چقدر زندگیامون برای چشم دیگران شده..از همون اول تشکیل زندگی بگیر تا تولد بچه ی پاکی که به دست ما میتونه تبدیل به یه شیطون درست و حسابی بشه!!
فکر میکنم نکنه من یه چیزیم هست که برام مهم نیست!!
و حتی تا حدیم باز تو یه مواردی فکر و حرف اطرافیان مهم میشه برام..البته تو مسائل اساسی
اتاق برادر زاده جان درست مثل یه مغازه شده با انواع و اقسام لوازم بازی تا 3-4سالگی حتی و هرچیزی که فکرشو کنید تو این اتاق نیم وجبی از در و دیواراش آویزونه و تو کمد و دکور چیده شده
بچه ای که تا چشم باز میکنه همه چیز اطراف خودش میبینه خیلی زود جذابیت اونا از بین میره
ما بچه که بودیم چقدر ذوق میکردیم برای کوچکترین وسیله ای که به وسایلمون اضافه میشد حتی در حد یک مداد گلی!
اینطور میشه که بچه ها پرتوقع و لوس بار میان و مادرا همچنان به این مسائل توجه نمیکنن و یا به خاطر چشم دیگران که به به و چه چه کنن یا به خاطر کمبودهایی که از بچگی درونشون عقده شده، یه سمساری تو خونه شون درست میکنن..
بگذریم..
بچه های تیم شنارو که میدیدم تو این استخر یا اونایی که هنوز وارد تیم نشدن و با سنای کمشون 4شنا رو یاد گرفتن حض میکنم
با خودم میگفتم اگه زمانی دختری داشتم حتما از همون سن کم شنا یادش میدم و بعدم مدرسه شنا و تیم ملی
و دخترکم حتما تو اون سن کم خیلی به خودش میباله و اعتماد به نفس فوق العاده ای پیدا میکنه که یه ورزشکار حرفه ایه!
بعد فکر میکنم شاید دختر من شنا رو دوست نداشته باشه..اونوقت چی؟؟ نه هرگز نمیتونم مجبورش کنم به میل من رفتار کنه ولی حتما تو یه زمینه ورزشی سوقش میدم که خودی نشون بده و خودنمایی رو که تو سنین خاصی بچه ها شدیدا بهش مبتلا میشن و به شکل مثبت و سازندش بروز بده نه فقط با ظاهرش!
هعی که آدمی عجب آرزوهای دور و درازی در سر داره
شدیدا به حرف زدن با خودم معتاد شدم...شاید برای همین کمتر مینویسم..ولی از وقتی عم قزی خانوم گفت آلزایمر و زوال عقل میاره فک کردم بهتره کمش کنم و بیشتر بنویسم اما حقیقت اینه که لحظات تنهاییم خیلی زیاده و افکار حرفهایی که باید گاهی گفته بشه و بروز داده بشه تو همون زمانها سراغم میاد
تنهایی واقعا رنج آوره! آدم اولش شاید متوجه نباشه و کسی مثل من که مدام با کارهای مختلف خودشو مشغول میکنه برای فرار از وضعیت موجود، بالاخره یه جاهایی چنان دلگیر و بی حوصله و دمق میشه و دلش میخواد ازون پیله ی تنهایی که برای خودش ساخته بزنه بیرون..اما نمیشه.. روزگار همیشه بر وفق مراد نیست.. و متاسفانه اغلب دوستان نزدیک هم وقتی خیلی نزدیک بشن دردسر درست میکنن و باعث دلخوری میشن اینه که باید همیشه فاصله ی قانونی حفظ بشه
باز به خودم نهیب میزنم که هی! بی خیال.. کارتو تموم کن و به هدفهات فکر کن..البته اون قسمتش که میدونی به دست خودته!
این شبها و روزها هم دلم میخواد بیرون برم و هم نه
اونچه که منو میکشونه بیرون بودن تو فضای حرمه و اونچه که میگه نه! شلوغی وحشتناک اونجاست که حاصلی جز حرص خوردن برام نخواهد داشت..
مسجد محلمون هم رغبت نمیکنم برم..دیشب رفتم سخنرانش یه روحانی ترکه که خیلیم عالی حرف میزنه ولی روضه خون ازین جوونای ادا اطواری جدید که اصلا نمیفهمیدم چی میگفت و به شدت خوابم گرفته بود!! بعدشم رسید به قسمتی که دیگه خیلی بیخود بود و پاشدیم..
قبل رفتن قهوه ای خوردم که باعث شد تا 1:30-2شب خوابم نبره..خدایا چقدر سخته شبایی که تا دیر وقت نمیتونی بخوابی و هیچ کار دیگه ایم نمیتونی انجام بدی..یعنی چیزی نیست برای سرگرمیت..گرچه که صبح با خودم گفتم اگه کتاب میخوندم شاید زودتر خواب به چشام میومد ولی اون لحظه برای رهایی از بمباران افکار آزار دهنده و فکر چرایی اتفاقات و حوادث و مسائل..نشستم همینجا و مشغول بازی خسته کننده و تکراری شدم
امروز هم از7 بیدار شدم..بعدم مشغول کاراهام تو زیر زمین.. و عصر شدیدا خوابم میومد و سردرد..
هعی نمیدونم چی مینویسم ..اما ذهنم خالی نمیشه
تو فکر یه نفر دیگم هستم..کسی که خیلی تحت فشاره ولی این روز و شبها میدونم حسابی مشغوله و سرگرم برای امام حسین..دعا میکنم براش به حق همه ی زحماتی که خالصانه و از ته دل میکشه و بدون ریا و چشم داشت سختی های زندگیش رفع بشه
اینم الان دیدم جالب بود:
بہﺳَﻼﻣَﺘـےِ ﺍﻭﻧﺎیے کِہ
ﻫـــَﻢ ﺩِﻝ ﺩﺍﺭَﻥ ﻭ ﻫـــَﻢ ﻣَﻌﺮﻓَتــ
ﺍﻣّـــــــﺎ ﮐﺴٓـےﺭﻭﻧــــَﺪﺍﺭَﻥ
سَلامَــتے داداشیــایے کِہ
بِـخاطِر جیبـــ خالیشون کنار گذاشتہ شدن
سَلامـَــتـے دختـــر خانومایے کہ
بِخاطِـر پاکـ بودنشون کنار گذاشتہ شُدن
💢مشتــــــــے💢
ﻫـﯿٓـﭻ ﮐـَﺲ ﺑـے ﮐـَﺲ ﻧـﯿـٓﺴـﺖ
ﺍﻣـٰﺎ ﺩَﻣَِـﺶ ﮔـﺮٓﻡ ﺍﻭﻧـﯿٓـﮑـہ ﺑـﺎ ﻫـَﺮ ﮐـَﺲ ﻧـﯿـﺴـتـــ