در نقش ۳۰سالگی
پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ
در حین حاضر شدن به اتاق شلوغ نگاه مینداختم و فکر اینکه برگشتم مرتبش کنم.. دوباره از مامان چیزایی که باید براش میخریدمو پرسیدم و رفتم بیرون. دستکشامو از تو ماشین در آوردم و فکر میکردم به اینکه اگر چند سال پیش امکانات الانمو داشتم وضعیتم چطور بود؟
و خودم به این نتیجه رسیدم اون سنین احتمال اینکه کار دست خودم بدم زیاد بود!
از در حیاط که بیرون رفتم انگار همه چیز جور دیگه ای بود.. فکر میکردم به سالهای قبل که منتظر بهانه ای بودم برلی بیرون رفتن و در عین حال همیشه یه استرس همراهم بود
فکر اینکه تمام عالم و آدم به من نگاه میکنن! تمام حرکاتم زیر نظره و بنابراین نباید کوچکترین چروکی روی لباسام باشه! نباید ذره ای خاکی باشه! کفشای همیشه واکس زده و لباسایی ک هر شب اتو میشدن.. سر مقنعه ام باید کاملا گردیش رعایت میشد..حتی خط لبی که از سال اول دبیرستان همیشه توی کیفم بود و اگر نمیزدم انکار چیزی کم باشه!و باعث آشفتگیم میشد..
همون موقع ها از کنار خانمهای 30 ساله رد میشدم و فکر میکردم چقدر بزرگ شدن!حالا که تو این سن هستن به چی فکر میکنن؟ و حتما دنیا برای اونا قشنگتره! مستقلن.. راحتن..
حالا تنها اتفاقی که افتاده اینه که من شدم همون خانم 30 ساله و به دخترای 13 -15 و 18 ساله که نگاه میکنم یاد خودم میافتم
دنیا عوض نشده و بر خلاف تصورمون بدتر نشده حتی آدمها تغییری نکردن تنها اتفاقی که افتاده اینه که آدم تو سنین بالاتر بیشتر واقعیات و میبینه و بهتر درک میکنه و انگار تازه میفهمه دنیا اونی نبوده ک تاحالا میدیده!
اون موقع ها همیشه از هر هوایی و هر بیرون رفتنی لذت میبردم
و البته رفتن به قصد هر خرید یا کاری برام استرس زا بود! اون موقع فکر نمیکردم برای کارهای بانکی یا اداری خودم به تنهایی برم و بیام..
امروز برای اولین بار بعد از مدتها سعی کردم دوباره اون لذت و بچشم و انگار ناگهان همه چیز عوض شد!
تو بانک زیاد معطل نشدم اما تو فروشگاه به خاطر دوستی کارم به درازا کشید و البته اونم متقابلا کمک به موقعی به من کرد
تو مسیر برگشت چشمم به نونوایی افتاد که از وقتی یادم میاد همونجا بود فقط حالا مدرن تر شده بود و بارها و بارها آدمای توش عوض شده بودن
یاد پسر موطلایی و خوشگل محله مون افتادم که نمیدونم به چه دلیلی مدتی تو اون نونوایی کار میکرد؟! خانواده متمولی بودن.. توی مدرسه مون هم بود..جزو کلاس پنجمیها و البته انتظامات..ازونا که مدیر و ناظم خیلی بهشون توجه میکردن..
یهو به این فکر افتادم حالا کجاست و چه وضعیتی داره؟
یاد خیلی از خاطرات کودکیم افتادم و دوباره از بیرون اومدنم حس لذت بهم دست داد
۹۶/۰۳/۰۴