ازونجا که نرخ ازدواج بشدت پایین و طلاق بشدت بالا رفته و کاهش شدید جمعیت داریم و تا نمیدونم چند سال اینده ما یه عالم سالمند خواهیم داشت که هزینه های بالا داره و نیروی کار نداریم و ..... خلاصه زدن تو خط ازدواج
رسانه رو میگم
من که کلا بیزارم از تلویزیون ولی عصر میشنیدم بحثشونو
اقاهه که نمیدونم کی بود میگفت باید روابط و از همون موقع که پسر مثلا خواست! به سمت ازدواج ببریم! نگیم زوده!! خانومه میگفت اگر صلاحیتشو نداشت چی؟؟؟ و اقاهه رو حرف خودش بود که اونارو باید تو خانواده حل کرد...
خب برادر من اگه خانواده میخواست حل کنه که حل کرده بود!! الان با موجی از موجودات بی عرضه و فراخ که حال کار کردن ندارن یا هر کاریو در شان خودشون نمیدونن چون تا بیست و چند سالگی عیر از مثلا درس و دانشگاه !!!! دغدعه دیگه ای نداشتن مواجه نبودیم!
حالا مامی و ددی منم نشسته بودن با دقت به چرندیاتشون گوش فرا میدادن.. اینکه همه نیازهایی دارن (عذرخواهم بابت گفتن این قسمت) و باید رفع بشه و اگه نشه به انفجار ج.ن.س.ی منجر میشه (روی صحبشم اینجا بیشتر اقایون بود :))) ) و اینکه اصلا نمیشه این میل و نادیده گرفت!!!!
ترجیح میدم اینجا سکوت اختیار کنم -_-
البته یاد دو عدد مصداق افتادم یکی اون دیروزیه که کلا خل شده یکیم یکی دیگم هست وای اونم نابود شده طفلی مامان باباش پیر شدن دیگه..
یکی از همکلاسیام ۲۵سالشه.. ترم پیش یادمه میگفت باباش اینا دیگه دارن بهش یه چیزایی رو سخت میگیرن تا تو فشار قرار بگیره و ازدواج کنه! امروزم عقدش بود حالا من ک اصلا در جریان هیچیش قرار ندارم و چیزیم نپرسیدم ولی اون استراتژی باباش واقعا ته حلاقیت بود!!!
ظهر میخواستم برم بیرون اما ساعت ۲تا۳ کلاس داشتم ولی خب کلاس ماساژ ۲۰ دقیقه اول تمومه معمولا. به دوست جان پیشنهاد دادم بریم پارک وکیل اباد تو برگای پاییزی ک متاسفانه اونم درگیر سردرد و میگرن بود.. گفتم خودم میرم که یهو گوشیم الارم داد باطری ۱۵% 😐 چقد لجم گرفت
نشستم به ترجمه و ادامه کارام و یه چرت و قهوه و ... دیدم دیگه نمیشه باید بزنم بیرون. از فرصت نماز و نبودن والدین استفاده کردم و با یه اس ام اس منزل و ترک نمودم.. خیابونا نسبتا شلوغ بود.. رفتم واسه مامان یه ریسه با چراغای رنگی خریدم ک دلش میخواست عیدا رو تراس بزنه
و دوتا سر کف شویی گیلی گیلی واسه طی
بعد تو گوگل تعمیرات عینک پیدا کردم و رفتم عینک مامیو ک پیچش افتاده بود درست کردم و خرامان خرامان اومدم منزل و دیدم چقدر اهنگای فلشم غمگین و چرندن..
بعد دیدم حال نمیکنم بیام خونه هنوز.. رفتم پارک چهل بازه ک نزدیک خونس.. خلوت.. تاریک.. سرد
همون اوایل یه دختر و پسر کم سن و سال نشسته بودن.. پسره میگفت دلت نمیخواد یه نفر بعنوان شوهر پیش خودت داشته باشی از نظر عاطفی و احساسی و اینا همراهت باشه؟؟ دختره میگفت نه نه الان امادگیشو ندارم
خدا میدونه حتی الانم که مینویسم به مکالمه شون میخندم :))
تو یه سنایی یه چیزایی خیلی ساده به نظر میان و شاید حسای نسبتا نابی باشن.. بعدها فقط میشه بهشون خندید
دیدین بعضی وقتا یه پیام و از چند نقطه مختلف میگیرین؟؟ حکایت امروز بود که هی این قضیه به شکلتی مختلف تکرار شد
اقااات راستی از وقتی دوتا هارد نصب کردم گاهی که پی سی رو روشن میکنم هارد اولیمو نشون نمیده درایواشو! میدونید مشکل کجاست؟؟؟