محله ی محبوب من
عصر اصلا حوصله نداشتم
از خودم پرسیدن الان دوست داری چیکار کنی؟
نوشتممیخوام برم بیرون راه برم.. پاشدم حاضر شدم رفتم
البته که مثل همیشه با تردید.. بی حوصله و تو فکر رفتن به جاهای دیگه..
از خونه تا دانشجو (به اندازه ۵ایستگاه اتوبوس) پیاده رفتم و هندزفری تو گوشم حرفای افلاکی رو گوش میکردم
رفتم اون طرف بولوار و از اون سمت برگشتم
متوجه شدم چقدر چیزای مختلف اضافه شده
یه عالم کافی شاپ.. یکی دوتا محضر.. سه چهارتا تشریفات.. یه عروسی هم دیدم اون وسط داشتن میرفتن تو محضر
شیرینی فروشی.. ساندویچی .. فست فود.. و یک مجتمع طب سنتی ک اتفاقا اونجا نشسته بودم برای استراحت.. اسم یکی از متخصصینشو هم سرچ کردم تو اینستا
و تعدادی خونه که حس خوبی بهشون داشتم و اگر یکیشون مال من بود خیلی خوب بود
حالم خوب شد ازین راه رفتن
و خدارو هم خیلی شکر کردم برای زندگی تو این منطقه از شهر
زمانی آرزو میکردم بریم جای دیگه ای زندگی کنیم و این دو سال جابه جایی بخصوص ۷-۸ ماه اخیر بهم ثابت کرد جایی جز اینجا آرامش ندارم
و یه فکر جدیدم به سرم زد..