سفر آخر
مواقعی پیش میاد ک با خودم فکر میکنم خدا عجب صبری به بنده هاش میده
رفتیم تعزیه همون پسر همکارمون که فوت شده بود.یه پسر 24-5 ساله خوشگل و خوش تیپ و فوق العاده مهربون..ازونا ک آچار فرانسه پدر و مادر میشن...چقدر دلگیر بود.. چطور آدم میتونه همچین مصیبتی رو تحمل کنه و این میسر نیست جز با لطف خدا..با اجل نمیشه جنگید..اون شب همه چیز از حمام رفتن زوری و دیر رسیدن آمبولانس و گم کردن راه و نیاوردن دستگاه اکسیژن دست ب دست هم دادن تا این طفلی جلوی چشمای مادرش جون بده...
خیلی دلم گرفت
مادرش خیلی خانوم مظلوم و بی زبون و مهربونیه..خیلی دوست داشتنیه..تازه برا پسرش تو ی کارخونه ای کار پیدا شده بود ک قرار بود از شنبه بره..میخواست پسرشو داماد کنه حالا ک کار درست حسابی پیدا کرده :((
جایی ک کار میکنیم خدمه است اما من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم بهش بگم چایی برام بریزه یا ظرفامو جمع کنه اونم اگه مجبور نباشه تو این سن این کارارو نمیکنه..
چقدر متنفرم از کسایی که از بالا به آدما نگاه میکنن!! متنفرم ازون آدمای پستی که این بنده خدا پیششون کار میکرد و چقدر اذیتش کردن که میخواست دیگه نره و پسرشم همون جا جون داد..
آدمایی که همه شخصیت و زندگیشون تو پول خلاصه شده..پا رو خرخره ی بقبه میذارن تا یه پله برن بالاتر..
باید یه کاری براش بکنم..دلم میخواد دیگه مجبور نباشه تو خونه بقیه کار کنه :((