه شب بخیر میگویم و خودم را به خوابگاهم میرسانم
و همچنان سرم پر است از افکار جورواجور فردا و فرداهای دیگر...