یه دوست خوب تو این روز و روزگار سرد خیلی میتونه دلگرم کننده باشه
قرقی جانو بردم خوابوندمش :( پراید بخرم؟؟؟ :/
دارم برای خودم دردسر درست میکنم -_-
همونطور که بزرگتر میشیم نیازهامونم تغییر میکنن
بزرگتر و پیجیده تر میشن..بعضیاشونم جایگزین میشن
این یک هفته تمام خوشی و استراحتم این بوده که به جای ساعت 7 ساعت 9 از خواب بیدار میشدم البته با عذاب وجدان و ناراحتی!! 9ام به خاطر اینکه شبا زودتر از 12:30 -1 نتونستم بخوابم
این چند روز با اینکه تعطیل بودم اما نشده کارای خودمو جلو بندازم
یهو جوگیر شدم بشینم بافتنی ببافم
دوتا کلاه بافتم و سومیم یک سومش بافته شد
حالا اینکه کیا قراره سرشون بذارن معلوم نیست اما استعدادام به صورت ناگهانی و خودجوش شکوفا شد کلی.تموم شد عکساشونو میذارم خیلی قشنگ شدن
یادمه یه آقایی از دوست دخترشون خواسته بودن در یه حرکت عشقولانه براش شالگردن ببافه!!! هی تو سرما اونو بندازه دور گردنش و به یاد یار محظوظ بشه
خانم دوست دختر هم گفته بودن من بلد نیستن و حوصله این کارارو ندارم..و سر همین موضوع رابطه به شدت شکر آب شد!! بعد کلا انگاری این شد برا اون آقا به معیار انتخاب!!! دنبال دختری میگشت که براش شالگردن ببافه!!
تصور کنین یکی که خیییلییی آزارتون داده مدتها قبل و سالهاست ازش خبری ندارین و اون موقع هم نتونستین سیر فحشش کنین به صورت کاملا اتفاقی تو یکی از این ابزارهای مزخرف ارتباطی پیدا میکنین چیکار میکنین؟؟؟؟
دلم میخواد هرچی به دهنم میرسه بارش کنم ولی عقلم میگه بی خیال :/
خیلی موقعیت بدیه
ساعت 8:30 با دوست جان قرار داشتیم..8 اداره پست بودم..پست صدف برای هرکسی که گذرش افتاده باشه برابره با دادگاه! اصلا صدف میگن من فقط یاد دادگاهش میافتم...همیشه شلوغ طوری که تو کوچه هاشم جای سوزن انداز نیست!
دیدن آدمای اونجا بهمت میریزه..با حرفایی که میزنن ترس همه وجودتو میگیره..ترس از مردن انسانیت!!
4-5 نفر بیشتر تو اداره پست نبودیم اما درست نیم ساعت معطل شدم! دستگاه کارتخوان خراب...سیستم مشکل دار.. آخرسرم 600 تومن از پولم موند ک گفت برو یه جا خورد کن بیا که 1000تومن بدم!! خیلی جالبه صبحم که نونوایی رفتم گفت 100تومن طلبت!!
قطعا نه بعد اونهمه معطلی تو پست من میرفتم پول خورد کنم برا اون آقا که البته جاییم نبود که بخوام چنین کاری کنم نه برای نونوایی میرم میگم 100تومنم و بده!! ولی چه راحت خودشونو مدیون میکنن! چقدر بیخیال.. چرا یه بار نمیگن 100 تومن طلب ما؟؟؟ 100 تومن و 600 تومن و 1000تومن پولی نیست و قطعا میگذریم ازش اما...
با ماشین رفتن سمت حرم اونم امروز اشتباه محض بود..اشتباه بدترم رد شدن از جا پارکای سعدی بود چون بعدش مجبور شدم ماشینو ی جای خیلی دور بذارم که 20 دقیقه ای پیاده رفتیم شایدم بیشتر.. سردردم شروع شدهوا خیلی گرم و خیلی آلوده
بدتر ازون آدمای سیگارین که تو مکان عمومی مثل خیابون دودشونو تو حلق مردم میکنن
کلی دسته های پیاده بودن که میرفتن سمت حرم..فقط از دور سلام دادم با این فکر که فردا صبح بعد نماز میریم حتما
ساعت 3 رسیدم خونه..باز همون سردردای قدینی..از شدت درد ضعف کردم..سعی کردم بخوابم شاید یکساعتی تو خواب و بیداری گذشت...مامان از دیدن رنگ و رو و وضعیت من ترسید..هی گفت بیا بریم دکتر..نرفتم بالاخره بهتر شدم..هنوز درد میکنه!
الانم خواهر جان باتفاق آقا و آقا زاده اینجا تشریف دارن ب خاطر بی حالیشون!!! فعلا ک صداهای آقازاده نذاشته ما بخوابیم
فردا حرمم کنسل شد
من نمیدونم این مردا چی بلدن از زندگی؟؟؟ تا زنشون حالش بد میشه میرن میافتن خونه مادرش!! حالا اگه ما دور بودیم چیکار میکرد؟؟؟ چرا اینقدر مردا بی عرضه شدن؟؟؟؟ البته مشکل دومیم هست دخترا بعد ازدواج مخصوصا سالهای اول زیاده از حد هوای شوهراشونو دارن تا جایی که اگه زبونشونم دراز بشه نمیتونن جلوشو بگیرن و در روند بی عرضه تر شدن این موجودات گامهای موثری بر میدارن
این چند وقته هرچی مرد دیدم جز معضل چیز دیگه ای نداشته!! فقط یکیو دیدم که حقیقتا در قالب دوست بوده و هست نه گروگانگیر و سرور!!!!
کاش مادرای ما به پسراشون مرد بودن و رفیق همسربودن و یاد میدادن نه نر بودن و بارکشی و آقا بودن!!!!!!
مواقعی پیش میاد ک با خودم فکر میکنم خدا عجب صبری به بنده هاش میده
رفتیم تعزیه همون پسر همکارمون که فوت شده بود.یه پسر 24-5 ساله خوشگل و خوش تیپ و فوق العاده مهربون..ازونا ک آچار فرانسه پدر و مادر میشن...چقدر دلگیر بود.. چطور آدم میتونه همچین مصیبتی رو تحمل کنه و این میسر نیست جز با لطف خدا..با اجل نمیشه جنگید..اون شب همه چیز از حمام رفتن زوری و دیر رسیدن آمبولانس و گم کردن راه و نیاوردن دستگاه اکسیژن دست ب دست هم دادن تا این طفلی جلوی چشمای مادرش جون بده...
خیلی دلم گرفت
مادرش خیلی خانوم مظلوم و بی زبون و مهربونیه..خیلی دوست داشتنیه..تازه برا پسرش تو ی کارخونه ای کار پیدا شده بود ک قرار بود از شنبه بره..میخواست پسرشو داماد کنه حالا ک کار درست حسابی پیدا کرده :((
جایی ک کار میکنیم خدمه است اما من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم بهش بگم چایی برام بریزه یا ظرفامو جمع کنه اونم اگه مجبور نباشه تو این سن این کارارو نمیکنه..
چقدر متنفرم از کسایی که از بالا به آدما نگاه میکنن!! متنفرم ازون آدمای پستی که این بنده خدا پیششون کار میکرد و چقدر اذیتش کردن که میخواست دیگه نره و پسرشم همون جا جون داد..
آدمایی که همه شخصیت و زندگیشون تو پول خلاصه شده..پا رو خرخره ی بقبه میذارن تا یه پله برن بالاتر..
باید یه کاری براش بکنم..دلم میخواد دیگه مجبور نباشه تو خونه بقیه کار کنه :((
پیامبر اکرم (ص): هرکس یتیمی را سرپرستی کند تا آن که بی نیاز گردد، خدا به سبب این کار بهشت را بر او واجب سازد، همچنان که آتش دوزخ را بر خورنده ی مال یتیم واجب ساخته است
اما حسن مجتبی(ع): بین حق و باطل به اندازه چهار انگشت فاصله است.آنچه با چشم ببینی حق است و چه بسا که باطل زیادی را با گوش بشنوی
امام رضا(ع): هرکس اندوه و مشکلی را از مومنی بر طرف نماید خدا در روز قیامت اندوه را از قلبش بر طرف سازد
امروز ازون روزا بود که فک کنم مرگم مقدر شده بود ولی عقب افتاد
صبح پاشدم برا نماز و طبق معمول با چشمای نیمه باز وارد گلاب به روتون دستشویی شدم که از سرما احساس میکنید تو حیاطین!!! نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاد که موق بستن در یهو برگشت کوبیده شد به صورتم طوری ک از درد گوشه ی ابروم به حالت ضعف افتادم و خوابمم که کلا پرید و چشمام باز شد حسابی..الانم همون قسمت همچنان ورم کرده و دردناکه
اول صب گفتم برم بنزین بزنم که تو سرما نمونم یهو..اینقدر خیابونا لغزنده بود که با دنده 2 رفتم بیشتر مسیر و قرقیم که هی متمایل ب چپ و راست میشد
سوئیچمو ک از مسئول پمپ بنزین تحویل گرفتم یه مبلغیم اضافه دادم بهش طبق عادت که بنده خدا کلیم برام دعا کرد و فکر میکنم همون دعاهاش منو امروز از مردن نجات داد.گرچه شخصا معتقدم مردن راه نجاتیه از این زندگی!!
برای تمرینا اصلا جون ندارم نمیدونم چرا ب جای اینکه بهتر بشم ضعیفتر شدم انگار!! معلوم نیس این تمرینای مزخرف و از کجا در میاره برا ما!؟
خلاصه که بعد اولین ست سرعتی (قبلش حدود 2000متر شنا کرده بودیم) فشارم افتاد و دوباره مثل دفعه قبل دراز شدم و همکارم پاهامو بالا گرفت تا خون به مغزم برسه!!
ادامه دادیم و وسط شنای قورباغه رگ پام به شکل خفنی گرفت جوری که دیگه مث یه قورباغه معلول شنا میکردم تا اینکه دیگه نتونستم ادامه بدم..(به قول جناب یگانه مثل شترمرغ تیر خورده شدم )
ساعت آخرم که کلا حالم دگرگون همراه با حالت تحول بود
البته یه خبر بدم شنیدیم این وسط.پسر یکی از خدمه خیلی خوب و مهربون استخر دچار گاز گرفتگی شده و فوت کرده و شوهرشم تو کماست امیدوارم شوهرش خوب بشه و زنده بمونه
حالا بماند که این وسط به دو سه جا هم برخورد کردم!
خداروشکر تا آخر هفته تعطیلم و دقایقی پیشم برای یه تولد روز جمعه دعوت شدم
واااای! چی بپوشم؟؟؟ :/
بعضی وقتها عجیب اصرار دارم خودم باشم
به دور از افکار و تذکرات آدمهای اطرافم
آنهایی که هیچ کجا رهایت نمیکنند
روزهایی مثل امروز که خبری از کار و دلواپسی نبود
یک روز استراحت اجباری
چه فرصت غنیمتی برای دور کردن نقابها
میخواهم همان شوم که منم اما چیزهایی هست که آدم را لال میکند!!
بعضی وقتها یادم می آید عجیب عوض شده ام!
بالاخره اومد!
با کلی ناز و ادا و اطوار ...دیگه داشتیم منجمد میشدیم! حداقل الان میگیم برف اومده
حالا معلوم نیس این اولین و آخرین برف امساله یا نه!؟
و اینکه آیا تا صبح ادامه داره یا نه؟!
و اینکه قرقی منو ب مقصد میرسونه یا نه؟؟؟!!
دیگه ازون برفایی که باهاش برف بازی میکردیم و آدم برفی درست میکردیم خبری نیست
ولی از همین فرداست که ملت تو چکمه هاشون فرو شن و انواع فیگورای زمستونی رو بیان
حالا با این سرما اینم شغل بود آخه من انتخاب کردم؟؟؟ چند وقت پیشم ب دلایل دیگه ای به این نتیجه رسیدماا
باز خوبه فقط فردا میریم و دوشنبه و چهارشنبه تعطیله
یادش بخیر اون زمانا که پای رادیو منتظر بودیم اعلام کنه مناطق 7گانه مشهد مدارس تعطیل...
ولی من همیشه دلم میخواست روزای برفی مدرسه برم ..بازیا و شیطنتای راه برفی مدرسه و تو خود مدرسه رو ترجیح میدادم
چقدر زود گذشت و الان سالهاست دیگه خبری از برف و برف بازی نیست.فقط سرماست که به تنمون میشینه و برای تموم شدنش لحظه شماری میکنیم..
هوا ناگهان به زیر صفر سقوط میکنه
به حدی سرد که دلت میخواد تمام روزتو با پتوهای پیچیده شده به دورت بگذرونی
نه اصلا دلت میخواد از زیر پتو بیرون نیای و حتی پاهاتو روی زمین نذاری
اینقدر در خودم مچاله شدم که تمام بدنم منقبض و دردناکه
بگذریم...
دوباره حس خود آزاریم گل میکنه..میگردم...اینبار پیدا میکنم!!! با دیدنش ب خودم لعنت میفرستم...حالا هر روز میرم سراغش..نگاهش میکنم ..منزجر میشم...با خودم حرف میزنم..دادگاه و قاضی و پرونده... هرچقدر هم آخرش خوب تموم بشه باز هیچ فرقی نمیکنه..زمان رفته و من جاموندم! نمیدونم از اینهمه جستجو چی رو قراره به کی ثابت کنم؟؟!!
توی خواب به قدری دندونامو بهم فشار میدم که دو روزه درد بدی داره سمت راست صورتم.. اصلا نمیتونم با دندونای اون سمت بجوم.. دندون قروچه بدترین حرکت غیر ارادیه..
باز فکر میکنم
کارام کی تموم میشن؟؟
پیاده روی هم تموم شد..
یاد خانوم سین میافتم و سنگی که شکست و من چندین سال ازش استفاده میکردم...از دستش خسته شدم..به وضوح داره اشتباه میره..وقتی بهش میگم ناراحت میشه میدونم..حالم از توجیهاتش بهم میخوره..از " قسمت من نبود" ، " روزی من نبود" ، " تقدیر من نبود" ، " .. " و من همه شو در بی برنامگی و بی نظم بودنش خلاصه میکنم!
راستی چقد جالبه عوض شدن آدما!!! کسایی که منو متهم میکردن حالا شدن نقطه ی مقابل خودشون! کاش میشد تصویر و صدای اون زمانشونو گذاشت جلوشون تا ببینن و بشنون!!!
فک میکنین این چیه؟
این ما حصل حواس جمع بنده است بعلاوه حافظه ی ماهیم
تو این سرمای 10_15درجه زیر صفر یه تعداد رژ مایع دستساز و کاملا ارگانیک و صد در صد بهداشتی، خوراکی!! شامل عسل و زعفران و ... رنگهای زیبا و متنوع با ماندگاری بالا ... خلاصه جهت سفارش تشریف بیارید پی وی. بریم سر اصل مطلب! این شیء گرانبها در سرما بسیار سفت شده بود منم از راه رسیدم بخاری رو روشن کردم اینو گذاشتم روش ..بعد دو قدم ازش دور شدم و به کلی فراموشش کردم تا اینکه دیدم یه بوی خفنی اتاق و پر کرده ..ناگهان چشمم افتاد به بخاری در حال دود کردن و مایعی که همراه با ذوب شدن پلاستیک ظرفش ریخته داخل بخاری :( تمام اتاقم دود برداشته :( چه بوی بدیم میده
به ناچار تو این سرمای استخوان سوز بخاریو کم کردم و خودمو در سه لایه پتو پیچیدم
تا صبح یا از سرما میمیرم یا بو و دود این ماتیکه
خیلی بده آدم با لوازم آرایش بمیره.مردم چی میگن؟؟؟
"دختری که جانش را بر سر یک روج مایع باخت"
" جوان ناکام قربانی یک روج"
"روج قاتل ناجی جوان را به کام مرگ کشاند"
:( چه غم انگیز
دیروزم خواب بابابزرگ خدابیامرزمو دیدم بهمم عیدی یه تراول 50تومنی داد :( فک کنم دیگه رفتنیم چون بابابزرگم تا یادمه تو کل بچه ها فقط ب داداشم عیدی میداد اونم آخرین بار 2000تومنی بود تازه همونجام از جیبش در میاورد که بعضا دیده شده کهنه و پاره ام هس.حالا اینکه این مبلغ گزاف و به من عیدی داده اونم به چه تمیزی حتما برنامه ای برام داره این روجم بهانه بود :(
اگر بار گران بودیم رفتیم :(
امروز دیگه قول دادم که برم آمپر بنزینو درست کنم
ولی گذشته از همه چیز چقد آدم درس یاد میگیره ازین بنزین تموم کردن و تو راه موندناااا
دوتا جوونمرد که بهم کمک کردن ..خدا خیرشون بده..تو بزرگراه منتهی الیه سمت چپ بودم ینی میخواستم ماشینو بذارم برم دیگه ممکن بود تا برگردم ماشینم یا رو درختای وسط بولوار باشه یا با جرثقیل رفته باشه ددر
اتفاقا اونام یه قرقی مث من داشتن.هزارتا ماشین رد شد در مدلای مختلف ولی نگه نداشتنشون بماند بعضیا اینقدر بیشعورن که دستشونم میذار رو بووووووق (باز اعصابم خورد شد)
این دوتا ولی ماشینو اومدن بردن از بولوار رد کردن اون سمت کنار پیاده رو .چقدر بعضیا انسانن همیشه دعاشون خواهم کرد
یه همکارمم تو راه دیدم که دادم وسایلمو برد خودمم تاکسی گرفتم رفتم بنزین گرفتم اوردم ریختم تو حلق قرقیم
چیه؟؟؟ اصن من دلم میخواد بنزین تموم کنم که هی آدما رو امتحان کنم و دعای خیر کنم براشون.بعله
ولی آمپرمو درست میکنم قول میدم :(
:( :( :(
داستان اول "پاشنه ی آشیل"
داشتم درو میبستم که چشمم افتاد به خانومی اون طرف خیابون..یه آن از ذهنم گذشت که الان با دیدن من به فلان چیز فکر میکنه!! نمیدونم چرا اصلا همچین چیزی در تصورم اومد؟؟!! به هر حال لحظه ای نگذشت که پایین در به شدت کوبیده شد به استخون پشت پاشنه ی پام طوری که از شدت ضعف چند دقیقه ای رو فقط نشستم!
خانومه چشاش شور بود خیلی :پی
داستان دوم چشمک
چراغ اولیو رد کردم .یه آن فک کردم چشمک زنه!! چون به فاصله کمی از رسیدن من تغییر رنگ داد از زرد به قرمز!!
بعدش داشتم دنبال دوربین میگشتم دوستم گفت 5ثانیه اول نمیگیره به همین ترتیب دومیم میخواستم دور بزنم که قرمز شد ولی من دورمو ادامه دادم و گفتم 5ثانیه اول نمیگیره..حالا خدا میدونه تا الان چقد جریمه شدم
کلیم خودمو بین ماشینا جا میکردم..دوستم که خودش رانندگیش خفنه طفلی میترسید من بزنم ب کسی همش
کلا رانندگی کردن تو این شهر مثل اینه میمونه که داری ب طور زنده گیم بازی میکنی.حقیقتا اعصابم خورد میشه و ترجیح میدم یکی دیگه راننده باشه.نمیدونم چطور بعضیا میگن عاشق رانندگین!!! و موقع رانندگی آرامش میگیرن!!!!!!!؟؟؟؟؟
داستان سوم " استاد ماست مالی"
وقتی رسیدم که قابلمه سر رفته بود و بخشیشم بیرون ریخته بود..مامان و صدا کردم..اولش ب ظاهر خونسرد بود و من متعجب ولی یهو بهم ریخت و حسابی اعصابش خورد شد..از آشپزخونه بیرونش کردم و اون قابلمه برنجای شفته شده رو قایم کردم پشت پنجره و دوباره دست ب کار شدم.. ۲۰ دقیقه به ۱۰ غذا آماده شد و مامی راحت!!
مامی داشت دعام میکرد و میگفت امیدوارم اونی که تو رو میگیره قدرتو بدونه! منم گفتم از همون اول درستش میکنم که اگه ی زمانیم غذا خراب شد همکاری کنه نه اینکه غر بزنه و استرس وارد کنه
اصلا چه معنی داره مردی که تمام همکاریش تو مهمونی پذیرایی شدن با مهموناست!!!!! بخواد راجع ب بد یا خوب بودن غذا اظهار نظرم بکنه؟؟؟؟
ایستگاه دانشگاه پیاده میشم..از جلوی نرده ها رد میشم و خودمو میبینم که وارد دانشگاه میشه و ب طرف سرویسها میره
اون موقع ها پیاده شدن جلوی در شمالی دانشگاه و رفتن به داخلش حس خاصی داشت..یادش بخیر...حسرت گذشتن هیچ روزی رو نمیخورم چون زیبایی هر زمانی فقط برای همون موقع ،همون شرایط و همون سن و سال لذتبخشه
حرف میزنه و من با لذت برگهارو شوت میکنم...راستی که هیچ چیزی دل انگیزتر از این پیاده روی های صبحگاهی با حال و هوای پاییز نیست!
هرچقدر هم که خسته باشم باز دلیلی برای تعطیل کردنش نخواهد بود
فقط کافیه یکی پا به پات بیاد تا کمتر به ساعت نگاه کنی و اضلاع پارک و بشماری..
برگهای زرد درختا حیاط کوچیک مهری خانوم و ب یادم میاره زمانی که وقتی قدم میذاشتی تا ساق پا فرو میرفتی داخل برگا.. و پارک..همون پارک کوچیک و دنج..یه نیمکت اون کنار و کمی آفتاب سرد..با یک دنیا تنهایی دل انگیز...
بعدا نوشتتتت: بابای جوجه خروسمون رفته سفر از امشب من باید برم اسارت :))) ینی شب و با این جونور دوست داشتنی و فوق شیطون صبح کنم -_- حلالم کنین دیگه
بالاخره قسمت شد بعد مدتی مدید یه دستی به سر و گوش اتاقم بکشم
بعد از مدتی طولانی که همه چی رو فقط محض مرتب بودن ظاهری تو کمدا و کشوها چپوندم!!
کمد لوازم آرایشمو که باز کردم دیدم چقدر خاک رو وسایلم نشسته!!! جز چند تیکه که همیشه تو کیفمه بقیش دست نخورده مونده..با خودم فکر کردم چطور بعضیا هر روز چند بار خودشونو نقاشی میکنن؟؟ اونوقت من از بس استفاده نمیکنم آخرش باید همونجوری بریزمشون دور..
یه جفت لنزم داشتم که در تصمیمی قاطع اوناروهم انداختم بیرون..نمیدونم چه جوری بعضیا تو هر مراسمی چه عزا چه عروسی اصرار دارن رنگ چشماشونو عوض کنن؟ کلا با هر چیزی که ارگانیک خودم نباشه مشکل دارم :دی
باید یه برنامه ریزی درست حسابی بکنم که هم به کارام برسم هم خسته نشم!! این دوست محترم عادت کردن روز در میون تشریف بیارن وقت منو بگیرن...کارم که نمیکنه درست حسابی!!بعد ازین میگم هفته ای ی بار بیاد!! هم الکی خسته نمیشم هم از کارای خودم نمیمونم
فردا رفقا آزمون استخدامی آ.پ دارن..قراره قبل آزمون همون اطراف همو ببینیم به صرف پیتزا
به نظر من که کار دولتی بدترین شکل کار کردنه...مخصوصا که بعد از 30 سال شوتت میکنن بیرون..
پ.ن: چیزایی رو که خدا نمیخواد ما جلو جلو بفهمیم، چه اصراریه که دنبالش باشیم؟؟؟ قدرت خدا فراتر از تمام قدرتهای عالمه..اینو بفهمیم!
اینی که میبینید قرار بود آش بشه ولی بنده با خلاقیت خودم توش رب ریختم و تبدیل شد به سوپ!!
به همین راحتی ماهیتش عوض شد ولی اصالت که همانا مواد تشکیل دهنده و مزه ی عالیشه در جای خودش باقیه (یک درس فلسفی یادتون دادم!)
مادر جان پس از پدر جان سرماخوردن
گزینه ی دوم که از صبح نبودن و الان رسیدن ولی گزینه ی اول و از صبح تا حالا دارم با انواع خوردنیای مفید و مخصوص سرآشپز تغذیه میکنم :))
اگه سرما خوردین این کارا رو انجام بدین به جای ریختن یه مشت قرص گچی تو معده تون!!!
شلغم پخته برای خوردن و بخور
نشاسته رو در کمی آب حل کنید و عسل بریزید توش روی حرارت ملایم (برای گلو درد و التهاب گلو خوبه)
آش : یه مشت برنج نیمه + یه مشت ماش روی حرارت ملایم بذارید بپزه و نمک و زردچوبه هم بریزین بعد از اینکه کاملا پخته شدن شلغم و نگین نگین کنین بریزین توش همون اندازه زمانم با شلغما رو گاز باشن .تاکید میکنم با حرارت ملایم!! زیرشو زیاد نکنین غلغل کنه!! بعد پیاز داغ یه عالم درس کنین بریزین توش در آخر (ماش خیلی خوبه برا سرماخوردگی)
چند عدد شلغم خام و بشورید و پوستشو بگیرین و توشو خالی کنید تا حدی و توش عسل بریزین بذارینشون تو یه ظرف و بذارین روی بخاری 10 تا 12 ساعت بمونه روشم یه در بذارین.عسلا تو این مدت به جسمش میره.شب میل کنین این از پنی سلینم بهتره
4تخم محتما یکی دوبار در روز میل شود
یک جوشونده شامل " استخدوس-مریم گلی-بابونه-آویشن و تخم گشنیز" از هر کدوم یه قاشق مربا خوری در یک لیوان آب جوش بریزین و روی حرارت ملایم بذارین .به هیچ وجه نباید بجوشه .همین که غل زد برش دارین اگه بجوشه خاصیتشو از دست میده
آبلیمو تازه و عسل هم فراموش نشه
خوردن میوه جاتم فراموش نشه
دیروز آبجی جان روضه شونو خونه ما برگزار کردن!! سینی چایی رو تو سر بعضیا دلم میخواست خورد کنم حقیفتا!!! بدتر از اون وقتیه که دیس سنگین میوه دستته و کمرت داره میشکنه اونوقت مادره از بچش میپرسه چی میخوای مامان جون؟؟؟؟
از مهمونیای خاله زنکی بیزارم مخصوصا وقتی قدم جایی میذاری که همه دعای خیر و آمال و آرزوی یه دختر و در شوهر کردن و زاییدن میبینن!!! من نمیدونم بارم رو دوش چند نفره که اینقدر همه نگرانن؟؟؟ والا من تو خونه بابام راحتم و اونام با بودن من مشکلی ندارن شما مشکلتون چیه؟؟؟؟؟؟
بدتر ازون اینه که به خاطر مامانت پاشی بری یه مهمونی که اصلا حوصله شو نداری اونوقت مامانت بگه من به خاطر شما اومدم :|
خدایا سرمو به کدوم تیزی بزنم که بدون درد تموم بشه؟؟؟؟
یه چیزی تو دلم مونده اگه نگم میمیرم
آقایون محترمی که قصد دارین تشریف ببرین خواستگاری!!!! و قرارم هست برای اولین بار خانواده مقابل و ببینین!!!!! والا بلا جلسه ی اول 10 دقیقه تا یک ربع بیشتر نیست!!!!! 40 دقیقه نشینین چایی و میوه رو تا ته بخورین و همینجور در سکوت وقت میزبان و خودتونو تلف کنین!!! وقتی سکوت طولانی شد دیگه یعنی حرفی نیست تشریفتونو ببرین!!! نه اینکه یهو زرتی جلسه اول میگن " اجازه بدین باهم صحبت کنن!!!!" چه صحبتی آخه؟؟؟؟؟ یکم صبر کنین ببینین اصلا از ریخت و قیافه شما خوشش اومده؟؟؟؟ یا اصلا همون شرایط ابتدایی شما رو پذیرفته یا نه؟؟؟؟ اینقده هول نباشین پاشین برین خونه تون فرداش زنگ بزنین ببینین موافق هستن اصلا یا نه؟؟؟!!!!
گرچه که من با ریشه و اساس چنین شیوه های خواستگاری 100%سنتی مخالفم به کلی!! اماااااا یه لطفی کنین دیگه دهن به نصیحت باز نکنین خواهشا!! به شما ربطی نداره طرفتون جایی ک کار میکنه براش مضره یا نه!! یا کی میرسه خونش!! شما اگه شرایطشو قبول داشتین برین اگه نه بیخود میکنین میرین اونجا تعیین تکلیفم میکنین که من اینجوری دوست دارم و اونجوری دوست ندارم!!!
در ضمن خیلیم قپی نیاین روز اول که در ازاش به کلی کیس مورد نظرو از دست میدین!! فک نکنین گربه رو دم حجله دارین میکشین!!! چون بعدش هر توضیحیم بدین فایده نداره
من اگه روزی دختر داشته باشم هرگز اجازه نمیدم که آدمای مختلف بیان و برن و انتخابش کنن!! و وقتشو هدر بدن با حرفای صدتا یه قاز و تعریفای توخالی و دروغ و ژستهای احمقانه تا بالاخره مجبور شه یکی شونو انتخاب کنه...به دخترم اطمینان میدم تا هر زمان که بخواد جاش تو خونه ی پدریشه..حتی تا آخر عمرش
اگر هم پسر داشته باشم راه نمیافتم تو شهر از این خونه به اون خونه مزاحمت و مثل بازار تو خونه های مردم سرک نمیکشم تا بالاخره یه عروسک (برای روزهای اول) و یک خدمتکار ( برای باقی روزها) براش انتخاب کنم..زمانی و مکانی میرم که مطمئن شده باشم میخوانش و میخواد!! نه از سر اضطرار!!
پ.ن:از این جلسات مزخرف خواستگاری متنفرم .اعتراف میکنم این یکی تقصیر خودم بود و تو رودرواسی قبول کردم
خانومه به طرز خیلی زشتی پاچه مو جوید کاملا!!! البته ما تو اون استخر عادت کردیم به این رفتارا و شنیدن بد و بیراه ها!!!
من باهاش بحث نکردم و خودمو زدم به اون راه
بعد نیم ساعت در کمال ناباوری اومد منو بوسید و عذرخواهی...
با شاگردام چه کوچیک چه بزرگ دوستم و خوشحالم ازینکه به خوش اخلاقی و در عین حال جدیت تو کلاس میشناسنم و بعد کلاسها هر موقع میان استخر اغلبشون میان احوالپرسی میکنن.. ازین فیس و افاده ها هم ک بگم بدم میاد با دست خیس باهاشون دست بدم یا بچه ها رو بغل کنم خوشم نمیاد و متاسف میشم بعضی همکارامو میبینم که تو استخرا چون ناجی یا مربین همه رو از بالا میبینن!!
به نظرم روحیه ورزشکاری و معلم بودن اینه که وقتی شاگردات با ذوق میان طرفت اول تو دستتو بری جلو
امروز یکی از شاگردای قبلیم گفت شما شبیه لیلا حاتمی هستین!!!! و این فقط نظر من نیست و از بقیم پرسیدم همین نظرو دارن!!
خودم که هرچی فکر کردم چنین شباهتی ندارم (قطعا من بهترم :دی) اما نظر جالبی بود
لیلا حاتمی بازیش حرف نداره تو حیطه بازیگری همیشه ازش خوشم میومد
تو گوگل عکساشو سرچ کردم و ب دنبال شباهتهایی بودم ک بین منو اون دیدن...عکساش تو جشنواره های گذشته و دست دادن و روبوسی و بغل با مردای خارجی مطرح و دیدم و لباسایی که بعضیاش خیلی عجق وجق و مسخره بودن و نمیدونم زیبایی رو کجای اون لباسای زشت و عجیب دیده که حاضر شده جلوی دوربینای جهانی حاضر بشه با اون سر و وضع؟؟؟!!!
و به این فکر کردم که چرا هنرپیشه های ما یا حتی خیلی از آدمای عادی دوست دارن به هر قیمتی و هر شکلی تک باشن؟؟!!
یادم اومد روزی ک در جواب دوستم به یه سوال نسبتا مشابه گفتم ما دخترا تو یه سنی خیلی دوست داریم مورد توجه باشیم..سنین راهنمایی و دبیرستان اوج این دورانه و به نظرم اگه تو اون سنین دخترا رو با آرایش و لباس و سر و وضع تابلو ببینی جای تعجبی نیست حقیقتا چون سنشون و تغییر هورمونها و فکر و شرایطشون اینطور اقتضا میکنه جوری باشن که توجه همه مخصوصا جماعت ذکور و به خودشون جلب کنن شدیدا!! اما اگه دیدی کسایی که به سنین بالاتر حتی 50 و 60 هم رسیدن و همچنان همونقدر حتی بیشتر تابلوان بدون که تو شرایط فکری همون سن و سال مونده و از این جهت رشد نکرده
از این گروه چند نفره مون یه نفر هست که خیلی رو اعصاب منه..به زور میخواد یاد بگیره..میاد و کلیم وقتمو میگیره اما کلی از وقتش به حرف زدن میگذره و بعدشم حوصله نداره و از این شاخه به اون شاخه میپره...هم وقت منو میگیره هم انرژیمو...نمیدونم چیکار کنم با این؟!
بعضی وقتا که خیلی خسته میشم و با خودم میگم اینهمه کار برای چی؟؟ تا کی ادامه میدم؟؟
این طرحو خودم زدم.البته انارشو دونه هاشو از نت پیدا کردم و از تو یه عکس بریدم این بود که کوچیک شد و کیفیتش اومد پایین
حالا نظرتون؟؟
میدونم خوبه ولی خب از زبون شما شنیدن لطف دیگه ای داره :پی
https://telegram.me/narsiz96
https://www.instagram.com/narsiz.naar
پ.ن:
انار که ترک میخورد دلش خون میشود
سکانس اول:
یک دور پیاده روی دور پارک (3500متر) به جای دور دوم رفتیم زمین بانوان ورزشای دیگه انجام بدیم..کار زیادی نکردیم!
سکانس دوم:
من در حال دویدن تو راسته ی خیابون دانشگاه و مردمی ک متعجب نگاهم میکنن! خودم به این فکر میکنم که پاهام قوی تر و نفسم بیشتر شده که میتونم اینجوری بدوم...نفس نفس میزنم..بالاخره پیدا میکنم...بر اثر سوتی ک باتفاق خواهر جان صورت گرفت کیف و سوئیچا تو ماشین موند و درا قفل شد...40،000 تومن گرفت و بعد 2ثانیه بازش کرد!!!
اخرشم منو نصیحت کرد! از دود سیگارش داشتم خفه میشدم..گفت ماشینتو میفروشی؟ گفتم فعلا نه..
سکانس سوم:
منو جوجه خروس (تو کالسکه بود) از بیرون مغازه نگاه میکردیم..فروشنده اومد کالسکه رو گرفت و آورد تو مغازه..لباس بچگانه دخترانه آورد!! گفتم پسره هاااا!!! گفت ماشالا خیلی خوشگله شبیه دختراست خیلی مواظبش باشین(قربون جوجه خروسم بشم)
سکانس چهارم:
به دنبال کفش...سخت ترین کار ممکن...آقاهه کلی از کفش تعریف کرد و جنس ایرانی رو کوبید..یهو دیدم توش نوشته "مید این چاینا" کفش گذاشتم و با وجودیکه مثلا 30 تومن تخفیف داشت میداد اومدم بیرون
سکانس پنجم:
خونه دوست جان.. قهوه درست کردم..تا 7:15 شب...رفتیم فروشگاه..جنس مورد نظر و نداشت..برگشتیم
سکانس ششم:
با استرس گوشی تو دستم بود و چشمم به آینه...ماشینا با سرعت رد میشدن..بعضیا بوووق میزدن..اعصابم خورد شد.. زنگ زدم: کی میرسی؟؟ ... بالاخره اومدن... دوست جان و همسرش با ظرفای بنزین و منو از موندن تو بزرگراه نجات دادن..به یه فنجون بنزین فکر میکردم!
سکانس هفتم:
ساعت 9 شد..وارد شدم..خانوم و آقا هردو تو قیافه! مگه من بچم؟؟ خیلی فک کروم چی بگم..راستشو گفتم و همه چیز عوض شد! البته در مورد مکان کمی جا به جایی صورت گرفت
سکانس هشتم:
گفت یه نفر زنگ زده...گفتم میدونم..گفت خودت شماره رو دادی؟ گفتم آره تو رودرواسی موندم..شاگرد قدیمیم بود...گفت دیدنت! گفتم نه..دیگه نگفتم طرف میخواسته پیشنهاد بده اول بیرون همو ببینیم... خب معلومه که رده..
سکانس نهم:
فردا قبل استخر باید برم پمپ بنزین..از شب جمع و جور میکنم..چقدر خسته ام..یاد برنامه تمرین فردا اول صبح میافتم و خستگی و دوندگی امروز منهای خواب و استراحت درست
سکانس دهم:
دیروز با بچه ها هات داگ نیم متری سفارش دادیم.. شماره منو دادن بهش گفتن هر وقت رسیدی تک بزن :| کاش فردا وقت بشه یه چرتی بزنم قبل کلاسم
بالاخره پروژه کلید خورد
هنوز خیلی کار داره ولی فکر کردم تا وقتی بعضی کارا رو بشه پیش برد
هنوز کارای اصلی مونده و این کارای روی پیج مال بقیه اعضاست
این آدرس ما در اینستا
لطفا دنبال کنید و برای دوستانتون ارسال کنید
پ.ن: اون یکی که اون بالا نشسته دگمه دستشه منو یاد خودم میندازه وقتی اینقد کار دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم!!!
برنامه ی "حالا خورشید" با اجرای "رضا رشید پور" هر روز ساعت 8 صبح رو از دست ندین واقعا عالیه
گرچه من خودم روزای فرد کلا ورزشم و نمیبینم و روزای زوجم نیم ساعت اولشو گاهی میتونم ببینم
این یه پیشنهاد دوستانه است برای شروع خوب یک روز!
یه جایی کم کاری کرده حالا دخترش یه جورایی شده که دوست نداره..انتظار داره من درستش کنم چون دخترش منو خیلی دوست داره!
این از سخت ترین کاراست.. میخواستم بگم شما ک مادرشی جایی ک لازم بوده سخت نگرفتی تا شده این حالا منی ک همیشه ام باهاش نیستم چطور میتونم عوضش کنم !!؟؟
گفت :خیلی سخت گیره!
گفتم : اووه میگفتین فلانیم سرتاپاش گیره!
گفت: اتفاقا بهشون گفتم شمام خیلی سخت گیرین!!
پ.ن: آدم اینجور موقعی میفهمه دیگران دقیقا چه فکری راجع بهش دارن
به قدری این روزا خسته و لهم که حد نداره
1. عکس پست قبلی عکس پروفایل تلگراممه و وقتی گذاشتم جند تن از دوستان فرمودن "عکس عشقولانه گذاشتی!! خبریه؟؟؟ "
:|
این بود ک گفتم از نظر خواهی شما قشر فرهیخته وبلاگی استفاده کنم ببینم عکسمو باید عوض کنم یا دوستامو؟؟
2. با دوستام یه کاری شروع کردیم ک فعلا دونفرمون ب شدت مشغولیم یه نفر نظر میده سه نفرم منتظر سفارشن..در مورد اسمشم در حال رایزنی هستیم که قراره برندمون بشه :))
پیشنهادات پذیرفته میشود
آدرس اینستامونو بعد از تکمیل میذارم اینجا
3. قرقی 2-3 بار منو کاشت الانم یه جای دوره فردا اماده میشه..شاید مجبور شم عوضش کنم :(
4. تمرینا شروع شد رسما..من که عاشق اینجور تمرینات با برنامه ام هرچند خیلی سخته
زیر آبی .. زیرآبی.. زیرآبی...وااااااای
خیلی وقته سرعتی تمرین نکردم.شاید جدی ترین تمرینام مربوط به آمادگیا بشه ک هر سال حدود دی و بهمنه..امروز چون تصمیم بر بردن ما به مسابقه شد رکورد دادیم..قبلش 800 متر شنا کردیم با همکارم..خیلی ضعیف شدم..زود خسته میشم نسبت به قبل .تو سرعتی البته! نفسمم باز تنگ شده و مث زمانی ک تمرین زیاد میکردم نمیتونم هواگیریمو خیلی کم کنم
قبلا لااقل یه طول با دوبار هوا میتونستم برم امروز ب زحمت 6دست یک هوا میرفتم
البته سرماخوردگیم مزید بر علت شده ک باید مجرای تنفسیمو با بخور و استنشاق آی نمک باز کنم تا حدی
رکورد اول 50متر کرال و 49 ثانیه - 50 قورباغه 59 ثانیه و 25 متر پروانه 29 ثانیه
با توجه به اینکه یکماه اخیرم شاگرد داشتم و بیشتر از روزی 15 دقه شنا نکردم شاید بد نبود ولی از خودم ناامید شدم
اینارم نوشتم ک یادم بمونه چون سرناجی گفت ننوشتم رکورداتونو یادتون نره
دلم میخواست همیشه همینجوری تمرین میکردیم و رکورد میدادیم...و باز داغ دلم تازه میشه از اینکه 20ساله شناگرم اما هیچ وقت تو مسابقات نبودم ..نه که نخوام!! اینجور موقعیتارو اطرافیان میسازن..حالام تمایلی ب شرکت تو این مسابقه مسخره رو ندارم صرفا ب خاطر مسفرت با بچه هاس ک قبول کردم..اما پیشرفتایی ک باید حاصل میشد و نشد یا خیلی دیر شد همچنان دلمو میسوزونه علی الخصوص در برخورد با بعضی همکاران تازه ب دوران رسیده و از دماغ فیل افتاده که نه به خاطر تلاششون یا حقیقتا خوب بودن تو کارشون که صرفا با پارتیای گردن کلفتی ک داشتن وارد شدن و رفتن بالا و ازونجا همه رو زیر پاشون میبینن...این قصه سر دراز دارد..بگذریم
نقشه ها و برنامه هایی ریختیم برای راه اندازی یه کسب و کار اینترنتی و هنری..انشاالله شکل کامل گرفت در جریان قرارتون میدم
پ ن: هنوز به خودم میگم نه خانی اومده و نه خانی رفته...
گاهی وقتا اتفاقات و آدمای اطرافت وادارت میکنن سکوت کنی!!
چیزایی میبینی و میشنوی که هیچ حرفی نداری در مقابلشون
منهم الان مدتیه به همین سکوت مبتلا شدم سکوتی که حتی شبها نمیذاره بخوابم
ناراحت و مریض و خسته نیستم فقط نطقم کور شده و اینکه خودمم نمیدونم دقیقا چمه؟!
شما اما دعا کنید
اول برای همه ی مرضا..و همه گرفتارا و بعد برای خودتون.. دعا کنید خوبی های وجودتون بزرگتر و بیشتر بشن و بدیهاش محو و نابود
بچه که بودم همیشه دلم میخواست وقتی محرم میریم مسجد من جزو کسایی باشم که کمک میکنن! نه به خاطر ثواب و این حرفا که اون زمان چندان معنیشو نمیدونستم یا اهمیتشو درک نمیکردم.فقط فکر میکردم خیلی مهم و بزرگ جلوه میکنم
همیشه منتظر بودم کسی بهم بگه به کمکت نیاز داریم و پاشم مثلا کتاب دعاهارو پخش کنم یا قند چایی رو تعارف کنم یا آب ببرم... به هر حال بنا به شرایط هیچ وقت این اتفاق نیافتاد و من همیشه مثل یک دختر خوب کنار مامانم میشستم و تمام مدتم به چیزایی که گفتم فکر میکردم
وقتی چراغا خاموش میشدن بدترین زمان ممکن بود چون میدونستم تا مدتی طولانی توی این خاموشی گریه و شیون و بعضا جیغهای بنفش جریان داره که هم برام ترسناک بود و هم خسته کننده و هم تحمل دیدن گریه ی مادرمو نداشتم و توی دلم مدام اون آدمی که اشک مامانمو در آورده نفرین میکردم!
مراسمات هم که طولانی بود و نیم ساعتش فقط چراغ خاموش برگزار میشد و منم به طبع کم سن و سال بودنم خسته میشدم اما باید تمام مدت مینشستم و اجازه ی دراز کشیدن و خوابیدن و شکایت از طولانی بودنشو نداشتم
بعلاوه باید طوری برنامه ریزی میکردم که در طول مدت مراسم بهیچ وجه نیاز به سرویس پیدا نکنم!!
یادمه یکبار جایی بودیم ک به شدت هم شلوغ بود و ما هم انتهای مجلس بودیم و من به شدت دچار معضل شدم..اولش بهم گفتن شلوغه تحمل کن تا تموم بشه ولی نه تموم میشد و نه جایی باز میشد برای رفتن..به هر حال چراق قرمز شد و آلارم دادم که اگر نریم ممکنه بندازنمون بیرون!! طفلی مامان به سختی فراوون منو از تو جمعیت رد کرد و بالاخره رفتیم بیرون و میدونستیمم که دیگه برگشتی به داخل اون خیمه ممکن نخواهد بود با اون جمعیتی که بیرون بودن!
بدتر ازون اینکه هیچ سرویس عمومی اون نزدیک نبود و مامان ناچارا در یکی از خونه های نزدیک و زد تا منو نجات بده از وضعیتی که مثل مار زده ها به خودم میپیچیدم
بالاخره راحت شدم!! اما دیگه نتونستیم برگردیم داخل و به جاش به خونه ای پناه بردیم ک درش باز بود و ظرفهای غذا و پذیرایی مراسم و اونجا میشستن..
بعد از اتمام مراسم با سختی زیاد بقیه خانواده و دوستات و پیدا کردیم و بهشون پیوستیم و شاممونم دادن خوردیم اما من بیچاره که نمیدونم 7یا8ساله بودم شاید چقدر شماتت شدم!!!
القصه اینکه الان شرایط بهتر شده ولی خوبه که پدر و مادرا حواسشون به احساسات و ادراکات و شرایط جسمی بچه هاشونم باشه اینجور مراسم و باعث نشدن بچه عمری نگران شرکت در این جو و داشته باشه
با همه ی اینا دلم میخواد زمانی از اینهمه زندگی صرفا مادیم فاصله میگرفتم و درگیر اینجور مراسمات و برنامه ها میشدم تا کمی خستگی روحیم از بین بره
اگر پسر بودم حتما میرفتم تو این تکیه های بین راه که به زوارا خدمات میدن یا جاهایی ک غذا درست میکنن برای نذری
از 20 دقیقه به 7 بیدارم..پیاده روی و بعدم خونه تو غار تنهایی نشستم و از ساعت 10تا 1:30 مشغول دوختن یک دست لباس علی اصغر بر جوجه شهاب شدم که فردا قراره بره حرم
شاگردم سرما خورده..میخواست نیاد اما گفتم هر طور شده بیاد تا تموم شه دیگه این دو جلسه
امروز بیشتر کار کرد ولی اومدنی نیم ساعت دیر اومد و نیم ساعتم زودتر گفت تعطیل کنیم
وقتی رفتم سمت ماشینم دیدم یه پژو با فاصله دو وجب زده جلو ماشین من.ماشینمم تو سراشیبی بود
اولش خواستم دنده عقب برم و رد شم اما نشد..3بار امتحان کردم اما هر بار نزدیکتر میشد
یه یارویی جلو در سوپری وایساده بود و نگاه میکرد
پیاده شدم گفتم نمیدونین ماشین مال کیه؟
گفت مال منه.بلد نیستی رانندگی کنی چرا ماشین سوار میشی و کلی دری وری بارم کرد..گفتم شما ک بلدی بیا ماشینتو بردار خب اینجا سراشیبیه ...خلاصه خیلی عوضی و بیشعور بود کلی چرت و پرت گفت و یه صحنه ام لج کرد ک بر نمیدارم .... اینقدرم وحشی بود و بد حرف میزد ترسیدم دیگه جوابشو بدم... بالاخره با کلی زر زر گاریشو برد عقب
خیلی عصبیم کرد مردک روانی تا جایی که از اونجا تا خونه تو ذهنم باهاش دعوا میکردم و بعدشم گفتم ای خنگ! شماره ماشینشو بر میداشتی و میگفتی الان زنگ میزنم بیان ب جرم مزاحمت جمت کنن مرتیکه زودتر گورشو گم میکرد..منتهی اون لحظه اصلا ب ذهنم نرسید
چرا اینقدر بعضیا عقده ای و روانین نمیدونم
مرتیکه مریض عمدا ماشینشو چفت کرده بود
ازش نمیگذرم و مطمئنم پاشو میخوره به زودی!
لعنت به هرچی آدم مریض و عوضیه
اون مسابقه ک حرفش بود منحل اعلام شد ب سلامتی!
در واقع مارو نمیبرن ماهم تصمیم گرفتیم 3تایی با هزینه خودمون بریم اونجا برا خودمون بچرخیم و خوش باشیم..که مدیر پیشنهاد بهتری داد! گفت مسافرت میخواین برین اصفهان؟؟ بیاین با خودم بریم کیش!! و ما بسی کیفور شدیممم..حالا تا اون موقع هزار اتفاق میافته باز
محرم و دوست دارم گرچه ک از روز اولش ب شدت درگیر بودم ولی بعضی جاها که میری یادت میره محرمه مث همین استخر دومی ک شاگردمو میبرم.. خیلیم استخر بی نظم و کی به کیه من بیشتر از اونا حرص میخورم!
دیروز اعلام شد آمزمون استخدامی آموزش و پرورش...میگن شرکت کن اما به دلایلی چندان تمایلی ب جذب شدن اونجا ندارم (نه که منتظرن من برم!!) اول اینکه هرکیو تو این کار تو یک ساله اخیر دیدم پشیمون بوده و ب شدت مینالیده
دوم اینکه این سیستم آموزشی رو اصلا قبول ندارم و اینجا هم جایی نیست که بتونی خلاقیت خودتو تو کار اینچنینی نشون بدی
سوم اینکه من دلم میخواد کارم با شرایط همین کار فعلیم باشه.یعنی تا هر وقت دلم خواست کار کنم و هر موقع به هر دلیلی خواستم بذارمش کنار و دوباره هر زمان شرایط جور بود برم سراغش..میگن کارت عاقبت نداره! چون بیمه درست حسابی نداره..محیطش آلوده اس..کلر هم که جزو کشنده هاست!! درآمد آنچنانی و ثابتیم نداره و کلا هم قرار دادیه ضمن اینکه همیشه حقوق زیر اشل میدن
اما چیزی ک برای من مهمه صرفا داشتن کار و درآمد نیست بلکه ورزش و تفریح اونم تو رشته ایه که خیلی دوسش دارم
و کلا ضرورتی برای کار کردن برای کسب درآمد بعنوان یه خانوم نمیبینم و اگه زمانیم نیاز ب کار و درآمد باشه خدارو شکر هنرای دیگه هم دارم
جالبه که آدما همه چیز و یه جور و در یک سطح میسنجن و وقتی با اونا جور درنیومدی بهت برچسب میزنن
دومین روز پیاده روی.. نیم ساعت رفتیم عقب تر
امروز فهمیدیم تو محاسباتمون اشتباه کردیم و هر دور پارک 35 دقیقه طول میکشه نه 20 دقیقه!
بعدشم قرقی جان و باتفاق آقای پدر بردیم جهت 2-3تا گندی ک تعمیرگاه قبلی رو ماشین زده بود و ی مورد دیگه..خیلی معطل شدیم اما به هر حال اونی ک میخواستم شد اصلا بردن اون دو جای قبلیم اشتباه محض بود ولی دیگه تجربه شد..
شاگرد ....ام (فوش) دیشب میگه 4جلسه ی باقی باشه آذر ب بعد ک سرم خلوت میشه و بعدم کلا میخوام ادامه بدم..میخواستم خودمو بزنم ولی خب خود زنی فایده نداشت! گفتم بیخود امروز و 5شنبه رو میای دو شیفت میمونی هردومون راحت میشیم
در نتیجه امروز از 4 تا 7:30 در خدمت ایشونم بلکه طلسم این 10 جلسه ی لعنتی که 2ماه طول کشید بشکنه
تعمیرکار داشت رو ماشین کار میکرد دیدم از ماشین اون طرف خیابون صدای موزیک میاد!! مثل ی موزیک شاد بود با ریتم نیمه عربی..با خودم فک میکردم محرم شده دیگه لااقل صداشو بلند نکنه که! یهو دیدم توش میگه سین سین سین....و فهمیدم بعله این مداحیه نه ترانه :|
هوا ب شدت گرفته است و الانم داره نرم نرم میباره
از فردا قراره تمرین کنیم تا آذر ک اون موقع بریم مسابقه تو اصفهان من هیچ وقت نمیرفتم حتی مشهدم ک بود شرکت نمیکردم اما دیدم اصفهان با دوستا خوش میگذره :پی
بعدشم ی سر بریم شمال حال میده
البته ی نفر گفت بریم قشم خرید و دو نفرم گفتن تهران ولی من رای دوتاشونو زدم ..خرید چیه آخه ادم وقتشو دائم تو بازارا تلف کنه و اخرشم خسته و کوفته!؟ دلم میخواد ی جا بریم ک فقط خوش باشیم حتی شده 2روز!
و نکته آخر اینکه هرکاری میکنی حست ب بعضی آدما خوب بشه باز میبینی همون خباثت تو وجودشون هست همچنان و هر موقعیتی به شکلی نشونش میدن
راه رفتن تو سرمای کم جون پاییز و زیر آفتاب نه چندان گرمش حقیقتا لذت بخشه
برای من لذتبخش ترین خورشید، خورشید اوایل تا اواسط پاییزه
زمانی که هنوز میشه با یه مانتو و یه تی شرت و بعدش کم کم یه ژاکت بافت یا سوئی شرت بیرون رفت
هوا بالاخره سرد شد
یه پنجره رو خودم بسته بودم و پنجره ی دوم و مامان جان با گفتن این که " تو عقلت نمیرسه هوا سرده!! " لطف کردن و بستن!
و البته سایه بونی که تابستون اتاقم و از گرمای کشنده نجات داد حالا مانع تابیدن خورشید تو اتاقمه و اتاقم سردتر از حالت عادی در سالهای قبله
یاکریما همچنان هر از گاهی در حالت پف کرده میشینین لبه ی اون سبد گوشه ی دیوار و همون صدای معروف و با تن ضعیف تری تولید میکنن
و امروز اولین روز پیاده روی
ساعت 7:13دقیقه همدیگه رو دیدیم و تا ساعت 11 ادامه داشت!
تو پارک همه ی ساعتا ورزکار دیده میشه و البته تو ساعات اول صبح بیشتر و غلیظ تر
و ورزشکارای نمایشیم که تا دلتون بخواد! بعضیا یه طوری راه میرفتن یا مثلا میدویدن که ما ناخودآگاه نگاهمون روشون زوم میشد!
البته من که عینک داشتم اما دوست جان خیلی تابلو میشد تا جایی که بعضیا خنده شون میگرفت خودشون و انگار متوجه عجیب بودنشون میشدن!
خلاصه کهههههه...
نمیدونم حال و هوای پاییز پارک باعثش شد یا بهانه لازم بود..بعد از دو دور پیاده روی دورتادور پارک که هر کدوم 20دقیقه طول کشید نشستیم کمی استراحت کنیم و صحبت و رفتیم به روزایی که هم شیرین بود و هم تلخ
یادآوری و بازگو کردنشون یه جاهایی برای خودمم شیرین بود به خصوص که آدم وقتی بعدها یه ماجرا رو بررسی میکنه نقاط ضعف و قوت خودشم بهتر میبینه و تحلیل میکنه..اینکه کجاها و به چه شکل و شدت و ضعفی دچار اشتباه شده
اتفاقاتی که باعث بالا رفتن تجربم شدن هرچند به قیمتی زیاد!! اما پشیمون نیستم!
پشیمون از اینم که بیشتر میتونم تو زندگیم خطر کنم و کمتر بترسم و اگه اینکارو کرده بودم خیلی از اتفاقات بعدی هم نمیافتاد یا لااقل عاقلانه تر مدیریت میشد
امروز یاد خیلی چیزا و خیلی آدما برام زنده شد..از دوستای دوران دبیرستان و شیطنتهای شیرین اون دوران تا دانشگاه و تموم شدنش و بیرون اومدن از حال و هوای اون روزها
از اتفاقات تلخ و تنهاییاشو و یه سقوط یا شایدم یه انفجار! و در ادامش تغییر یه مسیر دراز..
اونم گفت از بعضی اتفاقا و چقدر یادآوریش براش شیرین بود..عشقی که چند سال طول کشید و آخرش نرسیدن بود.. و چقدر این حسای دوست داشتن اون زمان واقعی تر بودن تا الان!!
حالا هر دوشون متاهل شدن و زندگی خودشونو دارن اما اون روزای شیرین هیچ وقت فراموش نمیشن گرچه که به طور منطقی باهاش کنار اومدن
امروز یه روز پاییزی خیلی خوب بود (البته تا قبل از رسیدنم به خونه)
وقتایی ک خلوته در حین دیدبانی دادن ورزش میکنم
البته ورزشهای ایستاده که بتونم اطراف و خوب نگاه کنم
همکارام خجالت میکشن جلوی مشتریا ورزش کنن چون نگاه میکنن ولی من اهمیتی نمیدم
اونا ب هر حال اظهار نظرشونو ارائه میدن..
یه همکار چاقیم داریم ک طفلی افسرده ام شده ب خاطر چاقیش..بارها بهش گفتم ورزش کن کنار آب ک گفت روم نمیشه..بالاخره در مورد نحوه و زمان و میزان غذا خوردنش باهاش صحبت کردم و قانعش کردم ک از این فرصت استفاده کنه برای ورزش
اولش فقط حلقه کمر استفاده میکرد..اوایل سختش بود ولی الان دیگه راحت تر میزنه.. بعد گفتم قبل شروع شیفت ورزشمونو شروع کنیم ک یکم گرم کنیم تا مشتریا بیان...روز اول واقعا خنده دار بود..حرکاتو نصفه نیمه و ب سختی انجام میداد..و الام دیگه بدون خجالت سر شیفت ورزش میکنه با من و البته منم جانفشانی میکنم و بیشتر از قبل ورزش میکنم ب خاطر اون
امروز گفت 2 کیلو لاغر شده تو این 3-4 روز!
در گام بعدی جانفشانی هم تصمیم گرفتیم روزای فرد ساعت 6:30 صبح پارک باشیم و پیاده روی کنیم 1 ساعت و ماشین هم نبریم!
حالا از فردا این برنامه شروع میشه رسما ولی تا کی ادامه داره خدا میدونه
بزرگترین مزیتش زود بیدار شدن و استفاده از وقته
پ.ن1: صبح نمیدونم دقیقا ب چه دلیلی فشارم افتاد البته ن خیلی زیاد.در حد 8.5 - 9 سردرد بدی داشتم و همکارم اومد فشارمو گرفت ضمن اینکه گفتن دیگه مردنی شدی و اموالمو بین خودشون تقسیم میکردن یه عده ام وایساده بودن ک فشارشون گرفته بشه!!
پ.ن: بعضی خوابا اینقدر شیرین و دلچسبن که دلت میخواد بیدار شدی بگی خدایا این آپشن و لطفا اضافه کن تو واقعیت ..
زیارت نامه رو خوندم نشستم کتاب چند دقیقه ای بسته بود و تو فکر بودم ک چند تا خانوم توجهمو جلب کردن
یه خانم عرب و 2تا خانم ترک و یه خانم فارس زبان ک مال یکی از شهرستانای اطراف مشهد بود سعی داشتن باهم ارتباط برقرار کنن!
یکی از خانمای ترک در کیف دستی خانم عرب و باز کرد و گوشیشو درآورد داد به فارسه و اونم یه چیزی تو گوشیش وارد کرد! نفهمیدم چی بود!!
جال بود اون خانما فکر میکردن اگه کلمات فارسی رو جداگانه بگن طرف متوجه میشه -_-
صحنه یکم خنده دار بود
در نهایت یه خانم همشهری ما رسید و با اون خانمه عربی صحبت کرد و بعدش خانمه رفت و این همشهریمون جاش نشست! :/
به این نتیجه اخلاقی رسیدم که باید 3تا زبون و خوب بلد باشم! ترکی عربی و انگلیسی
ترکی و تا حدی بلدم ولی کمه اصلا مایه خجالته بعد اینهمه سال
انگلیسی در حدی ک تو مدرسه خوندم و یه ذره یادمه ولی دانشگاهم ک تموم شد اونم بوسیدم گذاشتم کنار
ولی عربی دیگه از زمان کنکور ب این طرف هیییچیش نمونده
خلاصه ک هر موقع میرم حرم با این چالش رو برو میشم و جو میگیرتم ک برم یاد بگیرم ولی باز یادم میره و .....
نمیدونم چرا تا کلاس نری خودت هیچ کاری شرو نمیکنی انگار ارزش پول بیشتر از زمانه
آخرشششش به 3نفر مسلط به این 3 زبان نیازمندیم که زکات دانششونو بپردازن
به جاش بهشون خیاطی و شنا از راه دور یاد میدم :پی
یکی از دوستان که چند سالیه انگلیس زندگی میکنه باتفاق همسرش چند روزیه یه سفر اومده ایران
از دیدن تیپ خانوما شوکه شده بود!! همینطور از تربیت بچه ها و کلا فرهنگی که غالب شده تو جامعه
این خانوم اصلا مذهبی نیست و جزو اقلیتهای مذهبی هستن..اینجام ک بودن مهمونیاشون مختلط بود و دست دادن با آقایون و نداشتن روسری امری عادی بود بینشون اما حقیقتا خیلی با شخصیت بودن!
در طول مدت دانشگاه و قبل و بعدی ک اینجا بودن من ندیدم مقنعش فرق سرش باشه یا آرایش تند یا حتی کمی تابلو داشته باشه موهاشو زرد و سرخ کنه یا مانتوهای کوتاه و تنگ و آستین کوتاه بپوشه و ..... فوق العاده تیپ معمولی و نسبتا ساده ای داشت البته مرتب و شیک!!
وقتیم رفت هیچ تغییری نکرد..تو عکسای فیسبوک و بعدها اینستا ک میذاشت با لباس آستین حلقه یا دامن زیر زانو عکس داشت اما همونجوری ساده! و عکسا هم نه برای نشون دادن خودشون و ژستای تکراری و عکسای 3رخ و لبخندای مد روز! تمام عکسها کاملا عادی و تو موقعیتها و حالتای طبیعی!
اما از چیزایی ک اینجا دید حسابی جا خورد! میگفت چرا اینجا همه دخترا و خانوما شکل همن؟؟؟ چرا اینقد ب تربیت بچه ها بی توجهن؟؟ میترسم بقیه حرفاشم بگم و برای بعضیا سوء تفاهم بشه و بدشون بیاد...
میگفت اونجا ایرانیارو به سه نشونه میشناسن و بابت اون مسائلم خیلی مسخره شون میکنن!! دماغ عملی ، آرایش زیاد ، کلیپس بزرگ!!!!!!!!! این آخری دیگه خیلی محشره واقعا!!!
میگفت مردم اینجا تحت تاثیر فیلما و برنامه های ماهواره ای قرار میگیرن و فکر میکنن اونجا همه ی آدما همه جا اونجوربن ک تو فیلم میبینن در صورتی ک اونجا همه جا مقررات خاص خودشو داره حتی در زمینه ی پوشش و لباس به خصوص تو دانشگاه و مدرسه
ازش پرسیدن الان اونجا چه مدلی مده؟ لباس..مو..آرایش..گفت هرکی هر مدلی میخواد میپوشه و همین مده!! اصلا کسی اینقدر توجه به مد نداره که ببینی یه چیزی تن همه هست و همه شبیه همن! یه چیز دیگم ک خیلی جالب بود گفت اونجا خانوما اصلا دنبال رشته های فنی و کارای مردونه نمیرن!! و اصلا اگر خانمی یه رشته فنی مثل مهندسی و معماری و اینجور چیزا بخونه خیلی غیر عادی و عجیبه!! خانمها وارد مشاغل و کارهای مناسب خودشون میشن و خیلی ک بخوان ازون حوزه خارج بشن مدیریت رو انتخاب میکنن
و چقد جالبه که اینجا برای اینکه نشون بدن زنها آزادی دارن و با مردها برابرن تو همه کاری وارد میشن! معدن و اتوبوس رانی و مکانیک و .....
حرفای جالب و زیادی از این دست داشت که با شنیدنشون شما فقط متاسف میشین!
متاسف از اینهمه گسستگی فرهنگی..
از اینکه دقیقا دنبال چه چیزهایی بعنوان ارزش هستیم؟؟؟؟
دوستان و اساتید فوق متخصص لطفا منو از قدرت تفکر و مشاورع و تجاربتون بهره مند کنید که خیلی اورژانسیه
برای تولد یک سالگی چه اسباب بازی مناسبه؟؟ هم دختر و هم پسر
البته یه چیزایی تو نت خوندم ولی خب باز به شما بیشتر اعتماد دارم
با تشکر قبلی
میگن 1تومن میگیرن ازین چاله برات میذارن
به منم دیروز پیشنهاد کردن که بهت میاد :/
والا من 1 میلیون اضافه داشته باشم چاله های زندگیمو باهاش پر میکنم نه که یه چاله ام اضافه کنم!
مردم چه دغدغه ها دارن والا
همکار مام ک در عنفوان 50سالگی تشریف بردن ساکشن و عمل و چربی کشی دوباره قراره برن!
به قول خودش در حد مرگ ورزش میکنه ولی چربیا برگشتن بازم حالا نه مث قبل ولی خب اندک اندک جمع گردد!
اصلنم در نظر نمیگیره که بالاخره اقتضای سنشم هست این بماند ماشالا دولپیم میخوره بعضی وقتا!
مثلا روزی ک عروسی یا مهموتی دعوته خووووب میخوره روز بعد رژیم ..
خلاصه هرکی ازین چاله ها داره آفرین نوش جونش ما که بخیل نیستیم
مام یه نیمچه چال تو چونه داشتیم ک دل خوشیم ازش نداشتیم و ارثیه خاندان مادری بود اونم در زمان اضافه وزنمون قابل رویت بود الان ک به حالت نرمال برگشتیم خداروشکر خیلی تو چشم نیست
ازین چاله های دیگه ام جاش هست ولی انگار لحظه آخر یه بزرگراه روش زدن :(
و در انتها شاعر هم میفرماید که:
افتاده ام درست ته چال گونه ات / پای دلم شکست و دیگر خوب نشد (فک کنم فاتحه آخرشو خوندم چون یادم نبود :)) )
دم همون شهریار خودمون گرم که میگه:
چالی فتاده به گونت از نوشخند و دل / زان خال اگر گذشت بدان چال میبری
بالاخره بعد از تلاش فراوان یک عدد قالب و به این شکل ویرایش نمودیم!
خیلی قشنگ شده میدونم خودم😊
هنوز ی ریزه کاریایی داره البته ک دیگه حوصلم نشد
جا داره از جناب یگانه به خاطر همراهی و مشاوره شون بسی تشکر کنم 🌹
حالا اینهمه مشقت فقط برا 3ماه!
باز 3ماه خوبه .قضیه بعضی لباساست که مثلا 1 میلیون میدی و یک شب میپوشی!
به هر حال تجربه خوبی بود راضیم از خودم 😆
سفارشات نیز پذیرفته میشوند البته با وقت قبلی و پرداخت بیعانه