الخیر فی ما وقع...
امروز یه قرار بازار با مامی داشتیم و قرار بود دوستشم ببریم!
از صبح با سر دردی بیدار شدم که هنوز همراهمه و با یه فنجون قهوه کمی تسکینش دادم
ازونجا که دیروز یکریز بارون بارید و امروزم زوجه و پلاک منم فرده و محدوده مورد نظرمونم محدوده ی ترافیکی بود، گفتم ماشین نبریم با مترو و برگشتنا هم با تاکسی برگردیم
ولی التفات یافتم که مادر جان ترجیح میدن با ماشین بریم
به هر حال تا صبح صبر کردم و صبح که دیدم بارون بند اومده و هوام ظاهرا سرده، با توجه به مسیر طولانی و درد ناحیه کمر و اینکه میدونستم مامان جان مشعوف میشن گفتم با ماشین بریم
خلاصه رفتیم به سه مسیر مورد نظر و کارها انجام شد و از بزرگراه برگشتیم
از ورودی ستاری تو بزرگراه وارد شدیم. حدود 5دقیقه تا خونه راه بود.. با سرعت حدود 40 یا 50 میرفتم
یه خیابون دو طرفه اس که از هر طرف دو ردیف ماشین میتونن عبور کنن
روبروی دانشگاهه و اغلب شلوغ.. ماشینه دوبله وایساده بود.. ظاهرا میخواست از پارک بیاد بیرون! جلوش خالی بود.. سرعتمو کمتر کردم و رفتم به سمت چپ..یهو کلا کج شد و هرچی بوق زدم نفهمید و ازونجا که فاصله کم بود وقتی از کنارش رد میشد کلا کوبیده شد به سمت راست ماشین..جالبه که حتی بعد از اولین برخورد یکم خودشو جمع و جور نکرد تا لااقل کمی فرمون و به راستش بپیچونه و همینطور گلگیر عقبم کشیده شد و شکست!
مامان و دوستش خیلی ترسیدن
دوتا گلگیرا( روی گلگیرا درواقع) و سپر جلو و یکی از چراقا و قالپاقا شکست..وسط خیابون پر شیشه ریزه شد از همون چراغ!!
جالب اینجا بود که میگفت ببخشید من اصلا ندیدمتون و لبخندم میزد :/
ماشین خودش ولی چیزیش نشده بود و اگه سرعتش بیشتر بود یا من سرعتم زیاد بود کاملا پرت میشدم به سمت مخالف چون نمیخواستم به اون بزنم که اگه میزدم ممکن بود اتفاق بدتری بیافته
حالا قراره که با شوهرش بیاد شب صافکاری و ...
نمیدونم چه خیری تو این تصادف بود ولی از یه ساعت بعدش که کمی آروم شدم این جمله " الخیر فی ما وقع " مدام تو ذهنم تکرار میشه
مامان و دوستش مرتب میگن خداروشکر کن اتفاق بدتر یا خسارت جانی نداشت..
تنها کاری که برای خودم میکنم اینه که سعی کنم اروم باشم و به خودم مسلط. به خودم میگم مهم نیست.. نباید مهم باشه..نباید آرامشمو بهم بریزه..
مدتهاست تمرین صبر میکنم ولی هنوز اونی شدم که باید بشم
یعنی میشه؟؟!!
خوب شد که قهوه داشتیم..