ساعت 8:30 صبح روز سه شنبه
بعد از چند بوق ممتد صدای مردانه ای پاسخ داد..
گفتم: دیروز با من تماس گرفته شده و متوجه نشدم...گفت امااان از شماها که به گوشیهایتان توجه نمیکنید!!!! ....
رفتم یک مرکز آموزش بهداشت!! آنهم خارج شهر بود..پله ها نفس مامان را بند آورد
بمیرم که مادرم به خاطر من چه خوب تحمل میکند...♥
مدارک دادیم و کتاب گرفتیم...کلاس و امتحان در پیش است که بنده به خاطر مدرک تحصیلیم از کلاس معاف شدم
به قول مامان بالاخره این لیسانس یک جایی به درد خورد!!
پدر جان هم امروز به ما بسیاااار لطف نموده و مارا بردند و برگردادند(البته برگشت تا سر خیابان خودمان بود)
یک افاضه کلامی هم نمودند که بنده بسیار بسیار حرفهایم را جویدم و نهایتا قورت دادم تا آتش افروزی نشود!
فرمودند باید پولی برسد و ماشینی هم برای تو بگیریم که هم خودت راحت شوی هم ماااا!!!!!
میخواستم بگویم باباجان تمام این مدت این اویلن بار است که مرا تا جایی رساندید!!!!
همیشه که یا میگویی آژانس بگیر یا نرو..
به هر حال بر طبق مصالح قورت دادیم رفت پایین...
حوصله ی خواندن این کتاب بهداشت مسخره و امتحان دادن را ندارم
اصلا حوصله ی درس خواندنندارم
خودم هم نمیدانم چطور دانشگاه آن هم سراسری قبول شدم و چطور مدرک گرفتم
و دیگران هم همچنان در شگفتند از این بابت
کتاب به دست که میشوم صفحه ی اول تمام نشده خواب چشمانم را میرباید آنهم کتابهای درسی که هیچ انگیزه ای برای ادامه دادنشان وجود ندارد (در مقایسه با رمان منظورم است)
طبق آخرین اخبار واصله هم پارک آبی مورد نظر روز نیمه ی شعبان (13خرداد) افتتاح میشود
حالا معلوم نیست از همان روز ما هم به سر کار میرویم؟؟
آیا همان روز مشتری داریم؟؟
آیا مشتریهای خاص داریم؟؟
و ....
از دیروز گوشی تلفن را سایلنت که نمیکنم هیچ باید هر تلفن ناشناسی را هم جواب دهم!