خفنکده
تو مسیر پیاده روی وقتی دارم برمیگردم یه نقطه ای هست یه کافه اس که شلوغتره از بقیه و پره از دختر پسرای خفن و بروز همه سیگار به دست ۳تا ۴ تا جمع شدن
اونجارو دلم میخواد پرواز کنم بسکه نگاها سنگینه و بوی سیگار و قهوه قاطیه
یه زمانی تو جمع هایی که با من متفاوت بودن حس خیلی بدی داشتم و تا میتونستم دور میشدم.. فک میکردم همه شون به چشم یه ادم عقب افتاده از دنیا نکام میکنن
الان ولی اصلا اهمیتی نداره برام که راجع بهم چی فکر میشه اما انرژی ها رو سریع میگیرم و تو جو انرژی منفی کاملا حس سنگینی دارم
ولی خونه های حاشیه رو دوست دارم
هربار ک رد میشم با خودم فکر میکنم یه روز یکیشونو میخرم و بازسازی میکنم
خوبیش اینه ک هیچ کدوم بیشتر از ۲طبقه نیستن تازه اغلب یک طبقه ان
حیاط مستقل دارن و پنجره های آشپزخونه که مستقیم تو خیابون باز میشه
البته با یک فاصله کوچیک به اندازه حیاط خلوت