زندگی شستن یک بشقاب است
مشغول شستن ظرفا بودم که بخشی از دوران خوش کودکی و نوجوانیم اومد چلو چشمام
آبی که پای درختا جریان پیدا میکنه تصویر ماه که افتاده توی آب...
این تصویر جزو زیباترین دلخوشیهای من در اون زمان بود
وقتی که بهم میگفتن برم باغچه هارو آب بدم..به خصوص باغچه های کوچه با اون درختای کاج که حالا خیلی بلند و تنومند شدن
در همون حین که شلنگ آب و باز میکردم و راه آب و دنبال میکردم توی باغچه ،کلی برای خودم قصه میساختم..اون زمان ذهنم پر از داستانهای کوتاه و بلند بود
گاهی روزها با یه داستان سر میکردم و از تنهاییم لذت میبردم
چقدر ساده خوشحال میشدیم تو بچگی
هنوز یادمه که غذا رو برای خودم خیلی وقتا میریختم تو قابلمه ی سفیدم با در آبی! اندازه یک پیاله بود اما من و سیر میکرد!
عروسکام اون روزا تمام دنیای من بودن
چقدر چشم میکشیدم تابستون برسه تا با خیال راحت باهاشون بازی کنم و برای خودم قصه بسازم..
چه بچه های ساده ای بودیم اون زمان
چقدر بزرگ شدم!!
تا قبل از بزرگ شدن فکر میکردم 18سال یعنی خیلی بزرگ!! اما حالا تو 30 سالگیم و هنوز احساس بزرگی نمیکنم! تنها چیزایی که از 18سالگیم یادمه پشت کنکور موندن و کلاس آرایشگری و زبون دراز و کم رویی و خجالتی بودنمه و بس..
چه دغدغه هایی داشتم!؟
و چه دل نازکی که برای همه میسوخت..بعضی تصاویر هنوز جلوی چشمم رژه میرن با همون وضوح و با همون جزئیات
زمانی نه چندان دور خواستم عشقمو به کسی نشون بدم! به روشی غیر از گفتن..یه کار سخت و براش شروع کردم..به وسطای کار که رسیدم حس میکردم دیگه اون ذوق اولیه نیست و بیشتر خستگیه. کار که تموم شد دیگه عشقی در خودم نمیدیدم..هرچی بود یه محبت دوستانه بود و بس..و وقتی عکسای عروسیشو برام فرستاد با اینکه به دلایلی اصل اینکار خیلی غیر ممکن به نظر میومد، فقط نگاه کردم و تبریک گفتم..و هنوزم که گاهی یادش میافتم میبینم هنوزم همونم..درحالیکه سایرین ملامتش میکنن من به این فکر میکنم که واقعا حس من به اون آدم چی بود؟؟