من نورانیم!
عکس بالا مربوط به صبح امروزه.ساعت ۴:۳۰ صبح
بقدری اون ساعت حرم دل انگیزه که اصلا دلم نمیخواست زمان بگذره و بیام بیرون..
حس میکنم قلبم الانه که از حلقم بیاد بیرون!! سنگین میزنه!
ضمن اینکه الان باید خواب میبودم! چون شبو تا صبح نتونستم بخوابم و بعد سحرم ک رفتیم حرم و البته برای اینکه اونجا چرت نزنم یه خبطی کردم ساعتای ۲ ک دیدم دیگه تلاش برای خواب بیهوده اس یه قهوه غلیظ خوردم!
برگشتنا تو مترو چند دقیقه ای خوابم برد.. ولی الان با اینکه چشام خسته اس خوابم نمیبره!
حتما همش اثرات اون قهوه ی لعنتیه که بعد از خوردنش کلیم لذت بردم!
تو حرم داشتم قرآن میخوندم که یه خانومی نشست پشت سرم به بغلیش داشت میگفت ظاهرا براش بخونه که اونم یا نمیدید یا سواد نداشت قبول نکرد
اینم منو صدا کرد
اول فک کردم سواد نداره.. یه جایی رو نشون داد گفت اینارو بخون..خوندم..بعد ورق زد یه تیکه از یه دعای دیگه..باز ورق زد باز یه تیکه از یه جای دیگه...و همینطور ادانه داد...یه آن فک کردم نکنه منو گرفته ؟؟ کاملا پیدا بود که سواد داره!
مابینشم هی برای دعا میکرد و دست ب سرم میکشید.. بعد گفت سیدی؟؟ گفتم نه ولی اصرار داشت که چرا سیدی! یه آن خودمم به شک افتادم! و البته یاد اسم پدر بزرگم روی سنگ قبر و اسم پدرش افتادم که به ترتیب حبیب آقا و علی آقا نوشته شده بود طبق شناسنانه! و اون موقع گفته بودن شاید سید بودن که دنباله ی اسمشون آقا اومده... ولی خب هیچ کی جدی نگرفت و دنبال نکرد..خلاصه خانومه کلی از نورانیت من تعریف کرد و از شال سفیدمو و ... هی تعریف میکرد هی دعا میکرد! و بعد همون تکه تکه هایی ک براش خوندم تا تموم شد..خیلی عجیب بود!!!
خلاصه که میخواستم بگم من نورانیم حواستون باشه برقم نگیرتتون!