خواب گریزان
مثل یک عدد بیغوش دارم تایپ میکنم :|
به قدری خسته و خوابالودم که پیشنهاد شام ددی مبنی بر بیرون رفتن و رد نمودم ضمن اینکه هییییچ حوصله ی رفتن به غار معروفم و انجام سفارشاتمم نداشتم! و بهتره بگم هیییچ غلطی نکردم :-) فقط دراز شدم رو کاناپه و دور همی دیدم که خنده دارم بود بعدم محل درازیدنمو تغییر دادم به آغوش بسی گرم بخاری جان!
و گوشی به دستم بدون اینکه خبری توش باشه!
جز یه کل کل دوستانه در گروه همکلاسیا! والا اینقدری ک بعضیا پروفایلاشون سریه اعضای سازمان سیا هم فک نکنم باشه! عکس ک کلا ندارن!! یا خیلی لطف کنن عکس بچه هاشونه یا گل و بلبل یا این عکس نوشته های عاشقانه ی حال بهم زن -_- اسماشونم " s o " یا "z.m" یا " k.i809 " :|
بعدم توقع دارن بشناسیشون! حالا اینا خوبن!! یه نوع دیگه هستن که بیمار به جای حروف و عدد چند تا شکلک ردیف کرده '-'
باز خفن تر از اون نوشته " عشقم غضنفر " یا "دلیل بودنم قلی" یا چه میدونم " من تنهام و من دارم میمیرم و " ازین دست خزعبلات
والا زشته به خدا پروفایل شما تا حد زیادی نشانگر شخصیت شماست رعایت کنید لطفا
از کجا ب کجا رسیدم!
به هر حال متاسفم که خوابم نمیبره و فکرم همه جا میچرخه!
از رفتن به خواجه ربیع و دیدن جماعتی که سر قبر میت روز اول عکس یادگاری میگیرن با کل فامیل!!!!!!! تا دیدن یکی از اقوام بسیار دور و درجه چندم که جلو اومد و در کمال ادب احوالپرسی کرد!!
تا سنگ قبری که با دیدنش کلی غصم گرفت..درست دوماه بعد از قبولی دانشگاه بود...مرد خوب و مهربونی بود..هنوز یادمه با دیس میوه پله ها رو اومد پایین به سرعت و بهم زورکی یه موز داد و گفت عمو ازم راضی باشی امشب ب زور نگهتون داشتماااا بخند!! :(( مرد مهربونی بود سنیم نداشت..دلم براش تنگ شد..
تا سنگ قبر زنی با زندگی سراسر سختیش...کسی که تو 12-13 سالگی با کسی ازدواج کرد ک اولین بار سر سفره ی عقد دیده بودش...زندگی سخت بدون امکانات..شکستن یخ حوض برای شستن لباس..بیدار شدن زودتر از همه و کار کردن بیشتر از همه با 6تا بچه و مردی ک هیچ وقت نبود...مردی که جوونیشو ب ولخرجی و صیغه کردن زن تو شهرای مختلف گذروند و یه زن و با 6تا بچه رو گذاشته بود ب حال خودشون...زنی که تو سن چهل سالگی یه روز قلبش گرفت و برای همیشه رفت...
حرف از قبری میشه که کمتر بهش سر میزنن..کسی ک دلم برای دیدنش لک زده..برای خنده ها و شوخیاش...برای تمام روزای خوشی ک باهم داشتیم هرچند بی دردسرنبود وجودش اما بودنش از نبودنش بهتر بود :((
تا شیرین خواهر 38-9ساله ی عسل که داره ازدواج میکنه!! و چقدر خبر خوشی بود برای این روزا! یادمه یکی گفته بود بختشو یه مرد بسته و دیگه باز نمیشه!!!
به شاگردم ک امروز اومد..برنامه ای که فردا با دوست جان داریم..کارایی ک تا نیمه اسفند باید کاملا تموم بشن..آمادگی که هنوز هیچ خبری ازش نیست!
به خیلی چیزا فکر میکنم و خوابم نمیبره...