دنیای خالیِ خالی
موضوع اینه که من کارمو خیلی دوست داشتم
چون معلم بودن و یاد دادن و دوست داشتم اما نه تو محیط خشک کلاس درس
ورزش و تحرک و دوست داشتم و آب و از همه بیشتر
گرچه که اوضاع کاریمون اونقدرا خوب نبود و منم یه مربی معمولی بودم و ناجی دیگه با اکراه قبول میکردم سر شیفتا بمونم
و شاهد بودم کسانی به خاطر دوستیای قبلی با مدیر چطور خودشونو جا کردن ...
و دیدن بچه های تیم که هیج وقت دغدغه کار و نداشتن منو یاد دوران کودکیم و ممانعت پدر جان از شرکت تو مسابقات و تیمها مینداخت..
اما به هر حال کارم بهم حس استقلال میداد حس بزرگ شدن، فکر پیشرفت کردن، مفید بودن
تفریح و زندگی من کارم بود
هیچ وقت نتونستم خودمو جوری که نیستم نشون بدم یا همرنگ بقیه بشم
در عین رابطه خوبی که با همه داشتم قاطیشونم نشدم خیلی
البته که باید اعتراف کنم عوض شدم.. سالهای پیش یه ادم پر سر صدا و پر جنب و جوش و این سالهای اخیر آرومتر
به هر حال الان ۶ ماهه که بیکارم. از کار مورد علاقم دورم و انگار هیچ کار دیگه ای از دستم بر نمیاد. انگار یه موجود غیر مفید و غیر فعالم. انگار خالیم!
و مثل همه ی اینجور مواقع آرزو میکنم کاش پسر بودم.. خیلی کارارو میتونستم برم دنبالش بدون دغدغه نگاه ه و رفتارهای آزاردهنده ی مردهایی که انگار همیشه و همه جا دنبال فرصتن
اصلا دنیا انگار دنیای عرضه ی ادمها شده نه صرفا تخصص یا هنر و تعهد کمترین اهمیت و داره