فردا آخرین روز تابستونه و بعدش رسما وارد فصل زیبا و طلایی پاییز میشیم
با همه ی دلتنگی و گرفتگی و سردیش و البته آفتاب دل انگیزش!
زمان ما که شکوفه و غنچه و میوه و این حرفا نبود!
خیلی عادی رفتیم مدرسه!
یادم نیست روز اول مامان اومد یا نه؟چون خواهرم همونجا کلاس چهارم بود شاید با اون رفتم!
یه ساختمون دو طبقه با یه حیاط بزرگ خاکی بدون درخت که انتهای سمت چپش سرویس و آبخوری بود
گفتم سرویس..همیشه سرویسا کثیف بودن منم بدم میومد و خیلی وقتا نمیرفتم این بود ک بعد مدتی کلیه هام دچار عفونت شدن و کلی بدبختی کشیدم از اون به بعد..و مامان اومده بود مدرسه و با مدیر و ناظم دعوا ک این چه وضعشه...
بگذریم
از روز اول میگفتیم
نه گل دستمون دادن نه از زیر قرآن ردمون کردن نه شعر و آواز و ...هیییچیییی اما چقد هیجانی بودیم!
از فرط ذوق زدگی خوراکیایی ک مامان برام تو پلاستیک بسته بندی کرده بود و جا گذاشته بودم
روز اول تو یه کلاس مستطیلی کوچیک تو طبقه پایین بودیم که نیمکتاش چوبی و داغون بود و باید 3نفره میشستیم
من از همون اول روز اول و خیلی قد و متفکر در حال ارزیابی آدما بودم..یادمه یه دختر ریز نقشی ب اسم نعیمه مامانش دوربین آورده بود و یه عکس دسته جمعی ازمون گرفت و بعدها نعیمه بهم میخندید و ادامو در میاورد ک تو روز اول چقد عنق و اخمو بودی و تو عکسم همونجوری بودم..
یادم نیست چطور شد قاطی بچه ها شدم ولی زنگ تفریخ اول که خورد همه خوراکیاشونو برداشتن برن حیاط ک من دیدم همه رو جا گذاشتم!
و نمیدونم از کجا اینقدر مطمئن بودم ک مامان برام میارتشون!؟
با بچه ها تو حیاط نزدیک در بودیم که مامان اومد و از دیدن من که یه عالم بچه دور خودم جمع کردم متعجب شد..طفلی با خودش فکر کرده بود روز اول غریبیم میکنه و لابد تنهام و رومم نمیشه با کسی حرف بزنم ولی دید کلی بچه دورم جمع شدن و بعضیا هم از خوراکیاشون بهم تعارف کردن
چقدر از اومدن مامانم احساس غرور و شادی کردم چون به دوستام داشتم میگفتم مامانم الان میاد!
مامان پلاستیک و به من داد که توش یکی یا شایدم دوتا ساندویچ بود و فک کنم یه سیب و چندتا شکلات که منم شکلاتا رو بین بچه ها تقسیم کردم و به همه ام رسید..و اینجوری شد که تحصیلات اینجانب آغاز شد