بادکنک
برای یه خیاط هیچی بهتر از این نیست که وقتی میاد پرو لباسش هیچ ایرادی نداشته باشه
گرچه وقت نشد تمومش کنم..
مسیر و اشتباه رفتم..این منطقه قاسم اباد و هیچ وقت یاد نمیگیرم!
مثل اینه که شهر یه پاشو به یه جهت دراز کرده باشه و از محدوده بیرون زده باشه!
منطقه ای که مدتیه معروف شده به شهرک غرب!! مثل ی شهر جداست و همه جاش شبیه همه
یاد یه داستان می افتم که بچگی خونده بودمش.به اسم " به خانه ی مرگ خوش آمدید" که حقیقتا ترسناک بود اون زمان!
به هر حال قرار بود 3برم بعد گفتم 4 میرسم و دست آخر تازه ساعت 3:30 با سر حوله پیچ مشغول انتخاب موزیک و جمع و جور کردن وسایل بودم
ساعت نزدیک5 بود رسیدم!
نجی مشغول باد کردن بادکنکا بود حقیقتا هم تو این کار خبره!!
منم ک سالها بود ازین کارا نکرده بودم به زور 3تا بادکنک باد کردم!
ساعت6 شد و ما هنوز آماده نبودیم
به فرد متولد که اصلا خبر نداشت چه خبره صاحبخونه اس داد ک من بیرونم 6:30 بیا
چراغا خاموش...زنگ زد..بدو بدو داشتیم فشفشه هارو روشن میکردیم که نمیشدن!!! در باز شد و صدای موزیک تولدت مبارک...و دوست جان که حسابی سوپرایز شده بود!!!
به هر حال خیلی خوش گذشت
فقط امیدوارم همسایه ها شاکی نشن
ساعت حدود 9:30 رسیدم..تو راهم باز خدا خدا میکردم بنزین تموم نشه و برسم!
به شدت خستم و فردا یه روز کاری خسته کننده ی دیگه در پیشه...
و من با چالش جدید کاری مواجه شدم فعلا!