نامساعد
این روزا حس های چندان خوبی ندارم!نمیدونم دقیقا چرا و از چی؟؟
هرکاری میکنم تا از یکنواختی و خستگی روزمره خارج بشم فایده ای نداره و روزگارم همچنان دستخوش اضطرابهام هستن
تکلیفم با خودم روشن نیست و زمانی که میخوام تصمیم قطعی بگیرم همه چیز بر خلاف میلم اتفاق میافته
چیزهای جورواجوری ذهنمو درگیر میکنه
شوخیهای بی ادبانه و دور از شعور بعضی ادما که البته بهم یادآوری میکنه فاصله مو باهاشون حفظ کنم
دلسوزیای احمقانه ی بعضی اطرافیان
و خواهر! فکر داشتن یک خواهر خوب و دلسوز و صمیمی شاید بیشترین مشغولیت ذهنیم میشه خیلی اوقات.. هرجا که میبینم یا میشنوم رابطه ی خواهرا باهم چطوریه با خودم میگم چطور میشه آدم با خواهرش اینقدر نزدیک باشه؟؟!! مثل یک رویای دور از دسترس.. و ناخواسته به این فکر میافتم که چرا هیچ وقت خواهرم برای من دوست نبود!؟
شاید میتونست بخشی از دلتنگی و خستگیم و تسکین بده
اما.. نمیدونم چرا هیچ وقت نشد؟! و ما مثل دوتا دوست دور و معذب باقی موندیم..
خواهر...
باید به سر عت خوابم ببره و هیچ خوابی هم نبینم!
دوباره هوای خراب محیط استخر بیشتر شد و خس خس سینه و سرفه ها نمیذاره بخوابم
امروز با دوست جان به نتیجه رسیدیم بریم کانادا مشغول به شغل شریفمون بشیم از همه نظر به نفعمونه!
حیف شدیم اینجا