یک تصور واقعی
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ق.ظ
درو پشت سرم بستم و چراغو خاموش کردم
به طرف تختم میرفتم..به نظرم هوا نسبت به قبل گرم تر رسید!
چشمم به پرده ی پنجره ی کنار تخت افتاد که باز بود
فکر کردم بهتره پرده رو جمع کنم تا هوای بیشتری بیاد تو اتاق
بعد یادم اومد یه گوشه از توری پارگی کوچیکی داره
برای اینکه جونور ناخونده ای نیاد تو اتاق از تصمیمم منصرف شدم..
روی تخت دراز شدم و مشغول با گوشی
بعد از دقایقی چشمم به پنجره افتاد
پرده جمع شده بود!!!
۹۵/۰۶/۱۶