دور همی خوبی بود
البته فضا اونقدر بزرگ نبود ک بشه خیلی قدم زد یا بازی کرد اما خب.. به هر حال خوب بود
دور همی خوبی بود
البته فضا اونقدر بزرگ نبود ک بشه خیلی قدم زد یا بازی کرد اما خب.. به هر حال خوب بود
هوا خیلی گرم بود امروز...نمیدونم چرا حال و حوصله نداشتن...با شاگردامم کمی اخم و تخم کردم ک البته بی نتیجه ام نبود...برای اینکه خانم ..تو کار کلاسم دخالت نکنه کلا شاگردامو منع کردم که از یه جایی اون طرف تر نرن و بعد ازینم هرجا اون بود ما نقطه ی مقابلش خواهیم بود... ازینکه شاگردام میگن نمیشه لجم میگیره... دختر یکی از شاگردای قبلیمم امروز اومد خصوصی...این بود ک طولانی تو آب بودن خستم کرد...بدک نیست اما مثل اغلبشون منقبض و سفته...وسط روز طبق معمول رفتم بالا و سعی کردم با وجود سر صداها 10دقیقه لااقل بخوابم...یه آن با یه سقوط توی خواب پریدم... اگه یکم جلوتر بودم احتمالا از رو تخت پرت میشدم پایین...بعدش بلند شدم دیدم 10 دقیقه از استراحتم هنوز مونده..10 دقیقه رو درازنشست رفتم و بعدش سرحال رفتم سر شیفتم
آخر ساعت هم یه ربعی پیاده روی کردم همونجا...کلا امروز سرحال نبودم...رسیدم خونه و طبق معمول قهوه ی شنبه ها رو درست کردم و خوردیم...میخواستم برم پایین به کارام برسم اما حسش نیومد....امرخیریم ک روانه ی منزل دوست کردیم ظاهرا به دل نشسته ...امیدوارم ادامه پیدا کنه...فردا با همکاران گرامی قرار باغ داریم...امیدوارم خوش بگذره
میخواستم مامیم بیاد که نشد...نمیدونم چرا هی به این خانم..باید نه بگم! البته اینبار غیر مستقیم بود و اصلا هم پیگیری نکردم...نمیذارم کسی زیادی خودشو بهم نزدیک کنه تجارب گذشته رو فراموش نکردم
بخشیدن آدما معنیش این نیست ک هیچ اتفاقی نیافتاده! و دلیلی نداره به آدما مدام خدمات بدیم...
چقد پرت و پلا نوشتم..
هوا یه روز تابستون میشه و یه روز زمستون!دیگه فوقش پاییز...البته بازم شکر..تحمل گرما خیلی سخت تر از تحمل یکم هوای سرده
در ادامه کیکی و دیروز درست کردم و مشاهده مینمایید..چقدم بابتش مشقت کشیدم..در واقع خراب شد و همه رو یه طوری مجبور شدم سمبل کنم تا خرابی دیده نشه
قسمتم نشد خودمون مزه شو بچشیم :/ ولی خب صاحبخونه بسی خوشحال شد :/
پستی که بعد از این پست مینویسم و کلا رمزدار میذارم .اونایی که رمز یادشونه همون سه رقمه و کسیم اگه نداره و مشتاق خوندنه اعلام کنه
خوبی بلاگ اینه که هر موقع دوستات به روز میشن خبردار میشی..ولی خب دوستایی که خارج از بلاگن آدم یادش میره یهو و وقتی یادش میاد که اون لحظه نمیتونه اقدامی بکنه و باز یادش میره...
چقد خوشحالم که شبا کتاب میخونم چون اصولا آدم بدخوابیم..کتاب دخترم فرح تموم شد .بد نبود..ظاهرا بخشی از تاریخ بود به هر حال..دو جمله ی آخر کتاب خیلی تامل برانگیز بودن
اول اینکه خانم فریده دیبا بعد اونهمه تعریفاتی که از وضعیت دربار و اطرافیان شاه که مقامات بالا رو چطور تصاحب کرده بودن و وضعیت مردم میکنه باز میگه " من نمیدونم چرا مردم انقلاب کردن و خواستار تعییر حکومت شدن!!!" و دوم اینکه میگه اگه به عقب برگردم دیگه نمیذارم دخترم زن شاه مملکت بشه و حتی ترجیح میدم زن یک کارگر ساده بشه!
عمه جان هر بار تماس میگیره میگه شهریور بیاین تبریز..من به بابا میگم هی شمام اونجا بگین بهش...والا من که از خدامه...حالا در راستای تقویت هرچه بیشتر زبان پدری تصمیم گرفتم هر روز یکی از تصاویر آموزشی زبان ترکی و که مدتها پیش گرفتم و بذارم پس زمینه گوشیم ک هی برا تکرار بشه...در پایان ماه حداقل 30تا شده
دوستان عزیز از حجامت بهار غافل نشین
بهار و پاییز بهترین فصلهای حجامتن و هر سه ماهشونو حجامت کنید خیلی خوبه
من بعنوان موجودی ک 6ساله حجامت میکنم و تا امروز بیشتر از 20بار این کارو انجام دادم و هیچ مشکل پزشکی و بهداشتی و خونی برام پیش نیومده خدارو شکر!
به خصوص حجامت حزیران تو خردادماه
پ.ن: هر روز دو خط مینویسم ک یهو زیاد نشه حوصله تون سر بره :/
باز دارم کیک میپزم تموم شد عکسشو میذارم حالشو ببرین :دی
اول از همه کلیه ی اعیاد این ماه به همگی تبریک زیاااادددددد ♥♥♥ ان شاالله هرکی هر آرزوی خوبی داره بهش برسه..اونایی که عشقی دارن بهش برسن اونام که ندارن و میخوان داشته باشن دارا بشن اونا که پول میخوان پولدار بشن اونا که میخوان برن خارج مقاله بدن و این حرفا موفق بشن...اونام که از عشق سرخورده شدن غصه نخورن و یکی بهترش نصیبشون بشه..خلاصه دیگهه... البته مهمتر از همه اینا سلامتیه! شکر گذار باشیم برای هر مقدارشو که ازش برخورداریم
دوم یه تشکر ویژه از جناب یگانه بابت راهنمایی خوبشون و آدرسی که دادن و اینجانب بالاخره به چیزی که میخواستم رسیدم و بعلاوه رفتن به یه مسیرم که زیاد سر و کارم میافته رو هم یاد گرفتم (با ماشین البته)
و البته در راستای خرید بالا بالاخره موفق شدم نخهای مورد نظرمو که یه ماهی بابتشون الاف بودم و هم بگیرم :/ و کارم تموم بشه تو پروژه ی مورد نظر
در این چند روز اخیر 2تا کیک درست کردم که برای اولین بار با خامه تزئینشون کردم!! (عکسو در ادامه مطلب میذارم) این خیلی مهمه چون اینجانب از آشپزخونه بیزارم و اصلا با آشپزی حال نمیکنم... هر وقتم میخواستم کیک درست کنم یه پودر کیک آماده و بعد 20 دقیقه درست میشد میخوردیم..تازه گاهی وقتام زیرش میسوخت که این دیگه تقصیر من نبود البته!
حالا منو اینهمه تزئینات محاله :دی
از محبتی که بعضیا به آدم میکنن دیگه آدم شرمنده میشه گاهی.. اون خانومه که رگمو گرفت یادتونه؟؟که برام ترشیم آورده بود...جاتون خالی چقده خوشمزه اس ترشیاش...هر موقع میاد موقع خداحافظی باز کلی لطفشو روانه ی ما میکنه و ازین حرفاا.واقعا زابلیا خیلی گلن ♥
یه شاگردمم که عاشق من شده میخواد برامون دلمه بیاره -_-
از جلسه پیش تا امروز چند نفر برای خصوصی باهام صحبت کردن حالا کی دست به کار شن خدا میدونه
هرچند همین کلاسیم که الان دارم مث خصوصیه دیگه با 7 تا شاگرد!
ترم یکو با بچه ها دوس دارم..غریقم که بشن با یه دست میتونی نگهشون داری..ولی این بزرگااا واااای خدا یکی از یکی ترسوتر...بعضیا اینقد بدنای خشک و منقبضی دارن انگار در طول عمرشون تاحالا یه قرم جلو آیینه ندادن چه برسه به ورزش..بزرگ که میگم البته حول و هوش سن خودم یا بین 15تا 25-6 و هم در برمیگیره متاسفانه!!
دائمم میگن نمیشه :| منم کلی آبشون میدم.نوش جونشون :| اینقد بخورن تا یاد بگیرن ..تازه کلیم منو دوس دارن P:
تعریف از خود نباشه رانندگیم به قدری خوب شده که از از رانندگی بقیه حرص میخورم..اینقده خوب که هی باید تو ذهنم به خودم بگم : نمیخواد حالشو بگیری...راه بده به این...اینو ولش کن..این حواسش نیس بی خیال...و خلاصه هی خودمو تلطیف کنم که به قصد انتقام رانندگی نکنم
اما یه حسی هست وقتی (مخصوصا جمعیت ذکور) میپیچن جلوم انگار دارن بهم فوش میدن :| انگار میخوان بگن چون خانومی مهم نیس ما میتونیم بپیچیم جلو ماشینت :| این حس باعث میشه سر کل بیافتم به بعضیا راه ندم مخصوصا اونا که میخوان پررو بازی در بیارن!
اما خب هی خودمو کنترل میکنم جدیدا و از سر گناهان این ملت میگذرم
نه گفتن بهترین کمک به خودم بود که باید زودتر بهش میرسیدم!! تا آرامش بیشتری داشته باشم...الان مدتیه که بی رودرواسی میگم نه!!! و خیلی راحتم.. یه خانومیم محل کار کمی رودار تشریف دارن و تاحالا چند مورد و خواسته گردنم بندازه که منم شوخی و جدی زدم به در پررویی و ردش کردم... باید به آدما فهموند که اولا وقتتون با ارزشه و متعلق به خودتونه دوما لزومی نداره خدمات رایگان به همه بدین!!
و هر هنریم دارین ارزشمنده
قهوه با شیر درس کردم رفتم دیدم شیر سررفته نصفش ریخته رو گاز لجم گرفت..ضمنا قهوه رو با شیرم دوس ندارم عطر و طعم شیر میگیره
-_-
اینم کتاب انسان در جستجوی معنا
فعلا اینو داشته باشین تا بقیه شو هم به مرور بذارم براتون
ازونجا که دیدم نهار گرم بردن نتیجه ای جز تعارف به این و اون و گرسنه موندن خودم در ساعات پایانی نداره (چون میل به غذای گرم نداشتم و امکان گرم کردن دوباره هم نیست) تصمیم گرفتم دیگه نهار گرم نبرم و ازونجاییم که باز محیط خیلی گرمه و کلا غذای گرم حال نمیده به ظرف ماست چکیده و یا نون پنیر همراه با گوجه و خیار و فلفل دلمه ای و کاهو و سیب و برای پنیر یا ماست هم بَزَرَک! (از کندوانِ تبریز خریدیم و دقیقا نمیدونم چیه؟!) تغذیه ی صبح تا عصر اینجانب و تشکیل میده
گرچه که فک کنم جلسه پیش قند خونم افت کرده بود و دچار سرگیجه شده بودم اما در کل همین خوردنی رو ترجیح میدم..حالا بعد از این اگر کوکویی چیزی که بشه ساندویچ کرد هم موجود بود در مواردی جایگزین پنیر و ماست میشه
ورزش کردن ناجی کنار آب هم کار جا افتاده ای (واژه شو یادم رفت) نیست ظاهرا چون همه عادت کردن ناجیا رو خیلی شیک و تمیز ببینن که رو صندلیاشون نشستن (در مواردی لم دادن!) یا نهایتا چند قدمی کنار آب راه برن...اینه که اوایل کمی سخت بود برای خودم ولی الان دیگه به کسی توجه چندانی نمیکنم اما چشمهای زیادی رو میبینم که متعجب و گاهیم شاید با کمی تمسخر نگاهم میکنن..و بعد از دقایقی خسته میشن و به کار خودشون مشغول میشن..البته این وسط بعضیام اظهار فضل میکنن!!! تصور همه اینه که فقط آدمای چاق یا کسایی که تا حدی چربی اضافه دارن باید ورزش کنن!! اما من وقتی ورزش میکنم حالم خیلی خوب میشه!! خیلی!!
امروز بعد تموم شدن کلاس و رفتن بچه ها موندم که کمی شنا کنم (نیم ساعت) برای اینکه مجبور نشم با کسی حرف بزنم یا در واقع کسی به حرف نگیرتم ، تمام برگشتارو با سالتو (چرخیدن از داخل آب کنار دیواره بدون مکث) رفتم..در حین شنا متوجه بودم که دوتا از شاگردام متوجه منن (همونایی که برام کادو گرفتن روز معلم) و تعدادی از شناگرا...به هر حال ادامه میدادم که یهو انگار یکی از رگای پشتم گرفت با اینحال متوقف نشدم گفتم شاید گرم بشم و خوب بشه...بعد از چند دقیقه ایستادم که نفسی بگیرم و یه جور دیگه ادامه بدم ..یکی از شاگردای قبلیمو دیدم که ارادت خاصی بهم داره ..دختر خیلی خوبیم هست..اول اون بعد شاگردام...و دیگه نتونستم ادامه بدم..شاگردامم گفتن که همه حواسشون به بنده بوده و فک میکردن این کیه که اینقده خوب میره و میاد؟؟ هیچی دیگه نتیجه اخلاقی=> چشمم زده یکیشون و همون بود که اون رگ مذکور گرفت...
ساعتای وسط مشغول ورزش بودم و از دور به همکارم اشاره کردم که پشتم همچنان گرفته است رگش..اونم میگفت یکی باید محکم فشار بیاره و رگ و آزاد کنه...
قبلش یکی از مشتریا اومد که اونم چون قبلا یه سری توصیه های درمانی طب سنتی بهش کرده بودم (الان یادم نیست دقیقا مشکلش چی بود؟ ) و ظاهرا خیلیم مفید فایده بوده براش و همونجا هم کلی اظهار لطف کرد به من، اومد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کردیم و گفت برام ترشی درست کرده آورده (اگه میدونست من تا چه حد عاشق ترشیجاتم... ) وقتی شنا میکرد متوجه حرفایی بین من و همکارم شد و گفت رگ پشتت گرفته؟؟ گفتم آره گفت الان میام برات میگیرم!!
زیاد جدی نگرفتم حقیقتش گفتم شاید بذاره بعد شناش و شایدم کلا یادش بره...که یهو دیدم اومد بالا و محل درد و پرسید و گفت بشین!!
و اینطوری بود که اولین تجربه ی رگ گیری بنده حاصل شد...بعدم گفت یه جایی دراز بکش :( خیلی درد داشت که دیگه جیغم کمی تا قسمتی بلند شد...آخرشم یه فشار و یه صدای ترق توروق و حس باز شدگی!!! گفت تا بالای گردنت این رگ سفت شده و گرفته اومده بالا!!
از اینکه راحت شدم خوشحال شدم البته و کلیم تشکرات به جا آوردم..بنده خدا میخواست در حقم محبتی بکنه دیگه...البته هنوز یکم درد هست و اونجا هم بود ولی از بس درد داشت دیگه چیزی نگفتم..دروغ چرا ترسیدم یه بلایی سرم بیاد! آخه رگای کنار گردنمو بد فشار میداد :( حالا هرچند که شاید مفید بود و اونم کارشو بلد بود :/
مشتریا بعدش پرسیدن خوب شدی؟؟ گفتم آره باز شد رگه خیلی خوب شد...گفتن اینقده صورتت عین لبو قرمز شده بود معلوم بود خیلی درد داشتی -_-
قبل رفتنم یه کرم دست ساز داشت که منو صدا کرد و گفت بزنم به گردنم و مالش بدم ..بوی خوبی نداشت اما گرم بود و دردی که تو گردنم حس میکردم و رفع کرد...
امروزم جز ما 3تا بقیه اهالی استخر و از جمله سرناجی جان روزه بودن...ماهم دیدیم خیلی خلوته و گناه داره به سرناجی ساعت آخر گفتیم برو استراحت کن دیگه ...اونم بعد کلی تعارف پذیرفت و رفت...مام نامردی نکردیم رفتیم از بوفه بستنی خریدیم و نشستیم سه تایی کنار هم بستنی چوبی آدمکی خوردیم .ازونا که آدمکاش خیلی زشتن و اصن شکل عکس روی پوست بستنی نیستن ..ولی چسبید!
سرناجی اگه مارو در اون حالت میدید.. :))
بعدم سه تایی نشستیم نقشه ریختیم که هفته آینده با هم بریم یه سفر تهران!!!!! (برای من که کاملا غیر ممکنه!!!)
یکیمون برای گرفتن یه سری مدارک باید میرفت اون یکیم دنبال لباس برای مجلس پذیرفت همراهیش کنه و منم این وسط جهت روحیه دهی و خوش گذرونی و دورهمی :))
کلیم نقشه کشیدیم که اولیش و در واقع مهم ترینش نقش بر آب شد :/
و عمراااااااا که بابای من بذاره من مجردی با دوستام برم مسافرت :( چرا خب؟؟؟
ما که دخترای خوبی هستیم :( یکیمونم متاهله ضمنا :( خب مسافرت تو جمع دوستا خیلی لذت بخش تره تا پدر و مادر اینو که دیگه نمیشه انکار کرد نه؟؟ به خصوص پدر و مادری که سنی ازشون گذشته و پایه خیلی چیزام نیستن و حوصله ی گشتنم ندارن اصولا :(
کلی تو سایتای هیات شنا گشتم بلکه یه دوره ی مربیگری ورزش در آّی چیزی تو تهران پیدا کنم بلکه با اون بهانه 1% !!!!!! بتونم رضایتشونو جهت این سفر جلب کنم اما خدا بگم چیکارشون کنه که هیییییچ دوره ای انگار وجود نداره :(
من دوس دارم با دوستام برم مسافرت خب :( حتی 2-3 روزه :( :(
میخوام :( :(
پ.ن: مردم چه جالب شدن!!! امروز یکی تماس گرفته جهت امر خیر!!! (شما بخونید شَر!!!) که البته با شناختی که مامی از من داره همونجا جواب رد و داده ولی طرف ظاهرا اصرار و اینا...شماره پسرشم داده که تو تلگرام ببینینش اگه خواستین :|
منم گفتم بده بزنیم ببینیم کیه :)) مامیم پایه گفت منم صدا کن ببینم :))
برای همکارم کیس خوبیه اگه قبول کنن و ادا اطوار اضافی در نیارن! چی میشه قبول کنن و اینم قبول کنه و کمی خوشحالی و راحتی این همکارمو ببینم..طفلی خیلی گناه داره
دیشب تو کارگاهم هم مشغول کار بودم و هم سخت تو فکر!
یه آن چشمم به پام افتاد که بدجوری خونی شده بود و چیزی نمونده بود به فرش لباسم بریزه!!
تازه ا نجا سوزششو حس کردم و فهمیدم کشیده شده به لبه ی فلزی پایه مانکن پشت سرم...
مدتی طولانی گذشت تا خونش بند اومد
افکار شیرین و امیدوار کننده تا این حد میتونن حواس آدمو از کار بندازن برای مدتی..
دیروز در کنار همه اعصاب خوردیش یه قسمت خوبم داشت
شاگردای ترم پیشم برام هدیه آوردن
به گفته خودشون قبل عید میخواستن بدن که نشد و منتظر بودن کلاس شروع بشه و روز اول کلاس بدن که اونم برگذار نشد..در نتیجه صبر کردن و دیروز به مناسبت روز معلم بهم دادنش
جالب اینجاس خودشون معلمن همگی و فک کنم بازنشسته
دستشون درد نکنه ... کلا کسی مارو جزو معلما نمیدونه اینه که انتظار تبریکم نداشتم
امروز ازون روزا بود ک میتونستم کار کنم (خیاطی) ولی چون مامی تنها بود پدرجان سفر تشریف دارن( امشب میان) موندم بالا پیش مامی دیگه حالا خدا کنه بتونم به موقع کارامو تموم کنم
دیروزم قرقی رو بردم تنظیم باد موقع رفتن چنان سوتی دادم که دیگه به هیچ کی نگاه نکردم و گاز و گرفتم رفتم...نمیدونم چرا ماشین رو دنده بود پامو از کلاج برداشتم دوبار -_-
و..... خیلی بده سالها تو شهری زندگی کنی و آدرسارو بلد نباشی..حالا یه دلیلش اینه که راهت دوره و یا نمیری خیلی جاها یا میبرنت... اینجانبم از وقتی ماشین دست گرفتم یه سری مسیرا رو تازه دارم یاد میگیرم ...
حافظم خیلی ضعیف شده باید فکری اساسی بر دارم
برای کاری ک میخواستم انجام بدم امروز بعد از مذاکرات ثانویه به نتابج خوبی رسیدم حالا مونده خربد مواد اولیه یا همون پلاستیک فشرده و این حرفاش که مایه اصلی کاره
امیدوارم بتونم یه چیز درست حسابی در بیارم ازش و مفید باشه که البته به موقع هم تموم بشه
از خرید فوق العاده ای که صبح انجام دادم!!! فقط یه کلیپسش به درد بخور بود و راضی بودم
تازه اونم شکل و قیافه نداره پلاستیکشم براق و خوشگل نیس..ولی نرمه و نمیشکنه به راحتی خیلیم قلمبه نمیشه .شبیه کدو حلواییه :/ بازم شکر همین یه موردم که آدم واری خریداری شده غنیمته -_-
یه تل کشیم برا جوجه ی 7ماهه مون خریدم هنو نیومده ببینم اونم جزو به درد بخورا بوده یا نه :|
بارونم که مثل سیل داره میاد بعلت برودت هوا یکی از پنجره های اتاقم بسته شد
زیر زمینمم قطعا تا الان آب برده دیگه..اصلا حسش نبود برم فرشو جمع کنم..هر موقع بارون بیاد اونجا پر میشه دیگه میزنه تو زندگیم فقط خدا کنه پارچه مارچه رو زمین نذاشته باشم
الانم اسکنر و نصب کردم ک برگه کپی کنم به سلامتی اونم کار نمیکنه ..نصب شده ها ولی ویو رو میزنم که شروع کنه اون صدای اولیه رو میده بعد یهو عین نواری که جمع میشه تو کاست 3تا صدا میده و ارور :| فک کنم یه جایی گیر میکنه
صب یه دیوونه ای ته ماشینشو مالید به قرقیم لجم گرفته بود آروم میرفتم و بد و بیراه نثارش میکردم (البته اون نمیشنید) اون منطقه کلا رانندگی همینجوری هرکی هرکیه متاسفانه...
شلوغم بود نمیشد ایستاد
یعنی اگه میشد چیکار میکردم؟؟پیاده میشدم باهاش دعوا میکردم آیا؟؟؟
ددی صبح اعلام آمادگی کرد که میخواد بره تو تلگرام با یه سری دوستاش گروه درست کنن...البته گروه متشکل از چند تا همکلاسیاشونه...حالا هدف چیه دقیقا؟ نمیدونم
منم اول کلی در مذمت دنیای مجازی گفتم که افاقه نکرد .دیگه گفتم من نمیخوام بچه ی طلاق باشم و بنیاد خانواده مون بیش از این از هم گسسته بشه در نتیجه اتصال شما به این امکانات ملغی اعلام میشه
و این سخنرانی بنده با بد و بیراه از جانب هر دو طرف مواجه شد و بازم به نتیجه نرسید :/
هیچی دیگه گفتم یه سیم ایرانسل بخر ددی جان که هزار نفر شماره تو دارن تا وصل بشی شب و روز برات نمیذارن..بعدم اعلام کردم که هزینه ی شارژ نت نصف نصف -_-
حالا ببینیم چی میشه..فعلا که تا رسیدن به مقصود با برنامه ریزی من 2هفته زمان میبره
آیا شما میدونین پلاستیک فشرده های محکم با ضخامت 1 الی 2 سانت (2 زیاده البته) که حتی الامکان ضد ضربه هم باشن اسمشون چیه؟؟؟؟
آیا تو شهر شما ازینا هست؟؟؟ (ورقه ای) و آیا میدونین تو مشهد مرکز فروش اینجور چیزا کجاست؟؟؟
یه نوع ضد ضربه تو نت دیدم که مرکز ساخت و پخشش کلا ایران نبود :/
تو نت خیلی گشتم چیزی پیدا نکردم..ثواب داره اگه اطلاعاتی در اختیار بنده بذارین
با کلی خوشحالی خریدامو انجام دادم...حالا که نگاه میکنم میبینم باید بیشتر وقت میذاشتم....خسته شدم
چقدم امروز مسیر اشتباهی رفتم هم موقع رفتن هم موقع برگشتن
دیروز آموزشیا شروع شدن..فعلا ترم 1 دادن به من! هرچی دیروز گفتم فردام باید تکرار کنم چون 5نفر بیشتر نبودن :/
شاگردای قبلیم که دنبال کلاس با من بودن هم ناامید شدن...خب چرا نیمه خصوصی برنمیدارین؟؟!!
خیلی جالبه که مردم ما میخوان همه چیز با کمترین قیمت و بهترین کیفیت در اختیارشون قرار بگیره!!
وقتی یکی یواشکی داره میره برا اینه که نبیننش..
دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار بابت خریدای امروز :| چقد بیخودی خوشحال شدم...مخصوصا از اینکه کاری که میخواستم و شروع و تموم میکنم...یه ناامیدی بهم هجوم آورده! و یکی که میگه: ولش کن! نمیخواد درستش کنی...ممکنه اصلا به درد نخوره...
فردا روز معلمه...
به دو نفر تبریک گفتم.. اولی با اکراه.. ازوناس که شر به پا میکنه با فضولیاش..
دومی شاید نشناسه منو ینی یادش نیاد اما از ته دلم بود
یهو یاد نفر سوم افتادم
حیف اسم معلم روی تو......
البته اگه راست بوده باشه.....خیلی دلم میخواد بدونم کجایی و چیکار میکنی؟
این از نوع کنجکاوی فوق کودکانه اس و هیچ منظور خاصی پشتش نیست
حس خوبیه وقتی میری رو وزنه میبینی اون یکی دو کیلو که تو مسافرت و عید اضافه شده بود کم شده!!!
بیشترم کیف میکنی وقتی میبینی از قبلشم حتی کمتر میشی
بعدم ازت بعنوان مثال استفاده کنن که دیگه هیچی :))
چقدر خوبه که روزای فرد سرکار نیستم..چه ظلمی در حق خودم میکردم..
البته تجربه بود!
استخر هم کم کم داره شلوغ میشه البته بیشتر عصر به بعد
دیروز چند تا از شاگردامو از کلاس بچه ها دیدم...اونایی که تابستونا فقط کلاس میان
یکیشون خیلی بامزه اس یه دختر بچه ی10-12 ساله لاغر و سبزه و کوتاه که همیشه از سردی آب میلرزه و هر وقتم میبینمش با صدای بلند خانوم خانوم میگه و میاد سمتم..
یکیشون از دوسال پیش شاگردم بود..خیلی شیطون و خیلیم ترسو..یه جثه ی ریزه میزه..دیر اومد تو کلاس و ترم یک و بار اول قبول نشد ... بعد مامانش چون یه خواهر کوچولو براش آورده بود گفت نمیتونم بیارمش امسال دوباره باید خونه به من کمک کنه..گفتم تفریحی هر موقع اومدین باهاش کار کنین...هر موقع اومد یکم کمکش کردم تا که بالاخره دیگه اینقد ترسش ریخت تمام همکارام از این به امان بودن...یه جا بند نمیشه و دائم تو قسمت عمیق بازی میکرد...مامانشم از پسش بر نمیومد...دو ترم بعدشم با خودم بود...حالا ماشالا قد کشیده ولی هنوزم شیطونه..اما من ازش خوشم میاد... دفعه پیشم بهش گفتم شنارو دوس داری؟ گفت آره؟؟ گفت دلن میخواد ادامه بدی؟ گفت آره..گفتم استعدادت خیلی خوبه قد و هیکلتم برا شنا عالیه..تا قبل 18سالگی شناهاتو کامل کن و خوب تمرین کن که سریع بتونی مدرک نجات غریقتو بگیری..گفت چشم..
کاش مربی منم همینقدر دلش برای من میسوخت....
از اینکه کم کم دوباره بچه ها رو میبینم خوشحالم..عاشق کلاساشونم..بهم انرژی میدن..باهاشون بازی میکنم..تا بتونم دعواشون نمیکنم..هم به اونا خوش بگذره هم به من..
خدایا شکرت
از جمله معایب نبودن افراد متخصص در هر شغلی اینه که ... مدیر جدید نمیدونم با صلاحدید کی؟؟؟ سقف و عوض کرده و طَلق های تیره رو برداشته و جاشو پوشونده و چقدر با این کار احمقانه محیط تاریک شده...اونوقت باید نور افکنارو روشن کنی..اینام که بسی در فکر اینن اسراف نشههه!!!!! دیر روشن میکنن تازه وقتیم روشن میکنن حیفشون میاد همه شو روشن کنن....ای خداااااااااا
گاهی وقتا آدم دلش از نادانی دیگران میگیره..فکر و عقل ارزشمندترین چیزیه که خدا در هرکسی قرارش داده..ولی چیزی که انتها نداره حماقت نوع بشره..و آدمها خیلی خیلی متفاوتن!
خیابانهای شلوغ و پر از ترافیک و ناگهان یک وسعتِ خلوت!
نمیدانم وقتی میرسم دلگیر میشوم یا دلگیریها به یادم می آیند
مضطرب و سرگردان میروم تا جایی که انگار قرار است فقط همان جا باشم!
کمی مقابلش می ایستم..نمیدانم چرا بهت زده میشوم ..یادم نمیآید چه میخواهم..
مینشینم... بلند میشوم و دو رکعت هدیه میخوانم..تمام میشود زل میزنم به دیوار رو به رو و در افکارم غوطه ور میشوم
در بزرگ و همان کنج خلوت و مسیر کتابخانه 11 سال را پس میزند
هنوز خودم را همان گوشه میبینم..تمام گوشه های خلوت فقط برای من بود..
بیقرار و سردرگم به راه می افتم...سنگ ها را با چشمانم قدم میزنم و حرف میزنم..تو میشنوی..
تابلوی لعنتی هنوز همانجا بلندتر از همه خودنمایی میکند
میدانم عمدا نامش را به رخم میکشد
برای آخرین بار ملتماسانه اما با قلبی آرام نگاه میکنم و میروم
قول میدهم خیلی طول نکشد...
همه ی دخترها دلشان میخواهد یک برادر به معنای واقعی کلمه داشته باشند
برادری که فقط برادر بودنش در باصطلاح غیرتی شدن و سخت گیری های آنچنانی نباشد
همه ی ما دوست داریم برادری داشته باشیم که گاهی حرف دلمان را به او بگوییم
باهم به پیاده روی برویم و با غرور کنارش راه برویم و حرف بزنیم
دوچرخه سواری کنیم با اطمینان از اینکه برادرمان هم مواظب ماست هم همراه دلنشین
گاهی توی پارک باهم بدویم
شوخی کنیم
بعضی وقتها خیلی گرم در آغوشمان بگیرد
حتی اگر روزی عاشق شدیم اول از همه به برادرمان بگوییم
و اعتماد کنیم که حقیقت را برایمان روشن خواهد کرد
باید برادری باشد که هرجای شهر مشکلی پیش آمد بی درنگ با او تماس بگیری و او هم بدون دعوا و سرزنش برای کمکت بیاید!
برادری که او هم راحت با تو درد دل کند و کمک بخواهد
برادر باید به معنای واقعی پشت و پناهت باشد
آنقدر رفیقت باشد که احساس تنهایی نکنی
تا از بی پناهی به هیچ غریبه ای پناه نبری
آنقدر برادر باشد که هیچ شیطان صفتی خیال خام به ذهنش راه ندهد
اما اافسوس...اغلب ما برادرهایی داریم که فقط شناسنامه ای برادر ما هستند...
استخر به شدت خلوته چون هنوز خیلیا نمیدونن باز شده
عجب بهاری شدههه همش بارون بارون بارون اغلبم شدید میشه یهو
هوا سرد شده منم که شیر گاز اتاقمو کلا بسته بودم امروز مجبور شدم بخاری رو روشن کنم دوباره!
از هنر شهر سازی بگم که سطح شهر موقع بارون پر از رودخونه های طبیعی ساعتی میشه :|
دیروز برگشتنی از استخر همش فک میکردم الان تو این آبا گیر میکنم :/
و نمیدونم چرااااااا؟؟؟؟ واقعا چرااااااا؟؟؟ برف پاک کنی که دو ماه پیش خریدم سمت شاگرد یهو شکست و دیگه کار نکرد تا خونه !!!!
اول فک کردم شاید گیر کرده ولی وقتی رسیدم خونه دیدم شکسته کلا!!!
حالا به چه دلیل نمیدونم واقعا
اون موقع که خریدم گفت این جنس خوبه
با این پولای تا این حد حرومی که میخورن نباید وضعیت زندگیا و مملکت ما بهتر از اینم باشه!
اگه برف پاک کن سمت خودم میشکست فک کنم به خونه نمیرسیدم دیگه تو اون بارون شدید
بازم خداروشکر
هوا به قدری گرفته است که آدم چندان رقبت نمیکنه بزنه بیرون..هم گرفته و هم سرد
به هر حال عصری باید برم برف پاک کن بذارم رو ماشین که فردا تو راه نمونم یه موقع
دوره ای شده که به هیچ کسی اعتمادی نیس..آشنا یه جور سرت کلاه میذاره و غریبه یه جور..خیلی باید شانس بیاری که بخوری به تور آدم حسابیا و وجدان زنده ها!
یه حس سردرگمی دارم! نمیدونم چرا؟
بالاخره اولین روز کاری 9ساعته رسید
تا ظهر که فقط یه نفر اومد..آب سرد بود
درجه نذاشتیم ولی حدس زدم حدود 29باید باشه!
سرماخوردگی و سرفه های خفن تا حدی بهتر شد با درمان خونگی مامی و خودم ولی مامی تاکید اکید کرد که امروز تو آب نرو..من میدونم تو میری چشمت میافته...گفتم باشع!
ولی شما هم اگه کمی آبزی باشین متوجه میشین که از یه استخر خالی که تازه آبشو عوض کردن و هنوز پای بشر بهش باز نشده اونم بعد حدود 2ماه!! نمیشه گذشت
حالا خوبه که خیلی خلوت بود و استراحت زیاد داشتیم روز اول
و 2ساعت آخرم به خاطر قطع آب تعطیل شد
خونه ام آب قطع بود
دیشب و عصری به شدت تگرگ بارید...یکی از مخازن آب صدمه دیده
چقده خسته ام
نمیدونم چرا همش عذاب وجدان دارم!
برای کوچکترین استراحت و تفریحی حس عذاب وجدان میگیرتم..
انگار همش باید کار کنم
از اون دست افرادیم که اگه مجبور نشم هیچ استراحت و تفریحی برای خودم قائل نمیشم انگار!
نمیدونم چرا واقعا چرا؟؟
همین یه ساعت پیش سخت تو فکر بودم یه کلاس ورزش و بدن سازی برای روزای فردم ثبت نام کنم که به بهانه ای از خونه بیرون برم و ... یه آن با خودم گفتم خب بعد هر روزشی باید 48ساعت استراحت باشه! بعدم میخوای بری خب برو قدم بزن برگرد دیگه چرا کلاس و رفت و آمد و خستگی؟؟
نمیدونم چرا اینقد عادت کردم به خودم فشار بیارم با کار!
یه دو روز خوب میشم باز از روز سوم اگه کار نکنم عذاب وجدان سراغم میاد..حتی خوابام آشفته ان..در هر حالتی باشم تمام فکرم پیش کارامه...آخه چرااااا؟؟؟ من کی اینطوری شدم؟؟؟ :(
با اینکه دیشب دیر خوابم برد (فک کنم 1گذشته بود) ولی صب دیگه نتونستم بخوابم
احتمال میدم از ذوق بازگشایی استخر و رفتن سرکار!! باشه که فردا قطعا این ذوق به بیشترین درجه ی خودش میرسه :پی
دیگه مطمئن شدم از حساسیت فصلی به سرماخوردگی منتقل شدم
سرفه و خارش کم گلو و نشتی هایی که بیشتر شدن اونم درست زمان بازگشایی و روز اول..
به هر حال استنشاق آب جوشیده و نمک دریا فعلا بهترین راه حله تا اوضاع وخیم تر از این نشده
کار مهمی که میخواستم انجامش بدم بالاخره دیروز مقدماتشو فراهم کردم..حالا میمونه خرید لوازمش که یه قسمتش کمی سخته!
بعد مدتها برای خودمم یه چیزی درست کردم
مامان دلش میخواد هرجا میره من همراهش باشم و هر وقتم من بخوام بیرون برم میخواد که باشه!
خب همچین چیزی نمیشه که..اگرم بشه میشه مثل حال و روز الانم که برنامه هامو باید مرتب عقب بندازم تا زمانی که مامان جانم بتونن تشریف بیارن
یا جاهایی رو تو زمانی که خسته ام و بی حوصله مجبور میشم همراهیش کنم..مثل مهمونی شنبه عصر که هیچ دلم نمیخواد اونجا تو اون جمع خاله زنکی باشم و حرفای بیخود و نیش و کنایه های مثلا دلسوزانه رو بشنوم! بماند که از صبم سرکارم و اون موقع خسته ام هستم شدیدا
این اوضاع بهمم میریزه..از طرفی دلم برای مامان میسوزه از طرفیم میبینم خودم از برنامه هام جا میمونم
دوشنبه هم توسط مدیر اسبق دعوت شدم که حقیقتا از مولودی و این مهمونیای بیخود اینجوریم خوشم نمیاد ولی خب برای دیدن دوستان و احترام به میزبان ناچارم شرکت کنم ..اونم باید بعد از استخر نیام خونه و برم...جالب اینجاس که چون مامان جان خودش نمیخواد بیاد میگه دوشنبه نریم :|
منم گفتم خب شما نیا من خودم میرم :/ والا دیگه!
باید فکری بردارم برای رفع این مشکل کم کم
البته باز کار که شروع بشه بعضی موانع خود به خود کم میشه
راستی دیروز بعد کلی گشتن آرزوهای شستنیمو هم پیدا کردم بالاخره و گذاشتم دم دست! این فعلا اولین نتیجه ی نوشتن موضوع تو وب بود
مربوط به شرف و الشمس سال پیش و سال قبل یا شایدم دو سال قبل میشن باید تاریخاشونو ببینم..امسال دیگه حتی به خودم فشار نیاوردم که نقش پشت انگشتری شرف الشمسمو تو فاصله ی بین صبح تا غروب حک کنم..نمیدونم شاید نوعی دلزدگیه..
امروز و تا شب کلی کار دارم که برای 2-3روز شلوغ اول هفته ی آینده باید انجام بشن
دیشب سیل بدی اومد سمت ایلام و خوزستان
خیلی جای تاسفه که مسئولیننننننننن!!! هنوز نتونستن بلایای طبیعی این کشور و تا حدی مهار کنن!!!
بعد اینهمه سال...یه بار گرد و خاک یه بار سیل یه بار زلزله...
خدا خودش رحم کنه بهشون
حالا این وسط تلگرام چرا قاطی کرده خدا میدونه!! :/
بالاخره از شنبه کار شروع میشه..ساعتا کمی تغییر کرده.9تا5 بود الان شده 9:30 (شما بخونین 9:15) تا 6 امیدوارم بیشتر از 6نشه! شایعاتی هست آخه
حالا کی میخواد بعد اینهمه مدت بره سرکار؟؟؟؟
ولی خب واقعا یه استراحت حسابی لازم بود بعد اونهمه کاری که از خودم کشیدم...گرچه ابن مدتم بیکار نبودم ولی خب همینکه خواب و بیداریم دست خودم بود خوب بود..
و امشب شب آرزوهاست..آرزو کنیم برای ظهور منجی... برای سلامتی سربازایی که شب و روز ندارن تا ما شب راحت بخوابیم و روز راحت کارامونو بکنیم...برای خانواده هاشون...برای آرزوهای همدیگه.. ♥
باید بگم این فیلم واقعا عالی بود! خیلی عالی ..دست حاتمی کیا جان هم درد نکنه حقیقتا و چقدر ظلم کردن بهش که فیلمو از جشنواره حذف کردن چون جنابات دولت موافق نبودن!!!!!!
به قدری با ظرافت مفاهیم خاص توش لحاظ شده که نه تنها خسته نمیشین بلکه هیچ وقت حس دیدم یه فیلم صرفا آرتیستی و بزن بزن با هیجانات کاذب بهتون دست نمیده
و از یه جایی نزدیک به آخر میبینید که اطرافیانتون دارن اشکاشونو پاک میکنن مرتب
مسلمه که چرا نباید چنین فیلمایی رو اجازه خودنمایی و بروز زیادی بدن..
پرویز پرستویی مثل همیشه عالی ..مریلا زارعیم همینطور..
نمیدونم چطور تعریفش کنم فقط میدونم ارزش وقت گذاشتن رو داشت و داره
آرزوهایم را روی کاغذ نوشته بودم...مدتهاست میخواهم بازشان کنم دوباره بخوانم و در آب بشویمشان
تا تک تک کلماتش محو شوند
نمیدانم یکسال یا دوسال یا 3سال گذشته از نوشتنشان
هر روز ناگهان یادم می آید که باید باز شوند و نابود اما باز فراموش میکنم و با همین فراموشی ها این چند سال گذشت
کسی چه میداند شاید همین آرزوهای نوشته شده پای آرزوهای بعدیم را بسته
گرچه باید اعتراف کنم خواندنشان خاطرات بدی را یاد آور میشود
بعضی از آن آرزوها مدتهاست تاریخ انقضایشان گذشته و بوی تعفنشان هنوز هم گاه گاهی به مشام میرسد
مینویسم شاید که اینبار یادم ماند و آرزوهایم را شستم
شنبه بنزمونو بردیم معاینه فنی :/ هعی از اولین بارها..هعی از اولین تجربه هااا..هعی از همه ی اولین هایی که باید کی کنارت باشه و راهنماییت کنه ولی نبود :/ هعی از من که هییییییییچ یادم نبود ترمز دستمو قبلا درست کنم و چقدر اونجا الاف شدم تا درست شد ...هعی
توی زیر زمین یه سری وسایل هست که باید خورد خورد دور ریخته بشه و البته دور از چشم والدین!چند تکه چوب و ام دی اف بود باز مانده های درب آبچکان که به هنر مندی اینجانب بلامصرف شد :پی و قطعه ای از یک میز و یک صندلی تکه پاره و چند تیکه نازکتر...
خلاصه همه رو بردم دادم گفتم یه صندلی کوتاه برای خیاطیم بزنه..اونم بعد یه روز بدقولی امروز تحویلمون داد بالاخره.خیلی خوب شد راضیم!
هم از شر اون چوبای اضافه خلاص شدم که عامل جمع شدن عنکبوت و امثالهم بود و هم یه صندلی مناسب گرفتم که گردن درد نشم
حالا چندتا مهتابی و قابهاش هست که سوختن نمیدونم اونارو کجا باید ببرم؟؟؟
یک بوم نقاشی شده و یک تابلوی گل چینی که سالهای دور با خواهر و دخترخاله هام طی یه پروژه خنده دار درستش کردیمم هست که باید از شرشون خلاص بشم
عصری یهو دلم خواست برم بیرون و قدمی بزنم.به هوای خرید دگمه ریلی حاضر شدم و رفتم..چقد باد سردی بود..سوز داشت..مغازه هم بسته بود :/ گرچه اگرم باز بود بعید میدونم داشته باشه..جاییم کهمیدونستم داشت دورتر بود..خواستم برم خونه با ماشین برم که ...هعی ماشین ددی جلو بود و گفت من ماشینمو برنمیدارما گفته باشم :| این بود که نقشه ناکام موند..باید یه فکریم برا این قضیه بردارم..باید مخ بابارو بزنم که در حیاط خلوت و بزرگ کنه برای ماشین من :/ قرقی من که جاییم نمیگیره طفلی
و ناگهان یه ساعت پیش بلیط سینما رزرو کردم برای فردا 10 صبح فیلم بادیگارد
عصری رفتم پایین کارامو بکنم یهو به خودم اومدم دیدم بیشتر از یکساعته که تو فکرم..
آدمها عجیب شده اند یا قوانین دنیا عوض شده؟؟
شاید هم عده ای چون من جاماندگانِ از دنیا هستیم
آدمها وانمود میکنند که دوستت دارند اما ناگهان میروند!
امروز برایت سنگ تمام میگذارند و فردا که رسید انگار نه دیروزی بوده و نه او و نه تو..
آدمها عجیبند
میان زمین و آسمان نگهت میدارند
نه امیدوارت میکنند و نه امیدت را به کلی میبُرند
آدمها انگار نمیدانند که بلاتکلیفی بدترین حس دنیاست...
آدمها یک وقتهایی حالت را بهم میزنند با بودنهای کلیشه ای و نبودنهای تکراریشان
با فکرهای بیخود درونیشان
با خودخواهی های به ظاهر انسان دوستانه اما...!!
باید از آدمها فاصله گرفت
آنقدر که دیگر دست ذهنشان هم به تو نرسد
و به قول سهراب
دور باید شد از این خاک غریب...
دلم خواب میخواست اما خوابم نمیبره
خواب و بیداریم بهم ریخته
و امشب شاید آخرین شبی باشه که اینجوری بیدارم
شایعاتی در راهه که میگن دوشنبه استخر باز میشه
خوبه..کار..یه کار دیگه..تنوع ..و دوباره روال قبل
فکر کردن از شب قبل برای ست کردن رنگ لاک و لباس و گیره و آرایش و دمپایی سر آب
دوباره جیغ جیغای اول روز و نشستنای خسته کننده ی کنار آب به تنهایی
چشم کشیدن تا رسیدن وقت استراحت که حالا دیگه خیلی خیلی کمتر شده!!!
استخر یعنی کلاسای آموزشیش
یعنی بچه ها و بزرگایی که قبلا شاگردت بودن و حالا با دیدنت اظهار خوشحالی میکنن
کوچولوهایی که با ذوق میان به طرفت و میپرن تو بغلت و منتظرن بدنهای خیس و لاغرشونو بغل کنی و ببوسیشون
مدامم از تو آب نگاهت میکنن و میخندن..به دوستا و خواهر و مامانشونم نشونت میدن ..مثلا یواشکی!
من عاشق کلاس بچه هام
استخر یعنی برنامه ریزی برای شنا تو کمترین وقت
یعنی خیس نشستن روی صندلی و پیچوندن موهات تا حدی که بدون بستن کش و گیره روی سرت بمونن
یعنی تا خلوت شد بلند شی کنار آب کمی نرمش کنی و حلقه بزنی
اونوقته که مشتریام با نگاهاشون تشویقت میکنن و بعضیام با کلامشون..و عده ایم کاراتو تکرار میکنن..
یعنی یکمم حرص خوردن
از زیر آبی رفتن بعضی همکارا..
از توقعات بعضی مشتریا
ازگوش به حرف نکردنشون و شوخیا و کارای خطرناکشون
از سر و صداهای بچه های کوچیک تو استخر بچه ها و مدام بیرون اومدن و دویدشون
استخر یعنی عادت به نهار نخوردن
تو گرمای ظهر و بخار کلر سردرد شدن
نگران سوختن زیر آفتابی که از تلقای سقف میزنه بهت
ساعت زدن و شنیدن غرغرای مدیر
نگرانی از اینکه هر روز به دلیلی حقوقی که باید بدن و نمیدن
ولی...
با همه ی اینا آب یعنی عشق
کلاس یعنی عشق
نجات یعنی عشق
و استخر جایی که من تا حد زیادی خودمم..خودم میشم
میگویند آدمها یکبار برای رسیدن به کسی دیر میکنند و بعد از ان دیگر برای رسیدن به هیچ کسی عجله نمیکنند..
اما من میگویم آدمها همان بار اول برای رسیدن به کسی عجله میکنند
میدوند
تلاش میکنند
اشک میریزند
میخندند
دلخوش میشوند
اصلا دنیایشان زیر و رو میشود
ولی..ناگهان نمیرسند!
ناگهان میبینند تنهای تنها تلاش میکردند
میفهمند تنهای تنها دوست میداشته اند..
تنهای تنها میدویده اند
و زلزله ی دروغ تمامشان را میلرزاند
فرو میریزند
میترسند
و برای همیشه نیمه تمام باقی میمانند
بعد از آن دیگر برای هیچ رسیدنی تلاش نمیکنند
منتظر نمیمانند
این آدمها یکبار یک جایی مرده اند ولی دفن نشدند
بیخیال میشوند اما فراموش نمیکنند
میخندند اما اعتماد نمیکنند
میروند اما قصد رسیدن به هیچ کجای دنیا را ندارند
این آدمها باورشان را جا گذاشته اند پشت همان زلزله ی 10 ریشتری!
اعتمادشان را هم همانجا به خاک سپرده اند...
آدمها یکبار و تنها اولین بار عاشق میشوند!
بعد از آن عاقل میشوند..عاقلانه دوست میدارندو عاقلانه زندگی میکنند
و تازه میفهمند زندگی همان دوست داشتنهای ساده تر است..
- بلاگفا بودیم هی میومد میگفتن وبت قشنگه به منم سر بزن
اینجا باز هی میان میگن منو دنبال کن
والا از اینهمه دنبال هم بودن به چی رسیدین؟؟
چند نفریو دنبال میکنم ولی ترجیح میدم مخفی باشه از این جهت که ریا نشه و تو رودرواسی دنبالمون نیان ;)
لطفتون زیاد
میخواستم چیز دیگه ای بنویسم ولی این متن تو پیج یکی از دوستان فیسبوک نظرمو عوض کرد..
من اگر مرد بودم
دست زنی را می گرفتم
پا به پایش فصل ها را قدم می زدم
و برایش از عشق و دلدادگی می گفتم
تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد!
شما زن ها را نمی شناسید!
زن ها ترسو اند
زن ها از همه چیز می ترسند
از تنهایی
از دلتنگی
از دیروز
از فردا
از زشت شدن
از دیده نشدن
از جایگزین شدن
از تکراری شدن
از پیر شدن
از دوست داشته نشدن
و شما برای رفع این ترس ها
نه نیازی به پول دارید
نه موقعیت و نه قدرت
نه زیبایی و نه زبان بازی!!!!!
کافیست فقط حریم بازوانتان راست بگوید!
کافیست دوست داشتن و ماندن را بلد باشید!
تقصیر شما بود که زن ها آن قدر عوض شدند.
وقتی شما مردها شروع کردید
به گرفتن احساس امنیت
زن ها عوض شدند
آن قدر که امنیت را در پولِ شما دیدند
آن قدر که ترس از دوست داشته نشدن
را با جراحی پلاستیک تاخت زدند
و ترس از تنها نشدن را
با بچه دار شدن، و و و...
عشق ورزیدن و عاشق کردن
هنر مردانه ای ست
وقتی زن ها شروع می کنند
به ناز خریدن و ناز کشیدن
تعادل دنیا به هم می خورد
سیمین بهبهانی
بالاخره یه پروژه چند قسمتی به نیمه رسید ..این نیمه یعنی تقریبا تموم
یعنی یه چیزی دیگه از سرم کم شد
البته یه سوتی خفنی دادم که فردا معلوم میشه نتیجش -_-
فاز دوم عکسا هم گرفتم و طبق انتظارم بسی شاد شدن همه :)
نمیدونم چرا اینقده با قفلا مشکل پیدا کردم اخیرا :| یا میشکنن یا خراب میشن... قفل پدالو که یه هفته پیش گرفته بودم بردم عوض کردم..شانس من همین یکی جزو خرابیا بود و باید مرجوع میشد
یه کاری که مدتهاست عقب انداختمو میخوام شروع کنم منتهی نمیدونم میتونم یا نه! هنوز نمیدونم دقیقا باید چطور شروعش کنم و کجا برم؟ ولی یه عشق بزرگ تو این کار هست..یه کشش عجیب! دعا کنید بتونم درست و به موقع انجامش بدم
تصمیم گرفتم امشبو هر طور شده زود بخوابم اگه اثرات این تلخ دوست داشتنی بذاره البته!
همیشه به فردای زندگی باید امیدوار بود!
مشکلات و وضعیت موجودی که برای عموم یا اکثریت هست و به تنهایی نمیتونیم تغییر بدیم اما شرایط خودمونو میتونیم!
به فرضم که نشه کار زیادی کرد برای تغییر! وقتی دائم گله و شکایت کنی که بهتر نمیشه میشه؟ بدتر میشه
خدارو شکر بابت همه چیز مخصوصا دوستای خوب مثل شما مثل بقیه :)
جای شب و روزم عوض شده
هر شب تصمیم میگیرم ساعت 10:30 بخوابم و حتی سراغ این جعبه ی جادویی هم نیام ولی باز نمیشه
باز تا 1 و 2 بیدار میمونم
صبح هم 9 بلند میشم
از ساعت 10 نشستم برای ادیت عکسا که دیگه کل عکسای سالو ببرم بدم عکاسی..ساعت 5بلند شدم در حالیکه کمر و گردنم به شدت درد میکرد
سردرد هم اضافه شد
به حال با اینکه خوابم پریده بود خودمو وادار کردم دراز بکشم و پتو رو بکشم روی صورتم و چشمامو ببندم بلکه کمی دردهام التیام پیدا کنن
شاید کار بیخودی به نظر بیاد ولی نتیجه ای که داره باعث ذوق و خوشحالی بقیه میشه..همین خیلی خوبه
دراز کشیدن زوری همانا و بلند شدن ساعت 6 همان
به خواهرم گفته بودم میرم پیشش عصری هم خودشو ببینم هم بچه شو
تا رفتم عکاسی و برگشتم شد 6:30
بچه هنوز بیحال بود..خیلی لاغر شده..دکترش گفته بود 2-3روزدیگه خوب میشه..توی بغلم خوابید ...
دلم براش خیلی سوخت
یاد مامانم افتادم و خیلی مامانای دیگه اون زمانی که امکانات یک سوم الانم نبود!
چه زجری کشیدن
ساعت 8 اومدم خونه ..اون یکی جوجه خونه بود و وقتی نزدیکش شدم جیغ میکشید و میخندید..گفتم خوبه تا حالا من تنهایی جیغ جیغ میکردم حالا شدیم دوتا
احساس مریضی دارم
حالتهای سرماخوردگی و کمی گلو درد..شاید منم دارم مریض میشم
با ادمایی که هیچ امیدی به فرداشون ندارن همصحبت نشین!
طوری دپرستون میکنن که انگار بدترین شکست ممکنه رو خوردین
نمیدونم چرا اینهمه ام باهاش همراهی کردم..خاصیت ناامیدیه..واگیر داره
راستی شنیدین دولت روس گفته به مردای خارجی که با دختراشون ازدواج کنن 15000 دلار بعلاوه سایر امکانات کار و زندگی میده؟؟
قول میدم فردا بخوابم
....
بعد از جریان صبح و دیدن خواهر زاده ناتوانم که عشق خاله شه دیگه هیچ کاری نتونستم بکنم
از چرت بعد از ظهر که بیدار شدم حس بلند شدن از زیر پتوی گرم و نرم نبود به خصوص با این هوای سردی که زمستونو کاملا جلوی چشمات میاره!
به زور بلند شدم ولی نرفتم پایین یه دلیل یا شایدم بهانه مامان بود که تنها بود و خواب و بعدیشم اینکه هنوز حالم گرفته بود...خواستم بعد بیداریش برم که بعدشم رفتم با همراهی هم دورهمی دیشب و که ندیده بودیم کامل ببینیم ..چقدم خنده دار بود از بس خندیدم سر درد شدم :)) هیچ کی مهران مدیری نمیشه ...از رک گوییش و اینکه با کسی تعارف نداره و اهل تملق و چاپلوسیم نیست..
به هر حال نرفتم کار کنم با همه ی این بهانه ها :/
وسطشم مامی به آبجی جان زنگ زد و حال جوجه خروسمونو پرسید که گفتن خطرناک نیست..
رفتیم حرم..ساعت 8..زیر بارونای نرم و هوای سرد ...اکثریت مسافرا رفتن و شهر خلوت شده مخصوصا اطراف حرم..بیشترم به خاطر این هوای سرد...مترو خلوت بود و اولین بار ما از همین ایستگاه نشستیم تا آخرش
نیم ساعته رسیدیم
البته که من کسی نیستم ولی صرف اینکه دوستان لطف دارن و میگن برا مام دعا کن..یاد همه تون بودم و هستم همیشه..هم اونا که هستن هم اونا که رفتن..
آدم است و همین یک دل
آنهم که بگیرد میماند یکه و تنها
اولین روز کاری است و همان روضه ها که دیشب مهران مدیری برایمان خواند و از ته دل خندیدیممممم..حالا امروز همان روز است!
هیچ اثری از اثرات بشر در این حوالی به چشم نمیخورد!
همه بر سر کار و تلاش روزمره
بنده هم همچنان کیفم کوک بود و بیخیال این هوای بسیار سررررددد و یخ بسته ی مثلا بهاری! که ظهر شد و دیدن جوجه خروس کوچکمان در بستر بیماری با آن ناله های نوزادانه و کم جانش تمام انرژیم را در دم گرفت..طفل معصوم که حتی جانی برای گریه کردن نداشت منقطع ناله میزد طوری که خاله جان نتوانست جلوی خود را بگیرد و مثل هوای این روزهای شهر باریدن گرفت
چشمهای خمار و تکان های آزار دهنده اش که اجازه ی شیر خوردن هم بهش نمیداد از جلوی چشمانم نمیرود که نمیرود :(
از سر ندانم کاری یک عدد آدمیزاد نادان...
تحمل دیدنش در این حال را هییچ ندارم و دلم همچنان شور میزند و شور میزند...شاید کمی حال مادرم را فهمیدم آن وقت که با دو کودک 2و3ساله و نوزاد چند ماهه تنها بود و دکتر گفته بود اگر تبش پایین نیاید تا عصر تمام میشود...
بالاخره قرقی جان را بردم بنزین خوران و بعد هم سپردن چند عکس به عکاس برای چاپ
ولی تمام طول راه اعصابم به قدری بهم ریخته بود که میخواستم با همه دعوا کنم...موقع دادن عکسها به عکاس هم همه را یک سایز و در اندازه ی بزرگ گفتم و بعد که خانه امدم پشیمان شدم :/
امشب حدود ساعتهای 8 با مادر جان راهی حرم میشویم و شب ساعت 10 با پدرجان برمیگردیم.نمیدانم حالم چگونه خواهد بود..به هر حال پیشنهاد خودم بود که به جای صبح رفتن و ظهر برگشتن، صبح به کارهای دیگر برسیم و شب برویم
روز 13 همیشه دلگیر بوده
چه بارون باشه چه آفتاب
وسط روز اگه بیرون بری انگار شهر خالیه
دلت میگیره
حتی اگه قرار نباشه فرداش بری مدرسه یا سرکار
از دیشب بارون گرفته حسابیییی
هنوزم داره میاد اما کمتر شده دیگه
طبق معمول هفت سین و اول صبح جمع کردم و وسایل پذیرایی عید هم جمع و جور شد
تو این هوای بارونی باید یکی باشه باهاش بری بیرون قدم بزنی
یه دوست خوب که زیر بارون چتر نگیره و از خیس شدن نترسه
امروز همیشه دلگیره
منم خودمو با کارم مشغول کردم صبح تا حالا
دلم راه رفتن تو هوای تمیز و بارونی رو میخواد
دلم دویدن و خسته شدن میخواد
داغ شدن از شدت بازی تو هوای سرد
بازی های دسته جمعی با توپ
جیغ و سر و صدا و خنده های بلند
دوچرخه سواری
دلم همین چیزهای ساده رو میخواد که نیست!
فردا رو با اون عنوانی که همه میشناسن من دوست ندارم و هیچ وقتم تو این روز بیرون نرفتیم و نخواهیم رفت و علاقه ایم به این کار نداشتم و ندارم...
چرا البته یا حرم رفتیم که این روز اتفاقا خیلی خلوت میشه و یکی دو سالم سینما که اونم خلوته
به یاد این شعر شهریار افتادم
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
به گذشته ی تلخ فکر نمیکنم..فکرم کنم دیگه اون حس به اون تلخی نیست..بی طعم و بی رنگه..به آینده هم فکر نمیکنم..اونم برام چندان رنگین کمانی نیست
وقتی داشتم در حالو قفل میکردم با خودم میگفتم..حسش نیس..یهو باز گفتم نه! از لحظه لذت ببر..تو شیشه های سکوریت در خودمو نگاه کردم و باز گفتم در لحظه لبخند بزن..کارها تموم میشن..برای آخرین بار نگاه کردم نتونستم به خودم توی آینه لبخند بزنم کلید و از قفل درآوردم و رفتم به سمت در حیاط..
من خوبم..زندگی خوبه..فقط دگمه ی آن احساسم خراب شده ;)
دیروز خیر سرمون قرقی رو بردیم حمام روشویی و تو شویی موتور شویی
اونوقت امرووووز بارون گل اومد :| وقتی میگم گل ینی واقعا گل :| :|
اول فک کردم بهار خواب و حیاط گلی لوده و خاکی بوده بارون اومده این شکلی شده بعد دقت کردم دیدم نخیر هر آنچه تو حیاط بوده ازین بارون گل در امان نمونده :| از جمله قرقی من :(((
دیروز خیلی هنرمندی به خرج دادم!!!! برای اولین بار تزئینات فوق تخصصی استفاده کردم برا کیکم :)) شکلات تخته ای گرفتم آب کردم ریختم روش (چقدررررررر خوشمزه شد ) ازون مروارید خوردنیا هم ریختم روش که البته از بس سفت بود نزدیک بود دندونامون بشکنه همه :/ نمیدونم چرا اینقده سفت بود
دوتام فشفشه برا رو کیک گرفتم که همچین ترکید نزدیک بود چش و چالمون به فنا بره
طلسم شکسته شد و کارای خیاطی کم کم داره پیش میره...حالا این 2-3روزم که بگذره دیگه راحت تر پیش میره چون خطر نفوذ مهمان کمتر میشه
امروز رفتیم پیش اموات
به سنگ قبر عمه که نگاه میکردم هی با خودم تکرار کردم آخرش اینه..همینجا ..همین یه ذره جا..زیر این سنگ بزرگ و شاید چشم به راه همیشگی
نمیدونم اینکه ما میریم سر خاکشون براشون فرقی میکنه واقعا؟؟ یعنی درکی از این قضیه دارن؟؟ آخه اونا که دیگه در بند زمان و مکان نیستن!!
لابد داره دیگه..
یه قسمتی از بهشت رضا واسه شهدای مدافع حرمه..اون یه تیکه یه حال خاصی داره..هرجا باشم و نزدیک چنین جایی باشیم دلم میخواد برم نزدیکشون..قبلنا اینطوری نبودم ..ولی اینا انگار مال زمونه خودمونن نزدیکن..ملموسن...مظلومن..
از وقتی فتوشاپ نصب کردم نتم اذیت میکنه...یهو قطع میشه و وصل نمیشه تا مودمو ریست کنم :/
اینقدر نوشتن این پست طول کشید که حرفامو یادم رفت..
فرقی نمیکند بهار باشد و هوای دل انگیز و مست کننده اش با رگبارهای گاه و بیگاه
تابستان باشد و گرمای دامنش
پاییز باشد و آسمان دلگیرش
یا زمستان باشد و قدمهای سنگین و سردش
دلتنگ که باشی دلگیر هم میشوی..
آدمها خوب بلدند زخمهایت را نمکین کنند
تک فرزندی تو بزرگسالی میتونه بدترین اتفاق باشه!
وقتی اینقدر بهت وابسته میشن که کاملا در تنگنا قرار میگیری!
نه میتونی برای خودت زندگی کنی نه برای خودت برنامه بریزی..نه بی دلیل شاد باشی و نه گاهی غمگین..
و این از بدترین اتفاقاته وقتی که در آستانه ی 30سالگی خودتو موجود نسبتا کاملی میبینی که دیگه از عهده ی زندگیت بر میای و خودت باید برای خودت تصمیم بگیری اما!!..
یه جایی حول و هوش همین سن به این نتیجه میرسی که زیادی بچه ی خوبی بودنم اصلا خوب نیست!
باید مثل بعضی بچه ها میبودی که دائم تو برنامه ها و مهمونیا و زندگی خودشونن و چقدم بیشتر درک میشن!!
و البته یه اشکال دیگه هم هست..اشکال شاید بیشترش برمیگرده به زن و مردهایی که تو سن 50 سالگی نمیتونن همو خوشحال کنن!
انگار دیگه به درد هم نمیخورن..اینه که به نفر سوم رو میارن
نفر سوم اینجا میشه قربانی!!
تعارض توی زندگیم موج میزنه...گاهی ادم حتی کمی هم که برای خودش باشه کمی حالش بهتره..
و این درد خیلیها هست و درد خیلی ها هم نیست
خبرهای رسیده حاکی ازینه که استخر به این زودیا باز نمیشه!!!!!
بالاخره امروز طلسم شکست و ورزش شروع شد..40دقیقه...خوب بود
خواب دیدم موهامو کوتاه کردم :( چقد غصه خوردم..
با کلی مشقت فتوشاپمو نصب کردم ..بادم اومد که میتونستم زودتر از راهنماش استفاده کنم!
میخواستم امشب زود بخوابم ولی دیرتر از همیشه دارم میخوابم..
بهار یه طوریه که همش چرت میزنی...
گاهی وقتا یهو دلت میگیره...یهو
میبینم که..امروز 4فروردینه و سرکار نیستم D:
خخخ تعمیرات طول کشید :))
امیدوارم تا آخر 13 طول بکشه P:
فاز مام اصن معلوم نیس!
هم دوس داریم کار داشته باشیم هم منتظریم تعطیلات بشه و طولانیم باشه -_-
دلم برای آب و شنا هم بسی تنگ شده..ولی کار زیاد دارم :/
اتاقمم هنوز رنگ و بوی خونه تکونی و تمیزی به خودش ندیده
هوام که حسابی قاطیه
آفتابه..بارون میزنه..ابر میشه تند تند میاد یهو قطع میشه..اینم فیلم و سیانسای بهاره دیگه
همش احساس میکنم اگه بخوابم یا استراحت کنم دیرم میشهo.O
این روزا اگه بیکارین اگه خوشی زده زیر دلتون اگه ناخوشین اگه مریضین اگه سالمین اگه راحت میخوابین اگه راحت خرج میکنین اگه احساس امنیت میکنین.....برا مدافعین حرم خیلی دعا کنین..اونا روز و شب ندارن..عیدشون لب مرزا به سختی میگذره که ما راحت باشیم..بچه هاشون بی پدر و همسراشون به شوهر میمونن ولی ما راحتیم..دعا کنین
برا اونایی که شب عیدی بیکار شدن دعا کنین..برای همه ی اونایی که زندگیشون یه معجزه کم داره دعا کنین که معجزه بشه
چقد ازین دید و بازدید عید بدم میاد!!
شما هم عایا؟؟؟
خیلی بیخوده..امروز شما میرین فردا اونا میان...همش الافی..هی لباس بپوش برو باز بیا خونه آماده شو که مهمون میاد...یه عده ام که روز مشخص شده نمیان...از پذیراییشم اصلا خوشم نمیاد 10بار باید بری و بیای ..آخرشم کلی ظرف بشوری
اگه یه زمانی تصمیم قطعی گرفتم شوهر اختیار کنم حتما قید میکنم که تعطیلات عید مسافرت باشیم! :|
نمیشد خب الانم خودم برم مسافرت؟ :/
نمیشد من تبریز بمونم عایا؟؟ :/
اصلا باید فرار کنم برم خارج -_-
از روزی که برگشتیم از سفر مدام در حال بدو بدو ام
و البته خواهر جانم که لطف کردن!! باز یه کاری انداختن گردن بنده که ساعتها وقتمو گرفت و از کارای خودم موندم..بعدشم یه مهمونی اجباری..چقدر خسته شدم..تازه برگشتیم شام تدارک دیدیم برای خواهر جان اینا!! :/
امروز جاتون خالی رفتیم حرم با مامان
ماشینم بردیم که مثلا زود برگردیم..منتهی این قرقی عزیزم امروز یکم مارو پیچوند و خلاصه نهار خونه دایی جان موندیم و عصریم دنبال تعمیرگاه و آخرشم برگشتیم خونه..البته که مامان جان به اهدافش رسید کلا امروز
هعیی...من موندم و لباس مادر خانومی که میخواستم تمومش کنم برای فردا ولی دیدم دیگه نه حوصله شو دارم نه تموم میشه اصلا!!
این بود که در دکانمونو بستیم تشریف آوردیم بالا
سفره ی امسالم برخلاف سالای پیش کاملا ساده چیدم و خیلی بهش نرسیدم
ماهیای تنگمونم مصنوعین و همه رنگی توش پیدا میشه
فک کردیم خیلی زرنگیم!! بعد دیدیم همه شون ته نشین شدن هه!! اینجاشو دیگه نخونده بودیم
حتی وقت نکردم یه جارو به اتاقم بکشم یا کمی کتابخونه رو گردگیری کنم..
بین راه سریم به استخر زدیم بالاجبار ..هنوز آجر و مصالح ساختمونی بیرون ریخته شده بود و دعا کردم کاش تا 13 تعطیل باشیم چون من هنوز خسته ام..
زمان مسافرت برای من خیلی بد بود..خیلی از کارام موندم
از اینکه همیشه همه به همه کارشون میرسن و من باز باید با خستگی تمام کارای دیگرانو انجام بدم لجم میگیره
این بود که دوخت و دوز و تعطیل کردم
حرم چقدر شلوغ بود...تو شهر خیلی خلوت بود هم رفت و هم برگشت راحت بودیم واقعا ولی اطراف حرم غلغله ای بود...
فردا سال نو میشه
یک سال دیگه تموم میشه و یک سال دیگه ام شروع میشه
امسال رویهم رفته بد نبود..تجربیات کاری خوبی به دست آوردم - قرقی رو به دست آوردم خخ - 2تا دوست خوبمو از نزدیک دیدم :) - یه سفر خیلی خوب رفتم - به یه دوست خیلی خوب نزدیکتر شدم - و یه تصمیمات خوبتر برای آینده ترها گرفتم...
خدایا شکرت
مهمتر از همه اینه که سالمیم همه مون
سال نو مبارک
به همین سادگی.. ♥
خدا با ما یار بود و روزایی که تبریز بودیم هوا چندان سرد نبود.طوری که صبح تا عصر و میشد بدون پوشیدن لباس گرم بیرون رفت
میزبانان عزیزمونم که در تحویل گرفتن ما از هم پیشی میگرفتن بیشتر مارو به بازارهای مختلف بردن
گرچه که به خاطر شرایط هوا بعضی جاها نمیشد رفت و به دلیل موقعیت زمانی خیلی مکانها در دست تعمیر بود
ائل گلی یا شاه گلی قدیم (به معنی استخر شاه که بعد از انقلاب استخر ملت نام گرفته) مجموعه ی بزرگ و زیبایی بود که قبلا رفته بودیم ولی تو روز و اینبار عصر روز رسیدن دیدار و تازه کردیم
اینم بگم در مسیر رفت و برگشت ما در محاصره ی کامل دوستان آذری بودیم ;)
لاله پارک معروفترین مرکز خرید تبریزه که خیلی شیک و مثل پاساژهای ترکیه ساخته شده..اونطور که شنیدم مالکش دوست بابک زنجانی و همسرشم خواننده ی ترک هست!
به هر حال پاساژ بزرگ و شیکی بود در 4طبقه
طبقه ی آخر کافی شاپ و رستوران بود کلا و بالکن بزرگی داشت که ازونجا میشد بیشتر شهر و دید
این پاساژ واقع در خیابان ولیعصر و جزو مناطق اعیان نشین تبریزه
چیزی که تو بازارهای تبریز دیدیم اینکه شاید 80درصد اجناسش مال ترکیه است
من خیلی لباسهاشو نمیپسندیدم..اغلب گشاد و حالت راحتی داشتن
اما تنوع جنس خیلی عالی و قیمتها نسبت به کیفیت خوب بودن
جلفا منطقه ی مرزی و تماما بازار بود
البته قبل از رسیدن به بازار کنار رود ارس رفتیم که مرز طبیعی بین ایران و آذربایجان محسوب میشه
خیلی جالبه که خارج و از نزدیک ببینی :))
اونا هم اون طرف رودخونه مشغول ساخت و ساز و تدارکات عید بودن و دوستان ما هم این طرف مرز
دلم برای سربازهایی که دیده بان بودن کمی سوخت..اگه آقا زاده یا حتی نیمچه نسبتیم با اونا داشتن الان تو خونه هاشون بودن به خصوص تو شبای سرد
رود ارس و قبلا زیاد تو جغرافی خونده بودیم و بالاخره قسمت شد از نزدیک زیارتش کنیم
رودخونه ای مواج و گل آلود که عملا شنا کردن در عرضش ممکن نبود یا اینکه خیلی به سختی..به هر حال اگه چنین قصدیم داشتی نمیشد چون بلافاصله مامورین مرز مخالف مورد هدف قرارت میدادن!
یه کاروانسرا اونجا بود به اسم کاروانسرای خواجه نظر و در حال بازسازی بود و تماما پر از مصالح
اگه اشتباه نکنم به زمان قاجار برمیگشت تاریخ ساختش
جلفا قرار بود گرمتر باشه اما سردتر شد!
کلیسای سنت استپانوس اونجا بالای کوه قرار داشت که همچنان دوستان مسیحی اونجا شمع روشن میکنند و هر ساله یاد بود بزرگانشونو در روزی خاص برگزار میکنن
چیزی که توجهم و جلب کرد سنگ قبرهای قدیمی اونجا بود...
معماری اغلب مکانهای تاریخی و ساختمونهای تبریز به سبک بیشتر اروپایی بود که البته با توجه به مرزی بودن این منطقه چندان تعجبیم نداره
ضمن اینکه زمانی آلمانها این منطقه رو به دست گرفته بودن
وقت زیادی صرف بازار گردی شد (کمی به اجبار میزبان البته) و جاتون خالی نهار جوجه کباب کردیم روی منقل (توی پارک همون اطراف) و از دیدن آبشار یا آسیاب قدیمی محروم شدیم که این خیلی بد شد
مسافت تقریبا یکساعت بود از شهر و قبل از تاریکی باید برمیگشتیم
مسجد کبود بنای بزرگ و زیبایی بود که متاسفانه طی گذشت زمان رنگشو تا حد زیادی از دست داده بود و بر اثر زلزله ایم که در تبریز به وقوع پیوسته بود قسمتهاییش خراب و بازسازی شده بود
دلیل اسمش هم رنگ کاشی کاریهاش بود که به رنگ آبی تیره و بنفش بودن
این ساختمونهای بزرگ و که میبینم فکر میکنم به اینکه اون زمان چطور و با چه وسایل و شیوه هایی ساخته شدن که از بناهای امروز بلند تر و محکم ترن
ساختمان قدیم شهرداری که چندسالیه جزو میراث فرهنگی ثبت شده و تبدیل به موزه شده هم خالی از لطف نبود
موزه ی فرش و موزه ی ابزار آلات قدیمی(شامل ظروف - ابزار موسیقایی -انواع رادیوها و زنگهای قدیمی و ..) هم همین جا بود
شکل ساختمان از بالا به شکل یک عقابه که بالهاشو باز کرده
کندوان خیلی بی برنامه پیش اومد و یه روز عصر و تو یه هوای فوق العاده سرد بود که رفتیم
هنوز اونجا مقداری برف بود و صورت مردمش از سرما سرخ شده بود
تعداد کمی از فروشنده ها اونجا مشغول بودن و با رسیدن ما یک اتوبوس از توریستها نگهداشت و هر کدوم با دوربینهاشون به قسمتی از منطقه رفتن
اونجا بود که با خودم فکر کردم خیلی جاهاییم که اینا میرن هنوز در دست تعمیراته..
به هر حال از شدت سرما خیلی زود برگشتیم
امامزاده سید حمزه از مشهورترین امامزاده های تبریزه که ما روز شهادت حضرت فاطمه اونجا بودیم به همین خاطر خیلی شلوغ بود
بعد از اون به مقبرة الشعرا رفتیم که نزدیکی همون امام زاده بود ولی اونجا هم بسته و در دست تعمیرات بود :(
خانه ی شهریار هم حرفش زیاد شد اما نهایتا فرصتی نشد که بریم
دلیل این که خیلی جاهارو نرفتیم این بود که میزبان جانها اصرار اکید داشتن که خودشون مارو ببرن بگردونن! و خودشونم ساعت 11-11:30 میومدن این بود که نمیرسیدیم خیلی جاها بریم...
وادی رحمت هم محل دفن شهدای گمنام تبریز و عوام هست ..دوست داشتم از نزدیک ببینم چون تعریفای زیادی شنیده بودم ولی اون روز با یه دوست خوب قرار داشتم و نشد و بعدشم دیگه فرصتی پیش نیومد
نمایشگاه فاطمیه روز شهادت حضرت فاطمه خیلی خوب و جالب بود..انتهاش هم قسمتی مربوط میشد به شهدای محافظ حرم که خیلی خیلی دردناک بود..عکسهایی که روحتو می آزرد و فیلم از بچه های کوچولویی که پدراشونو از دست دادن...خیلی غمناک بود خدا حافظ این محافظین باشه که خیلی مظلومن..چندی پیش از یه نفر که هیچ انتظارشو نداشتم شنیدم که اصلا نمیدونست جریان چیه...ازین جهت میگم مظلومن
به هر حال این سفر خیلی عالی بود و جاتون بسیار خالی
مردم تبریز همونطور که گفتم خیلی خیلی مهمان نوازن
امنیت رو کاملا توی شهر حس میکنی..خبری از شلوغی جایی که لااقل خودم توش هستم نیست
شاید در ظاهر کمی سرد به نظر بیان اما نهایت تلاششونو میکنن تا بهت خوش بگذره
مردم خوش برخورد و آرومی داره
روز آخر شد و لحظات خداحافظی و اشکهای جاری میزبان جان
و من که مشایعت یه دوست خوب و از صب تا زمان پرواز همراه خودم داشتم
امیدوارم که بازم به زودی دیدارها با این شهر و مردمش تازه بشه
♥ :)