خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب


دیشب یهو جوگیر شدم و دلم خواست امروز صبح حرم باشم

پیشنهادشو دادم و قبول هم شد.البته خیلیم شبیه پیشنهاد نبود بیشتر حرف زور بود :دی

خب مامی راضی بود ولی ددی به خاطر جای پارک و این حرفا مخالف..

شهر ساعت 5صبح خالی از جمعیت خیلی دیدنی تره..گرچه که نزدیک حرم ترافیک شدید بود فهمیدیم از ما زرنگترم هستن..خودم پارکینگ پیدا کردم برای ددی

تو خود حرم (جاتون خالی) خیلی ازدحام بود

بیرون روی زمین برای کبوترا گندم ریخته بودن و اونام جمع شده بودن میخوردن..طفلی یه دونه شون یه پاش مجروح بود دلم میخواست بیارمش خونه درمان و پرستاری کنم ازش ولی خب نمیشد دیگه

ازونجا که دیروزم ب شدت خسته بودم بسی خواب مرا در ربود

تا جایی که نتونستم به نشستن ادامه بدم و به حالت افقی تغییر وضعیت دادم

که با ترمز ماشین و حرفای جذاب بلند شدم دیدم بعععلههه جلو یه کله پزی ایستادیم

این بود که جاتون خالی کل پچم زدیم بعد مدتها خیلی چسبیییییید

ینی من عاشق این غذام

و هنوزم که ساعت 2 ظهره احساس سیری میکنم

خونه ام اومدم ساعت 8:30شد و 10با شاگرد جان قرار داشتین..مثلا ساعت و کوک کردم ولی روزشو یادم رفت تغییر بدم! خدا خیر این یاکریمارو بده اینقده بال بال زدن که بیدار شدم دیدم 9:35 شده و سریعا برخیزیدم و رفتم.دیگه واجب شد من اینارو به همین زودی خونه دار کنم

شاگردمم ک کلا ضدحال بود امروز و حوصله نداشت

خودمم خیلی خستم..عصریم جایی دعوتیم منو مامی و آبجی که بنده در حقیقت نقش سرویس رفت و برگشت و دارم


راستی!

اگه دوستتون از شما دوربین بخواد بهش میدین آیا؟؟ دوست نزدیکم نه هااااا یه همکلاسی که فقط تو تلگرام میبینیدش..اونم دوربینی ک 1تومن پولشو دادین با عرق جبین :/ 

من که نمیدم -_-

۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۶
سپیدار


از تمام دنیا دلخوشم به همین همسایگی

همین خانه ی امید

همین قلب نورانی شهر


عیدتون مبارک❤❤❤


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۰
سپیدار

هم کار می کنم هم مدام به خودم یادآور میشوم که امروز جمعه است کمی استراحت کن اما با یادآوری سفارشهای پذیرفته شده به کارم ادامه میدهم

گرچه مدام حواسم پرت است دقیقا به چی و کجا خودم هم نمیدانم!!؟

میدانم بخش بزرگیش مربوط به حرفهایی میشود که از این و آن میشنوم..

بالاخره هوا تاریک میشود و پارچه های برش خورده را رها میکنم

تصمیم میگیرم کار دیگری انجام دهم اما یادم می آید کارهای جلوی آینه ای مهمترند

نخ و موچین و دسته تیغ و قیچی ابرو برمیدارم و مشغول میشوم...بعد هم فکر میکنم باید چند سانتی از موهای جلوی سرم را کوتاه کنم..قیچی اصلاح را برمیدارم و درحالی که ظرف آشغال را بین خود و کمد میفشارم تا نیافتد موهایم را به سرعت کمی خیسانده و قیچی میزنم...آخیش!بالاخره راحت شدم

وقت شام میرسد...شستن ظرفها و دیدن اتفاقی خندوانه و روز دست چپ ها..یاد قیچی زدن خواهرم میافتم و اینکه چقدر در این زمینه اذیتش میکردم و چقدر هم به خاطر دست چپ بودن به باهوشتر بودن معروف بود از کودکی!! چیزی که شاید هیچ وقت به اثبات علمی نرسید

ناخنهایم را که دوتایشان شکسته کوتاه میکنم و فکر میکنم به اینکه یک ناجی هیج وقت نباید ناخن بلند داشته باشد! آخر غریق بخت برگشته چه گناهی کرده؟؟

در نهایت هم شروع به جمع کردن وسایل روز بعد و درست کردن شربت و ست کردن لباسهایم میکنم

فردا روزیست که کفشهای سفیدم را میپوشم با مانتوی سفید و راه های صورتی روشن و شلوار صورتی کم حال که از آنور آب دوستمان تحفه آورده

انتخاب روسری یا شال بین 60عدد شال و روسری کمی سخت است..بالاخره یک روسری قرمز رنگ که از تبریز برای خودم خریدم را بیرون می آورم

من عاشق روسریم!

لباسهایم را به ترتیب روی صندلی پهن میکنم..چادر..شلوار..مانتو..روسری..جوراب و تمام!

و به فردا می اندیشم و اینکه این روزهای کاری خسته کننده و برنامه ی مزخرفی که توسط فردی حقیقتا فاقد مغز به معنای واقعی ریخته شده کی تمام میشود؟

نشستن برایم دشوارتر شده و تنها به یکی از دو حالت عمودی یا افقی حس خوبی دارم در نتیجه شب بخیر میگویم و خودم را به خوابگاهم میرسانم

و همچنان سرم پر است از افکار جورواجور فردا و فرداهای دیگر...

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
سپیدار

و بازهم من حماسه ای دیگر آفریدم... خدایا خیلی ممنون که اینقد منو دوس داری..حیف نمیتونم جبران کنم

چند روزه میخوام اب رادیات و روغن ماشینو نگاه کنم یادم میرفت..امروز باز کردم میبینم رادیات اصن آب نداره! O:


لباس بالاخره تموم شد و بسی موجبات شادی خودم و اطرافیانم فراهم گردید..یکی دوتا هم سفارش دریافت نمودم ک با وجود داشتن دو سفارش در دست پذیرفتم چراکه میدونم همیشه وقتی کار زیاد دارم سفارشم پیش میاد ..قول دادم غر نزنم دیگه در واقع به این سبک کار کردن عادت نمودیم


سه تاهم شاگرد لوس ننر 5ساله دارم بهم میگن خاله باید درستشون کنم!

یکی از کلاسام ترم 1بزرگسالن که یکم باهم میخندیم و باعث تلطیف روحیم میشه و یکیم ترم چهار (پروانه) که اونام سناشون خوبه. والا خسته شدم ایقده بچه ریزه دادن بهم

یه کلاسیم داشتم ترم پیش گفتم از شرشون خلاص میشم ولی باز متاسفانه همه رو دادن ب خودم. ینی خودشون خواستن -_-

و..... خیلی باحاله یه دوست مجازی پیدا کنی بعد باهم همکار شین :) 


چقدر تعصب بعضیااااا در واقع بعضی مادرا رو بچه هاشون خنده دار و مسخره اس!

عکس بچه شو گذاشته حالا بچه تابلو فتوکپی باباشه هااااا ینی یه جوری ک ماها تادیدیمش گفتیم چقد شبیه باباشه!!! اونوقت زیرش نوشته "...کپی مامانش" :|

باز این خوبه!!!

یه بنده خدایی بچش شبیه کوچیکی خودشه خیلی.البته من ک ندیدم بچگیشو ولی اونا ک دیدن میگن! خودش سبزه اس خیلی..اما بابای بچه سفید و بوره.این جوجه ام سفید و بوره... اصلا ذره ای اعتقاد نداره ک رنگ پوست و موی بچه به باباش رفته!! میگه روش کار کردم :| ینی واقتی حامله بوده یه چیزایی خورده ک بچش اینطوری شده -_-

جل الخالق! حالا این یه چشمش بود...

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۷
سپیدار

فقط 3بار وقت کردم گلاب به روتون برم wc

بعدش 2 استراحت که اصلا وقت نشد چیزی بخورم جز ی تیکه کوکو که دوستم بهم داد اونم زورکی ..بدون نونم خوردمش و شورم بود

بعدش فک کنم 4:30 رفتم استراحت و از کوفته تبریزی مامی که دیگه سردم شده بود 3_4 لقمه ای زدم و مابقی رو دادم به استقبال کنندگان خاص چرا که چشم میکشن من کوفته تبریزی ببرم!

تمام این مدتم یعنی از 8:30 صبح تا 6 بعد از ظهر با یه شیشه شربت حاوی سکنجبین و شاطره و تخم شربتی و یک عدد سیب کوچک ک سرناجی جان آوردن سر شیفت دادن سر کردم

بعد میگن چرا چیزی نمیخوری!

خیلی جالبن بعضیا!! دوس دلرن حقوق خوووب بگیرن با کمترین کار!!! تازه هرجام اراده کردن صداشون کنن برا کار!!

اون یکی استخر ک زیاد بهش شیفت ندادن! ازونجایی ک اونجام مدتی همکار بودیم دلیلشو خوب میدونم!

اینجام ک دائم از سر و ته کارش میزنه..خیلیم شلخته اس..امروز دیگه دیدیم داره ب پای ما تموم میشه جلو سرناجی و مدیر گفتیم!

جالبه که اینجام ناز میکنه و نمیخواد دیگه بیاد!!!

من نمیدونم اصلا چرا اصرار داره بره سرکار؟؟؟؟؟

یه برنامه هم با 4عدد از همکارا ریختیم یه سفر یه هفته ای تو شهریور..خداکنه بعد از نیمه باشه ک کلاس نداشته باشیم..اسما مسابقه اس ولی ما فقط میریم حالشو ببریم خخخ خداکنه تاریخش مناسب باشه

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۵
سپیدار

باز همون سرماخوردگی چند وقت پیش یا چیزی شبیهش!

سر درد و خستگی و کوفتگی...4ساعت پشت سرهم آموزشی واقعا ظلمه آخراش دیگه حال نداری..آب سرد و محیطم سرد..حتی وقت نمیشه بری یه چیزی بخوری..بعد 4ساعت اینقدر گشنم میشه که هرچی میخودم سیر نمیشم انگار!

4ساعت و نیم بعدیو دیگه چرت میزنیم سر آب..

اون یکی استخر ک شاگردمو میبرم خییییلی شلوغ و کی به کیه! یه عالم بچه مدرسه ای میان همه شونم شیطون و هرکاریم دلشون بخواد میکنن..کلا کسی کار ب کارشون نداره!! ناجیا و مربیا یکی دو جا جمعن و مشغول حرف زدن..شاید یکیشون بعد نیم ساعت پاشه یه دوری بزنه..خیلی بیخیال بودن دیگه

یکی از همکارام همچین بگی نگی دپرسه..میخوام با بچه ها هماهنگ کنم براش تولد بگیریم..چند وقت دیگه تولدشه..خونه یکی از بچه ها و ب بهانه مهمونی و دور همی و غیبت همسر صابخونه البته!

تا باشه ازین ماموریتای همسران!

از قالبای بلاگ خوشم نمیاد.دوس دارم یکم قالبای جینگیلی مستون بذارم!

خیلی رو میخواد آدم به برادرزاده ی خانومش بگه یه بعداز ظهر بیا دنبال ما بعد ببرمون پارچه بخریم!!! بعدم برو بدوز برا پرو بیارشون :|

من نمیدونم چرا گفتم باشه!!!!! دلم میخواد خودمو گاز بگیرم به خاطر این حرکت

ولی عمرا ک برم..حتی زنگم نمیزنم..مگه من بیکارم یا وقت اضافه دارم؟؟؟؟؟

اینقده کار دارم ک نمیرسم ی استراحت درست درمون بکنم یه ذره جون بگیرم اونوقت آقا چه دستورا میده! هنوز کلی کارای خودم مونده ک بابتشون باید برم بیرون ولی نرفتم

هنوزم حرف دارم ولی دیگه حوصله ندارم :/


پ.ن: چند تا فیلم شنا دیدم..دلم میخواد مث قبل هر روز درست حسابی شنا میکردم..با این برنامه ریزی مزخرفشون نمیشه..حیف..لعنتیا

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
سپیدار

خط یه عامل خیلی مهمه!!!

چند وقته پیش یه نفر از م جزوه های دوره ژورنالم و خواست و منم گفتم براش میبرم

اون موقع که مربیمون این جزوه هارو داد من از روشون اسکن گرفتم تا سر موقع پرینت بگیرم و علاوه بر اون یه نسخه داشتم اگه یه موقع اون اصلی از بین رفت یا گم شد!

حالا که اومدم پرینت بگیرم دیدم چقد بد خط نوشته خانوم توضیحاتشو..خطش خیلی بد بود مربیمون بنده خدا!

دیدم اینو بدم به این فرد متقاضی که سنیم ازش گذشته با چشم مسلح هم نمیتونه بعضی قسمتاشو بخونه اینه که نشستم هر روز که وقت کنم درست میکنم و نوشته هاشو تایپی میکنم

چقد دوس داشتم برم کلاس خط..اصلا وقتی نمونده دیگه برام


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۰
سپیدار


هیچ خانه ای نیست که در آن دخترانی باشد مگر آن که هر روز دوازده برکت ورحمت از آسمان برآن نازل می شود،ودائم مورد زیارت ملائکه قرار دارد ،برای پدرشان هر روز وشب ثواب یک سال عبادت می نویسند
(محدث نوری، ج 15 ،ص 116) .


خداوند به دختر مهربانتر از پسر است، کسی که باعث خوشحالی دخترش شود، خداوند روز قیامت او را خوشحال می کند.
وسائل، ج 20، ص 367.


کسی که بازار می ‏رود و تحفه ‏ای برای خانواده خود می ‏خرد، همچون کسی است که می‏ خواهد به نیازمندانی کمک کند (یعنی همان پاداش را دارد) و هنگامی که می ‏خواهد تحفه را تقسیم کند، نخست باید به دختر و بعد به پسران بدهد چرا که هر کس دخترش را شاد و مسرور کند چنان است که گویی کسی از فرزندان اسماعیل (ع) را آزاد کرده باشد.
مکارم الاخلاق صفحه 54


آنکه دارای دختر است، او را از خود نراند، اهانتش نکند، پسران را بر او مقدم ندارد، خداوند وی را وارد بهشت می کند.
ازدواج در اسلام، ص 136


خداوند تبارک و تعالی به زنان مهربانتر از مردان است. هیچ مردی نیست که زنی از محارم خود را خوشحال سازد، مگر اینکه خداوند متعال در روز قیامت او را شادمان گرداند.
(میزان الحکمة ج 13ص 442 ح۲۲۶24)


(میزان الحکمة ج1 ص 107حدیث 403)
هر که دختری داشته باشد وخوب تربیتش کند واو را به خوبی دانش بیاموزد واز نعمتهایی که خداوند به او عطا کرده به وفور بهره مندش سازد، آن دختر، سپر و پوشش پدر در برابر آتش دوزخ خواهد بود.

خدا اینهمه مارو دوست داره...

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۲
سپیدار

از روزی که این سقف رنگی بالای بهارخواب نصب شد رفت و آمد کبوترها هم بیشتر شد

آنقدر آمدند و رفتند و گشت زدند و بررسی کردند تا عاقبت از یک نقطه خوششان آمد

جایی در انتهای سه گوش شده ی سقف روی لبه ی نصف شده ی دیواری که بین ما و همسایه است

کوتر ماده نشست و کبوتر نر هم بین باغچه و شاخ و برگ درختان گشت میزد و تکه های کوچک چوب را برای ساختن لانه با خود حمل میکرد..

لبه ی دیوار کوچک بود..همه ی چوبها ریخت...دوباره از اول...و باز هم فرو ریخت..چندین بار اتفاق افتاد و هنوز هم می آیند و همانجا مینشینند خیره به آرزوی لانه شان! 

انگار آنقدر به همان نقطه علاقه دارند که مدام می آیند و میسازند و خراب میشود ولی باز هم ادامه میدهند...بالاخره دیر یا زود میفهمند آن نقطه برای آنها خانه نمیشود

حکایت اینها هم مثل آدمهاست..وقتی به چیزی یا کسی که مناسبشان نیست دل بستند هی خانه ای از آرزوهایشان بنا میکنند ولی با هر باد و طوفانی خانه فرو میریزد.. 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
سپیدار

خیلی جالبه!!

دیپلمشو به زور بعد چندین تجدیدی گرفته!!! تنها مطالعاتشم شایعات اینترنتی بوده اونم تو همین یکی دوساله که نرم افزارایی مث تلگرام و اینستا اومده و هر کسی هرجایی میتونه استفاده شون کنه!

اونوقت میاد راجع به یه شخصیت تاریخی مهم یا یه موضوع سیاسی در نهایت بی سوادیش چنان اظهار نظری میکنه که انگار تمام مدت داشته رو این موضوعات مطالعه هم میکرده!

اینقدرم ابتدایی و بی پشتوانه است حرفش آدم خندش میگیره!!

عزیزم!! شما که به کل بعضی موارد و قبول هم نداری!!!! و جز پخش عکسای دسته جمعی نیمه برهنه با اطرافیانت فعالیت مفید دیگه ای تو نت نداری لااقل قبل حرف زدن برو دوتا کتاب بخون!! کتاب نیس؟ توهمون اینترنت گوشیت اگه بلدی یه سرچ بکن راجع به موضوع بعد بیا دهنتو باز کن! 

والا

چقدم ازینا زیاد داریم ما!

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۳
سپیدار

لاین و از گوشیم پاک کردم..به نظرم بیخود و مسخره بود...همون آدمهایی ک تو فیس و تلگرام و اینستا دائم در حال نمایش خودشون به اشکال مختلف هستن اونجا و جاهای دیگم ممکنه باشن... جذاب به نظر نمیاد!

هرکسی به نحوی نمایش میده ..یکی با دست نوشته هاش یکی با کپی متنهای عاشقانه و جوکهایی که هزار جای دیگه هم میبینی و یکی هم با عکسها و ژستهای مختلفش...

و سالهای سالم که بگذره من همین وبلاگ نویسی رو به همه ی اون ابزارهای نو ترجیح میدم

این بین دوستی دارم که خوندن دست نوشته ها و هنر عکاسیش منو سخت مجذوب میکنه...گاهی انگار حرفهای منو میزنه *الف ص* با همین اسم کوتاه 

یه دوست ارزشمند از دوران کارشناسی 

چه زود گذشت

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۱
سپیدار

به گمانم که سرم سرما خورده باشد..سمت راست کلا درد میکند!

نتیجه ی خشک نکردن موی خیس آنهم برای کسی که مشکل سالها سینوزیتش را به سختی حل کرده همین است!

گاهی وقتها عجیب حس قدرت و رویین تنی میکنم که اینچنین بی تفاوت میشوم و خیره سرانه با سرم رفتار میکنم!!

بعد که درد سراغم را گرفت یاد حرفهای چند سال پیش خانم دکتر میافتم ک گفت استخر اصلا برایت خوب نیست و دوباره حالت را خراب میکند... و من فقط گفتم که عاشق آبم!

هر عشقی بهایی هم دارد دیگر!!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۶
سپیدار

حس خوبیه وقتی دیگران مدام بهت میگن " شاگرداتون خیلی دوستون دارن ! "

آدم حسابی ...کیف میشه!

نه به خاطر تعریف و تمجیداااا از این بابت که میفهمی رضایت حاصل شده

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
سپیدار

یکی از همکارا که تو یکی از دفاتر خدمات مشغوله یکی دو هفته پیش گفت تا پایان سال 96 همه ی کارت ملی ها باید هوشمند بشن...خلاصه همه ی ما هم گول خوردیم و اقدام کردیم..امروز صبح خانواده ی 3نفریمونو بردم به محل مورد نظر (پست) حدود کمتر از 1ساعت معطل شدیم و کار انجام شد بالاخره..بعدم طبق نقشه ای که از قبل با مامی کشیده بودیم و مامی کتلت درست کرده بود 3نفری راهی باغ وکیل آباد شدیم ...

خلوت بود نسبت به قبل که البته وقتی برمیگشتیم شلوغتر شد..جاتون خالی هوای خوب و نهار و زدیم..

اونجا به این فکر میکردم کسی مثل جناب ملک که باغ به این بزرگی داشته چه حالی میکرده!!!

اصلا اونا زندگی میکردن یا ماها که تو خونه های نهایتا 200-300 متری (قشر متوسط) میشینیم و با یه حیاط نقلی ( که فقط تو خونه های قدیمی هست الان) که فکرم میکنیم چقدر دست و پامون بازه!

هرچند که ایشون این باغ و وقف کردن و از همون زمانم در اختیار مردم قرار دادن ولی انصافا خیلی حال میکردن تو اون باغا و خونه ها زندگی میکردن دیگه!

نیازیم نبوده مث مردم عزیز ما هر تعطیلی بدو بدو بزنن جاده چالوس و 24ساعت تو ترافیک دود بخورن به خاطر چند ساعت آفتاب خوردن و آب شور دریا خوردن و ... ازین مسائل

حتی مثل مشهدیا نبودن که هر 5شنبه شب ( و هر شب تعطیلی) مسیر طرقبه شاندیز بسته میشه با ترافیکا و تا جمعه شب این برنامه ادامه داره...

ولی عجب دلی داشته که باغ به این بزرگی رو بخشیده!!

در صورت تمایل به کسب اطلاعات بیشتر میتونین تو گوگل سرچ کنین

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۳
سپیدار

خیلی از آدمای اطرافم اون چیزی که فکر میکنن نیستن حقیقتا!

منظورم رو اون بخش از خصوصیاتشونه که خوبه

این آدما اعتماد به نفس بالایی دارن و عموما هم ناشی از رفتار اطرافیانشونه

قصد تعریف و تمجید و خودبزرگ بینی ندارم اما خیلیاشونو با خودم مقایسه میکنم میبینم چندین پله بالاترم ولی اعتماد به نفسم خیلی پایینتره و باعث شده بیشتر وقتا خودمو نبینم

شاید به این دلیل که اطرافیانم رو داشته هام تاکید و تمرکز نداشتن..یه جورایی براشون عادی بوده! بهتره بگم به چشمشون نیومده.. و اینجوری بوده که خودمم هیچ وقت به چشم خودم نیومدم و دسته کم گرفتم

حالا فهمیدم که باید از داشته هان در مقابل ایرادات ناشی از حسادت و خودبزرگبینی های کاذب خیلیا دفاع کنم و محکم پاشون وایسم!


پ.ن: هر روز باید ب خودم یادآوری کنم که فقط به خاطر عشقی ک به کارم دارم میرم سرکار و مسائل مادی و اتفاقاتشو به هیچ وجه نباید توجه کنم! 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۷
سپیدار

کافیه برای انجام کاری اراده کنم!!

هه ولی کو اراده؟؟

آمااااااااااا

یه طرح خوب عصری یابیدم که فردا حتما اولیشو اجرا میکنم

عاشقتم سمانه :)

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۷
سپیدار

پدر و مادرش به رحمت خدا رفتن

یه خواهر و یه برادرم داره کلا که اونام یه شهر دیگه ان

به این میگن ایده آل 

مورد خوبیه برای فکر کردن :دی

حالا یه موردم که من اینهمه موافقم اونا برای قدم بعدی اقدام نکردن هنوز :پی


راستی شده برین بانک از بلندگوها موزیک بلند باشه؟؟ من که اولین بار بود..رئیس شعبه هم عوض شده بود..قبلی قیافش خیلی اخمو بود.. نمیدونم چرا شغل و محل کارمو پرسید! و سوالاتی تکراری و غیر تکراری در همون زمینه..

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۲
سپیدار


به آرامی قل خورد و خورد تا اینکه سقوط کرد و شکست

فکر میکردم هنوز سالم باشد اما دیدم تکه های سالمش هم ترک برداشته

چند روزی قایمش کردم 

اصلا میخواستم انکار کنم!

ولی خرده شیشه های فرو رفته در پایم همه چیز را فاش کرد


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷
سپیدار

فک میکنم 7سالشه

انرژیش در حد انرژی هسته ای!!

صبح سرکلاس بود..به زور کشیدمش تو آب و تمام مدتم بغلم بود..کم کم اول یه دستشو از دور گردنم باز کردم و بعد دوتا دستاشو ولی به هر حال سفت مجبور بودم بگیرمش..لنگ و لگدایی ک ازش خوردم بماند..

عصری دوباره با مامان و خالش اومد..به هر حال راضی شد تو همون قسمت کم عمق بیاد تو آب و تو بغل کسیم نباشه..منم که ناجی بودم یکسره با اون صدای بلندش داد میزد خانوووووووووووووووم!!! و میپرید... چند بار که از کنارش رد شدم گفت خانوم بزن قدش..دستمو میبردم جلو و با تمام زورش دست کوچولوشو میکوبید کف دستم...و گاهیم برایم لایک نشون میداد از دور!

چند بارم اومد بیرون بغلم کرد..میگه خانوم شما چقد داغین!!! بپرین تو آب تب دارین!! :))

من عاشقشم...

مامان طفلیش از پسش بر نمیومد دیگه..

یاد یکی از شاگردای 2سال پیشم افتادم که روز آخر خیلی دلش میخواست منو بغل کنه ولی چون من خشک بودم و اون خیس اینکارو نکرد اما به زبون آورد..اون موقع بهش فکر نکردم و بنا به توصیه همکارا باید سرکلاس به بچه ها رو نمیدادم مثلا!! اما بعدها فکر کردم چقدر این بچه ها آرزوهاشون کوچیکه ..در حد یه بغل ساده! و چقد با همین بغل بهت انرژی میدن و باعث میشن حس خوبی بهت دست بده

اعتراف میکنم تمام دلخوشی من از این کار و این زندگی همین بچه هان که تابستون سر و کله شون پیدا میشه

یادم میاد چقدر عاشق مربیم بودم و هر وقت میدیدمش با جیغ جیغ بغلش میکردم و میبوسیدمش...گرچه که خیلی در حقم بد کرد و ... ولی هنوزم از دیدنش خوشحال میشم و حس میکنم منو همچنان مثل همون روزا دوست داره..هنوز همو بعد از مدتها میبینیم و جیغ جیغامونو از سر میگیریم..هعی.. دلم میخواد این جاهای خالی و جفاهایی که مربیام تو این 21 سال در حقم کردن و برای بچه هام جبران کنم

میدونم اگه این کارو رها کنم و برم دنبال خیاطی و مزون بزنم خیلی زود به درآمد خوبی میرسم اما عشقم به آب و آموزش مانع میشه و امیدوارم هیچ وقت موقعیتی پیش نیاد که از تنها عشقم تو سالهای زندگیم در این 30 سال دست بکشم

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۵
سپیدار

چند روز پیش خبر مرگ یه مادر سر زایمان....و امروز فوت یه دوست قدیمی بر اثر سرطان...

یکماه پیش دیدمش...اوایل شیمی درمانیش بود...مثل همیشه آروم ب نظر میرسید...گفت عوض شدی... ظاهرش خوب بود..دوتا بچه ی کوچیک داشت...

هنوز انگار باور نکردم که مرگ هم جزئی از زندگیه..ادامه ی زندگیه..

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
سپیدار


بعضی وقتها آدمی عجیب صبور میشود... میبیند و میشنود اما ...

سکوت.. لبخند..و سکوت

و ناگاه در بهتی عمیق فرو میرود ..نمیداند باید غمگین شود یا نه؟

آدمها ناگهان جا میخورند..شاید هم جا میزنند! 

انگار که این آدمیزاده قرار نیست دل و زبان و رفتارش یکی شوند..

تنها و تنها باید دست کشید...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۸
سپیدار

خواب و نباید تعریف کرد اما من دم صبح خوابای خوبی میدیدم...

شدیدا تو خواب هوس شرکت در کنکور ارشد و داشتم و مراقب یکی از آزمونا بودم.. مگه تو خواب ازین هوسا کنم!

یه آدم مهربونم دیدم..واضح واضح و هنوزم یه چیزاییش یادمه.. این بخشش اگه تعبیر میشد خیلی خوب بود


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۶
سپیدار

همه میگفتن وقتی ماشین بخری بی ماشین بودن دیگه سختت میشه

والا من اون موقع که نداشتمم سختم بود!

قرقی رو گرفتم بالاخره..چقد دلم براش تنگ شده بود

امروز چشمم افتاد به کبودیا و خشای رو دست و پام..آثار جنایت شاگردام تو کلاس..یکی دوتا هم نیست..تابستون و وجود بچه ها همین میشه..یکیشون خیلیم لوسه..میاد تو آب به شرطی که کلا آویزون باشه.. منم گذاشتم همون بیرون بمونه..البته سعی کردم بیارمش تو آب ولی خیلی لوسه انصافا.. 

امروز یه دوست و همبازی دوران طفولیتمو دیدم..در واقع اون زمان که تو 8_9سالگی میرفتیم استخر یکی از همکارای سابق و من و همین شخص هرسه باهم بودیم.. یه مسافرتیم با هم رفتیم چقد خوش گذشت..یادم اومد داداشش یه کاری کرد لجم گرفت منم یه جا یه موذی بازی در آوردم که باباش دعواش کرد و کتکش زد..تازه بعدشم ازم عذرخواهی کرد ولی نپذیرفتم :)) هیچ وقتم پشیمون نشدم -_-

با همه ی اینا با اون دوست نه سلام و نه حتی آشنایی دادیم...فقط از بیرون دیدمش..

تصمیم بر چاپ کارت ویزیت شد..راه خوبیه!

جالبه! اخیرا اول ازم میپرسن: بچه ام دارین؟؟؟ نه! ازدواج کردین؟ نه! عه!!! بهتون میاد متاهل باشین :| 

خب بهتر ولی از کجا بهم میاد؟؟؟؟

هوس کردم سرپرستی یک کودک و به عهده بگیرم! 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵
سپیدار

وقتی دنیای خومونو اینهمه کوچیک کردیم..

به اندازه ی خیال!

وقتی اونایی که زمانی بهترین دوستامون بودن حالا ازمون دورن و دوستای دیگه ای پیدا کردن..شاید بهتر از ما.. مایی که قدیمی بودیم و بهترین روزامونو با هم گذروندیم

شاید اگر این همه مجاز و خیال نبود بعضی از این دوستای قدیمی رو پیدا نمیکردیم اما...

هر روز شاهد عکسای جدید این دوستا با دوستای دیگه شونی..میخندن..با کامنتا قربون صدقه ی هم میرن..و همه یه طوری به دوربین زل میزنن!! عکسها پر از لبخندهای مصنوعی و نگاه های آشنا با دوربین شده...

بعد یهو یه عکس از یه دوست قدیمی میبینی کنار یکی دیگه با مضمون خبر ازدواج

هم خوشحال شدم هم دلم گرفت...ازینکه یکی دیگه رو هم از دست دادم..لااقل برای مدتی مثلا 2-3سال... بعد یاد حرفهای چند سال قبلش میافتم " من دلم نمیخواد با کسی ازدواج کنم که هیچ شناخت و علاقه ای بهش ندارم..." و دلم یهو میخواد بدونم این آدم از کجا اومد؟ همونطوری که میخواست؟؟ و باز چند تا دوست دور و نزدیکی که زندگی مشترکشون به طلاق ختم شد میان تو ذهنم..دعا میکنم این یکی دیگه خوشبخت بشه برای همیشه♡

قیافه ی شوهرش عجیب برام آشناست!!! مطمئنم قبلا دیدمش اما کی و کجا یادم نمیاد!!!

ما مدتهاست میخواستیم همو ببینیم تا اینکه نشد! و از حالا به بعدم معلوم نیست...

دلم برای روزهای دبیرستانم تنگ شد...چه روزای خوبی...چه حسای نابی...شیطنتها و خنده ها و دوستیاش هرگز تکرار نمیشن..

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۷
سپیدار
فک کنم 3سال میشه همو میشناسیم! شایدم 2سال!
گرچه همیشه دور بودیم از هم ولی امروز که برای اولین بار از نزدیک دیدمش حس میکردم سالهاست همو میشناسیم
انگار تمام این مدت حتی بیش از اون ما با هم بودیم
دلم میخواست طوری برنامه ریزی میکردم که بیشتر باهم باشیم 
ولی خب دوری راه ها و دردسرای من مانع شد و اونم دو روز دیگه ازینجا میره...
امروز خیلی پر درد سر بود برامون.. خیلی گرما خوردیم.. همشم تقصیر من بود..اما ازونجا که به هر حال یه آدم دوست داشتنی رو دیدم و ساعتی رو باهاش گذروندم و معتقدم اگه بعضی کارا و برنامه ها به دلایلی اینطور سنگ جلوشون میافته یعنی قرار نیست که انجام بشن!
پس ازین بابت ناراحت نیستم



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۸
سپیدار
بعضی وقتا حرف نزده حسمو میگیره
نگفته میفهممش 
وقتی تعریف میکنه خوووب حس میکنم
هرچقدر ازش دلخور باشم و لجم گرفته باشه کافیه ببینمش!
انگار نه انگار...
وقتی حالم بد میشه حالش بد میشه
وقتی حالش بده حال منم بد میشه
وقتی با همیم انرژیمون در حد انفجارم میرسه
شده با آدمای این شکلی باشین؟؟؟
برخورد کردین با کسایی که همه جوره انرژی های مثبتشون بهتون منتقل بشه؟؟
من یکیشونو دارم...یه دختر با انرژی های فوق العاده مثبت و این تنها عقیده ی من نیست..همه کسایی که میشناسنش همین و میگن
منتهی یه فرقی بین من و بقیه براش هست!
و اون با بقیه برای من
نه من مثل اونو داشتم نه اون مثل منو
انگار خدا روح ما دونفر و تو یه مسیر قرار داده
نمیدونم هنوزم تو این مسیر کسی یا کسایی هستن یا نه...
۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
سپیدار


اعصابم بهم ریخته بود دیگه..هی بدو این طرف بدو اون طرف ..تو فکر بودم یه حال اساسی بگیرم ازش...فهمید... وقتی ناراحت و عصبی میشم از دورم معلومه..اونایی که باید حساب کار خودشونو میکنن... اومد جلو..بغلم کرد و بوسیدم و گفت عزیزم مرسیییی خیلی زحمت کشیدی.. میدونم سخت بود بهت حق میدم...

هرچند که حرفمو زدم ولی نه به اون آتیشی. آروم گفتم 

به نسرین گفتم ببین میخواستم حالشو بگیرم فهمید با یه بوس و یه بغل ...م کرد !!!!

البته من که... نشدم ولی خب اون تصمیمات جدیدی گرفت

منم کوتاه اومدم فعلا!

دفعه بعد هیچی جلودارم نخواهد بود

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۱
سپیدار


3ساعت پشت سرهم و یک ساعتم سانس آخر تو آب 29 درجه بودم! 

اونایی که اهل استخرن میدونن آب 29 درجه یعنی چی؟؟

یعنی وقتی وارد آب میشی میلرزی و یکسره هم باید شنا کنی تا گرم بمونی وگرنه یخ میزنی..حالا تو این آب میخوای آموزش بدی..(گریه حضار) -_-

خلاصه که انگشتای دستم داشتن کاملا بی حس میشدن

گرچه همین آب سرد و به نشستن تو گرما و سردرد شدن ترجیح میدم

قرقیو بردم درمونگاه 400تومن تف کرد خوب شد :(

حالا من که سردر نمیارم آقاهه گفت سیم کشیش اتصالی کرده بوده خدا بهت رحم کرده!! والا مدتیه به هر دلیلی هرجا میرم میگن خدا بهت رحم کرده وگرنه...

40دقیقه ام معطل شدم تا ماشین و داد و اینقده خسته بودم و خواب آلود که نزدیک بود ایستاده چرتم ببره

یه غذا خوریم بود همونجا که فقط یه نفر توش بود به سرم زد بهش بگم بذاره چند دقیقه بشینم اونجا ولی یاد داستانای ترسناک افتادم بی خیال شدم

یه سوتیم دادم ک تعریف نمیکنم دیگه..تقصیر منم نبود البته منتهی پیشونی نوشت ما سوتیه

دیروز قصه های مجید و دیدم اتفاقی..بچه بودم زیاد دوسش نداشتم حالا میفهمم دلیلش اینه که شبیه کابوسای شبانه است ازونا که میبینی آخرین لحظه جا موندی ..از امتحان..سفر..یا هر چیزی..و خلاصه همه جور اعصاب خوردی توش هست .. 

دیشب خواب دیدم کیفمو زدن..امروز فاصله ی کوتاهی ک مجبور ب پیاده روی شدم و استرس داشتم..

از بس داد زدم صدام.گرفته..این آخریا دیگه سوتمم نمیومد...به خصوص شیفت آخر تو اوج شلوغی من تک ناجیم و همه مربی..گلوم پاره میشه باید یه فکریم برا این بردارم

رویهم رفته روز بسیار خسته کننده اما خوبی بود

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۶
سپیدار


کار کردن با این بچه ها لذتبخش ترین کار دنیاست

شاگردم امروز جلسه ی دومشه..7سالشه یا 8.. از راه اومد دستشو آورد جلو منم دستمو بردم جلو..محکن دستشو کوبید کف دستم و گفت سلام..خوسم اومد ازش هرچند خندمم گرفته بود ازین حرکتش با اون صدای بلندش که انگار بلندگو قورت داده و اون دندونای افتادش یه ریز حرف میزنه و خانوم خانوم میکنه

متاسفانه آموزش در هر زمینه ای تو کشور ما ( شاید هم بعضی جاهای دیگه ) خیلی مورد ظلم واقع شده..چه در زمینه ی درسی باشه چه ورزشی چه بعضی حوزه های هنری.. طوریه که خلاقیت از فرد گرفته میشه..مهم اینه که شما هر جا هستین در مدت زمان کوتاهی یه سری مطالب یا مهارتهارو یاد بگیرین حتی شده به زور!

توان متفاوت افراد هم مهم نیست! همه در یک زمان یک نوع آموزش دریافت میکنند

مهم اون موسسه یا سازمانیه که مربی یا معلم دراون مشغول به کاره..چرا؟ چون هرچی دوره ها زودتر تموم بشه پول بیشتری به دست میارن

تو کلاسای خود من کسایی هستن که به شدت ترس دارن..یا اینقدر بدنهای منقبضی دارن که حرکاتو نمیتونن به خوبی انجام بدن یا اینکه ضعف دارن در عضلات و بدنشون.. حالا همه ی اینا تو یه دوره ی یکماهه ثبت نام میکنن..و اگر بعد گذشت زمان مورد نظر نتیجه ی دلخواه و نگیرن افسرده میشن..عده ای هم کلا اصرار دارن هرطور شده وارد مقطع بعدی بشن چه یاد گرفتن چه یاد نگرفتن..و چقدر آسیب بدنی و فشار روحی به این افراد وارد میشه

بارها شاگردام گفتن شبایی که قراره فرداش کلاس داشته باشیم هنش خواب استخر و آب و غرق شدن میبینیم...خیلیها هم دلزده میشن و کلا بیخیال قضیه...و اگر هم مربی بخواد روشو عوض کنه و زمان طولانی تری در نظر بگیره بهش این اجازه رو نمیدن حالا یا مستقیم یا غیر مستقیم ..و این توقع رو در متربی هم ایجاد میکنن

به هر حال من روشهای خودمو دارم و ضمن اینکه از تجربیات دیگران استفاده میکنم شیوه ی خاص خودمو دنبال میکنم تا لااقل با استرس کمتر کلاسو پیش ببرم

بخصوص بچه ها همین که ترسشون بریزه به بهترین شکل ممکن کارهایی رو انجام میدن که بهشون گفته نشده! ای کاش برای این نوع یادگیری خلاقانه ارزش بیشتری قائل بودن


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۲
سپیدار


یادم نمیاد کی و کجا عاشق قهوه شدم فقط میدونم سخت بهش معتادم..

حالم این یه هفته بعد از رسیدن به خونه درست مثل همین تصویره..اونوقت پا میشم یه فنجون و دو قاشق قهوه و آب سرد و کنی عسل..7-8دقیقه ی بعد سر میکشم و بعدش انگار تورم رگهای مغزم کم میشه و کم کم آروم میشم

راست میگن که عشق ممکنه اول از نفرت شروع بشه..من حالمم از بوش چنان بهم میخورد ک از کنارشم رد نمیشدم

یادمه اولین بار که با رویا تو نمایشگاه کتاب نسکافه گرفتیم به پیشنهاد اون..من به زور خوردم

چه روزی بود...بعدشم ساندویچ و... 

دلم برای رویا تنگ شد برای دختر کوچولوش..باید برم ببینمشون

دوشنبه ک با حال خراب رسیدم خونه (شانس آوردم تصادف نکردم) تا چشمم به جوجم افتاد و سلامش کردم چنان با هیجان دستاشو آورد بالا تکون داد تا بغلش کنم و ازون خنده های شیطنت بارش تحویلم داد که خستگیم یادم رفت

میدونستم این جوجه ها یه روزی بهترین داشته هام میشن 


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۰
سپیدار


دلم قطار میخواهد

هوس بستن چمدان.. انتظار .. صدای تلق تلق نیمه شبهای قطار.. جاده..

و شوق رسیدن



۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۹
سپیدار

یه روزاییم اینقدر خسته و بی حوصلم که همه چیز و میبوسم میذارم کنار...

میام اینجا کار کنم..یکم کار میکنم و دیگه حسش نمیاد..فکر میکنم باید یه دوره ای رو بگذرونم اما...دراز میشم و تو هوای خنکش خوابم میبره..

آهنگا یکی یکی پلی میشن بعضیا خاطره انگیز و بعضیا خسته کننده

سمانه ام نیومد..قراره خیر سرش بیاد یاد بگیره و با هم یه کارایی شروع کنیم..هعی پیشونی..این بشر نه چیزی یاد میگیره نه کمکی ب من میکنه..

به هر حال تنهایی همین پایین و ترجیح میدم

کاش میشد فردا هم مشتریا رو یکی یکی ببوسم بذارمشون کنار مرتب و منظم و بی سر صدا

فکر میکنم به اینکه فردا هم باز سردرد میشم؟؟؟ چیکار کنم که نشم؟؟ 

انگار هیچ گریزی ازش نیست..فردا روز قرارمونه..طرقبه..حسش نیست..نمیدونم چرا..یعنی میدونم ولی ترجیح میدم انکارش کنم

آدم بعضی وقتا خودشم نمیفهمه که حقیقتا با موضوع کنار اومده یا با فرافکنی ازش فرار کرده!!؟؟

یه دوست و همکار قدیمی که قراره این دوماهو(شایدم بیشتر) باهامون باشه دیروز اومد..2ساله تو عقده و چند ماهیه پیگیر طلاق..عادی ترین خبری که این روزا میشنوم..یه عده جدا میشن و عده ایم که اولش خیلی راضی بودن بعد مدتی میگن زود بود..آدما نمیدونن از زندگیشون چی میخوان و یه سری کارا  از جمله (متاسفانه) ازدواج و به خاطر دیگران انجام میدن و آخرش به یکی از این دو راه میرسن (البته نه همه!) 

باز این همسایه خیرمون (شما بخونید شر) فردا تا چند روز میخواد داربست بزنه و کوچه رو بند بیاره..

تنها قسمت جذاب دیروز شاگردای قبلیم بودن که تو اوج شلوغی میومدن و احوالپرسی میکردن

چه دست و پا بزنم چه نزنم انگار یه نتیجه داره

یکی بیاد قرار بذاریم هر صبح جمعه کوله هامونو برداریم و بریم کوه..یکی بیاد باهم بریم گاهی پیاده روی و دوچرخه سواری.. 

بالاخره روزایی میرسه که کارایی رو انجام میدی ک زمانی به خاطر ترس انجامشون ندادی ولی تازه اون موقع میفهمی چقدر دیر شده..

کاش با همین حس و نترسی امروزم وارد 21سالگیم میشدم و ادامش میدادم..

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
سپیدار

دیروز به شدت خسته کننده بود ..ساعتا باز زیاد شدن..هوا به شدت گرم و خفه کننده است..با کمترین زمان استراحت بیشترین کارو ازمون میخوان و حقوق مونم به سختی میدن..و بهتره بگم یه بخشیشو نمیدن اصلا و فقط وقت کشی و بازی با کلماته تا زمان بگذره و کلا بیخیالش بشن...و به همین راحتی لقمه های حروم و میبلعن و تو شکم زن و بچه هاشونم میکنن با ظلمی که در حق ما میشه..لابد میگین جاتو عوض کن یا اعتراض..متاسفانه بعضی قسمتاش همه جا مشترکه و چندان فرقیم نداره..من هیچ وقت ازین آدما نمیگذرم و واگذارشون میکنم به خدا که میدونم بهترین انتقام گیرنده اس وقتی که میبینه ما تلاشمونو کردیم اما نتونستیم حقمونو بگیریم..و دو روز پیش حدیثی خوندم که "هرکسی که به دیگران ظلم کنه در همین دنیا دامنگیر خانواده و فرزندانش میشه حتما " 

دیروز و شنبه از هوای وحشتناک اونجا دچار همون سردردای وحشتناک شدم..و با یه قهوه ی غلیظ تا قبل خواب کمی تسکینش دادم..

دلم نمیخواد به این سیاهی ها فکر کنم و پررنگشون کنم اما سالهاست فکر میکنم اینجا جای زندگی نیست!! گوشه گوشه ی این مملکت پره از این اتفاقات..مدیران و مسئولانی که به راحتی ظلم میکنن و زیر دستاتی که هییییچ کاری ازشون بر نمیاد!!!!!

گاهی فکر میکنم هیچ قانونی وجود نداره جز قوانین ظلم به هرکسی که میتونید

یکی از دوستام داره اقامت امریکارو میگیره..حالا اینکه چرا اونجارو انتخاب کرده شاید به این دلیله که راحت از سایر کشورا اقامت میدن..ولی صرف نظر از مکانش بهترین کارو میکنه

همه جای دنیا مشکلات هست..حق و ناحق  هست..تبعیض هست..اما لااقل یه جاهایی یه خرده فرهنگهاییم هست..یه قوانینی که به اعصاب راحت ترت کمک میکنه..پروازی ک از عصر منتقل میشه به فردا صبح هرروز اتفاق نمیافته!!! وقتت همیشه و همه جا بی ارزش ترین کالا تلقی نمیشه!!! ..... بهشتی تو این دنیا وجود نداره اما بعضی جاهاش زیادی جهنمه!

تنها مورد امیدوار کننده اینه که مثل عراق و سوریه اینجا جنگ نیست که اونم مدیون تعدادی انسانهای از همه چیز گذشته ایه که زمینی نیستن و الا شک ندارم خیلی از مسئولین دلسوز خونه هایی تو نقاط دیگه ی دنیا دارن و اگه اتفاقیم بیافته ب سرعت نقل مکان میکنن و شاید از همین امروزم دارن برای همون روزشون جمع میکنن که اینهمه آدم و زیر پاشون نمیببنن

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۹
سپیدار


تو سالهاست که عبور کرده ای

مثل گذشتن از یک کوچه ی باریک

چون کاسبی دوره گرد

من اما پای رفتنم سست شد

نشستم و رویاهایم را بهم کوک زدم

شاید قواره ام شود


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
سپیدار


بدترین چیز تو استخر هواشه..اونم وقتی تابستون باشه..هوای به شدت گرم با هواکشای فوق العاده ضعیف که بود و نبودشون چندان تاثیریم نداره..بوی کلر و بخار آبم بهش اضافه کنید و آفتابی که ازون بالا و پشت تلقای سفید میتابه اما نه به آب!!! به محیط اطراف و فقط باعث گرمتر شدن محیط میشه و نه حتی روشنتر شدنش.. و من هیچ علاقه و کششی به گرما اونم به این شکل ندارم و همیشه ازش فراریم.. سردرد تنها پیامد این وضعه برام ک تا شب کلافم میکنه

برنامه ها کمی تغییر کرده..کلاسها و ساعتا..یه نیم ساعتیم از آخر اضافه شده

شاید یه تغییر در مدیریت کل مجموعه هم ایجاد بشه..خدا کنه همونی بشه که ما میخوایم شمام دعا کنین که بشه


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
سپیدار

از قبل ماه رمضون تصمیم قاطع گرفتم تو 3 مورد تغییر کنم.در واقع اصلاح بشم...حالا بعد گذشت 3 ماه دوتاش تا جایی ک میبینم تثبیت شده و سویم سعی در مراعاتش دارم

بالاخره آدم باید هر از گاهی خودشو رفرش کنه دیگه

از فردا دوباره سر کارو رفقا و شاگردا و البته اعصاب خوردیای بی کفایتی مدیر و تصمیم گیران مجموعه و کسری حقوق ما..خیلی به خودم میگم فکرشو نکن..نذار عشقی ک به کارت داری مغلوب مسائل و مشکلات مادیش بشه.. 

دیروز تو سرویسای بهداشتی بهشت رضا، بالای منبع مایه دستشویی یه لونه ی کبوتر بود و دوتاهم جوجه توش بودن..یکن بزرگ شده بودن اما هنوز نمیتونستن پرواز کنن..کبوترا موجودات خنده دارین .یه میخم ک از دیوار بیرون زده باشه میرن روش لونه بسازن..همین در توری ورودی هال خونه مون..تاحالا بارها اومدن سیخاشونو چیدن رو هم و به محض باز شدن در همش ریخته! 

صبح یه مطلب تکراری راجع به سرطان زا بودن امواج موبایل و وای فا خوندم..صرف نظر از سرطانش دیدم بهتره یه ساعتایی کلا وای فا خاموش باشه..دلیلی نداره آدم همش منتظر خبرایی از اون طرف خطوط باشه! کسی ک کار واجب داشته باشه با تلفن یا اس ام اسم میتونه خبرت کنه..لااقل اینجوری جذابیت این دنیای شبکه ای هم حفظ میشه

بعد از این ساعتایی ک میرم پایین قطعش میکنم شبام از 10:30 دیگه قطع و خواب یا مطالعه

صبم رفتم پایین قبلش مودمو خاموش کردم و اونجام رادیو روشن کردم

یادم اومد چقد عاشق رادیو بودم .چه شبا که میچسبوندمش به گوشم تا خوابم ببره...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
سپیدار

وقتی عادت کردی یه ماه شب تا صبح بیدار بمونی معلومه دیگه سر شب خوابت نمیبره!! حتی اگه ظهر نخواببده باشی

بعد عمری نشستیم خندوانه ببینیم ددی اومد نشست هی گفت ساعت 12 ..ساعت 12:30..هرچیم میگم 11 پدر جان! میگه نه 12 ..هیچی دیگه عطاشو به لقاش بخشیدیم

یه مشکل دیگم ک با تموم شدن ماه رمضون پیدا کردم نهاره..قبلنم سر کار ک نمیخوردم خونه ام به زور..حالا باز شروع شد

ظهر تو ماشین بیکار بودم فاصله بهشت رضا تا خونه رو چرتم گرفت..ماشین وایساد حیرون اطرافمو نگاه کردم دیدم آشنا نیس!! ...پیاده شدیم فهمیدم نزدیک یه رستوران معروفیم..دیدیم شلوغه هاااا منتهی فک نمیکردم صف باشن!! فک کردم شاید کسی مراسمی داشته و اینا مهموناشن..یکی از خدمه خیلی با احترام البته توضیح دادن ک باید صف وایسیم! گفتم بی خیال بابا بریم ...و رفتیم

اینقده بدم میاد برا غذا وایسم تو صف!!! اصلا بگن غذا از بهشت اومده عمرا اگه من یکی وایسم!!! 


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
سپیدار

دیشب ناپرهیزی کردیم و جوجه هارو برداشتیم رفتیم پارک

ترافیک بود ولی نه خیلی! اصولا ما روزای تعطیل و آخر هفته هیچ کجا نمیریم خب!

 چرا؟ چون شلوغه و جا نیست -_- بگذریم از جزئیات.....

خلاصه خوب بود و ما بانوان عزیزتر از جان نقشه های شومی کشیدیم در جهت آینده ای زیباتر 

امروزم رفتیم سری به اموات زدیم...تو خواجه ربیع یه آن توجهم جلب شد به کاشی کاریهای قدیمی و حجره های کوچیک که بالاش نوشته آرامگاه خانوادگی..به این فکر کردم بعضی از ما آدما چقدر کوچکیم و کوچک فکر میکنیم که برای اون دنیامون هم سقف این دنیایی میسازیم (البته با توجه به گفته های عده ای مبنی بر با کلاس بودن و این حرفا وگرنه جسارت به سایرین نشه)..مگه فرقی میکنه بعد از مردن تو آفتاب باشی یا سایه؟؟ تو اتاق دربسته با امکانات باشی یا تو حیاط لخت؟ اگه حقیقتا فرقی میکرد پس مامون (قاتل امام رضا ع) باید جایگاه خوبی اون بالاها داشته باشه چون زیر پای امام رضا ع دفنه!! 

به گنبد و بارگاهی که برای جناب خواجه ربیع درست کردن نگاه میکردم..تاحالا تو این سالها داخل اون آرامگاه نشدم! ولی ازونجا ک عاشق معماری قدیمی ایرانی و اسلامی هستم خیلی دلم خواست میرفتم و داخلشو میگشتم..به خصوص درهای کوچکی ک بالا نصب شده بودن...یاد نوشته ای افتادم ک متاسفانه به خاطر نمیارم تو کدوم کتاب خوندم و در صددم حتما پیداش کنم! نوشته بود که جناب خواجه ربیع بنده ای به ظاهر بس مومن بودن..بخشی از عمرشونم عزلت انتخاب کرده و از دنیا دور میشن..تمام مستحبات مفاتیح و انجام دادن و همه ی عمرشون به ذکر و دعا و نماز گذشته..حتی قبری کنده بودن و هرشب داخلش میشدن و تزرع ب درکاه پروردگار...تنها کاری ک انجام نداده بودن جهاد بوده! از قضا حادثه ی کربلا هم در زمان حیات ایشون اتفاق میافته..برای اینکه جهاد رو هم انجام داده باشن تا در پرونده ی اعمالشون ثبت بشه میرن خدمت امام حسین ع و میگن من برای به جا آوردن جهاد در خدمتتون میمونم (این قسمت و درست به خاطر ندارم) اما ظاهرا به دلیل ترس و سختی هایی ک پیش میاد فقط چند ساعتی (یا از قبل واقعه چند روزی) میمونن و برمیگردن به منزل و دیار خودشون..وقتی هم افرادی نزدشون میرن و میگن شما ک اینقدر با خدایی بیا و از امامت دفاع کن در برابر دشمن ایشون میگه من کاری به سیاست ندارم!!!!!!! و فقط عبادت خدا رو انجام میدم و تکلیفمم انجام دادم و همینجا در انتظار مرگم میشینم ... و در جای دیگه ای از همون کتاب یا مطلب خوندم ک با این اوصاف عباداتشون سودی نداشته چون اولا ما در اسلام چیزی بعنوان عزلت نشینی و کناره گیری از دنیا نداریم .دوما کسی که میره جایی دور از دنیا و گناه نمیکنه هنر نکرده!! مهم اینه که تو شرایط باشه و خودشو نگهداره و سوم اینکه کسی که امامشو نشناسه و یاری نکنه به مرگ جاهلیت مرده! و امام و خدا هم ازون فرد راضی نیستن...نتیجه گیری این داستان با خودتون اما اینکه چرا برای چنین فردی چنین گنبد و بارگاهی درست شده خدا میدونه! و اینکه چرا اغلب افراد نمیدونن چه کسی اونجا دفنه و برای زیارتش میرن هم جای تاسفاته.گرچه که خود اهالی مشهد برای زیارت اهل قبور میرن چون از قبرستانهای قدیمی و تنها قبرستان داخل شهره

ولی اگه نگاه کنیم میبینیم زبان حال خیلی از آدمای همین دوره ی خودمونم هست..

سر خاک پدربزرگم فاتحه میخوندیم دیدم رو برومون در یکی ازین حجره ها بازه..تعداد زیادی عکس شهدای دوران دفاع اطراف سردر بود..خیلی کنجکاو شدم برم داخلشو ببینم..کمی نزدیک شدم..توش خیلی شلوغ بود پر از عکس و کتاب و جالب اینکه رخت خواب و وسایل زندگی هم داخلش بود..برعکس بقیه این یه حس خاصی داشت..اینقدر کامل بود ک حس میکردم منزل شخصی کسیه و نباید سرک کشید گرچه درش باز بود..شاید کسی اونجا زندگی میکرد..تصور کنین زندگی با مرده ها..بی آزار ترین موجودات زمین.. و آدمی چقدر باید تنها باشه ک اینطور زندگی رو ترجیح بده..

بعد ازون بهشت رضا..جایی ک بسیاری از قبرها سالیان ساله ک خالی شدن و اجسادشونو مورچه ها و سایرین خوردن..و آدمهایی ک اونجا رو برای پیک نیک انتخاب میکنن...فرش میندازن نهار میپزن و میخورن و میخوابن و قهقهه میزنن بی خیال ترین انسانها باید باشن...وقتی قبرستان با پارک براشون فرقی نداره..

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
سپیدار

بگو چرا عکسام دیده نمیشن..پیکوفایل نامرد خراب شده باز

عیدتوووووون مبااااااارکککک🌹🌹🌹🌹

صد سال به این سالها

هر روزتون پیروز و نوروز

خلاصه که ما از ماه رمضون فقط بی خوابیشو فهمیدیم و بی حالیش خدا خودش قبول کنه دیگه الانم بسی خوشحالیم از فردا عیده 😊

به قول لکلاه قرمزی: الهم آخییییییییییش 😆

یه عالم دعای خوب دیگه

من ک چون روزه هامو گرفتم و دختر خوبیم بودم جایزه مو گرفتم :دی

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
سپیدار

در جریان جستجوی مدل از یه مدلی خوشم اومد ولی به هیچ کدوم از پارچه ها نمیخورد!!

رنگشم سفید یود

یهو یادم از ساتنای سفیدی افتاد که تو دوره ی ژورنال برای دوخت شنل عروس خریده بودم و یه بخشیشم قیچی زدم اما هیچ وقت ندوختمش

یه باز فقط به دوستم قرض دادم بعنوان رومیزی برای مهد کودکش استقاده کنه -_-

ازونجا که از کودکی همیشه لباس سفید برابر بود با زود کثیف شدن و خراب شدن این بود ک اول تردید کردم ولی بعد خیلی هوشمندانه و مقتدرانه تصمیم گرفتم این تابو رو بشکنم!

پارچه هایی که 6 سال مچاله شده رو باز کردم و آستریم توش پیدا کردم..یه مربع 150 در 150 که زمانی بعنوان رومیزی عید نوروز استفادش میکردم و اتفاقا جاییم ک سبزه آب میدادیم روش کاملا هویداست

یاد اسکارلت تو فیلم/کتاب برباد رفته افتادم که وقتی دختره ی ذلیل مرده با رت باتلر قرار داشت که مخشو بزنه پرده های خونه شو کند و سه سوت برا خودش یه لباس با شکوه دوخت

حالا خداکنه عروسی دعوتم کنن نگن آقای..باتفاق بانو :|

اونایی که تک فرزندا رو عروسی دعوت نمیکنن خیلی نامردن :(

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۶
سپیدار

چه استرسی بهم وارد شد :|

کاش میذاشتم همون فردا میرفتم :/

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
سپیدار

سخت مشغولم

کلی فسفور سوزوندم و گشنمه

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۰
سپیدار



هیچی مثل آب نمیتونه آدم و آروم کنه.دروغ میگم؟؟؟

وقتی عصبانی یا گرفته ام به محض اینکه وارد آب میشم فروکش میکنه

این شاگرد سفت و سختمم نمیدونم چیکار کنم..فعلا بهش گفتم 10 جلسه ی بعدیش باید پشت سرهم و هرروز باشه..

طبق معمول دور برگردون اول و پیچیدم..میشد مستقیم برم ینی یادم اومد ولی بعد اونهمه راهنما زدن ضایع بود دیگه..ما مث آقایون نیستیم ک تا اراده کردیم مسیر و عوض کنیم انگار نه انگار 4تا ماشینم پشت سرمونن!!!!

بعله ما به دلیل رفاه حال سایرین،قوانین و رعایت میکنیم

خلاصه خدا این آب و از ما نگیره


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
سپیدار

نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله و بی قرارم

از صب زود که چشمان زیبامو به دنیا گشودم (10صبح) اومدم اینجا ولی تقریبا هیچ غلطی نکردم

دو تا دوست پایه تو این دنیا داریم یکی شمال غربه و یکیم جنوب غرب .. خب خدایا این چه وضشه؟؟ چرا دوتا ربع گمشده ام که داری اینهمه باید دور باشن ازت خب؟؟؟

آدم تنهایی حوصله و انگیزه ی خیلی کارارو نداره..هعی روزگار

امشب شاگرد جان تشریف میارن..اینم انگیزه ی منو خشکوند والا..حالا خوبه زود یاد میگیره وگرنه خودمو میزدم با این برنامه ی 5روز در یکماه!!!!

یه شماره ام از 8صب دیروز هی زنگ میزنه ولی تاحالا ک جواب ندادم! از تلفن میترسم دیگه!

بسکه اینجا و اونجا هم شماره مو گذاشتم اصلا نمیدونم به کی کدوم شماره مو دادم؟؟؟

تازه بعضی جاهام پشیمون میشم 

بعدشم این چی با خودش فک کرده 8صب زنگ زده؟؟؟

دهن ماه رمضون اونم وقتی تا سحر یه کله بیداری چه جوری صب ساعت 8 میخوای پاشی؟؟؟


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۲
سپیدار


دانشی فراتر از عمیق ترین رویاهایم آنجا وجود داشت
 در قلب کسانی که ساکن آنجا بودند
نقشه ها،راه ها و حقایق در آنجا منتظر ما هستند
بعضی از آنها به قدر ابدیت قدمت دارند
و بعضی از آنها هنوز ساخته نشده اند و ما باید آنها را بسازیم
تنها یک بارقه از چیزهای بهشتی به من نشان داده شد
و من همیشه آن بارقه را چون گنجی بی پایان حفظ خواهم کرد...


در آغوش نور
نویسنده : بتی جین ایدی

خوندن این کتاب 86 صفحه ای رو بهتون پیشنهاد میکنم
با تشکر از جناب یگانه برای معرفی


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
سپیدار



خیاط که باشی میدانی کوک زدن گاهی سخت ترین کار دنیاست

کوک زدن همه ی لباسها تنها با نخ سیاه و سفید

مهارت میخواهد تا کسی نبیندشان

باید لا به لای پارچه های سرخ و سبز و آبی پنهانشان کنی

اصلا خیاط که باشی دیگر همه چیز را بهم کوک میزنی و بر قامتت میپوشانی

صبح را به شب و روزها را به روز بعد و هفته را به هفته ی بعدی...

خیالهایت را هم به ابرها میدوزی

شاید روزی پلکانی شد برای پروازت

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
سپیدار
به زودی بر میگردیم به روال عادی زندگی و جدا قصد دارم مث عادم برنامه ریزی کنم!!
از شلوغی بهم ریختگی خوشم نمیاد اما حقیقتش تحمل چهارچوب تکراریم ندارم!! به شدت در کارهام تنوع طلبم و به هیچ وجه نمیتونم یه کارو برای روزهای متوالی به تنهایی انجام بدم..حوصلم ازون کار سر میره

پ.ن 1: زنها عموما از "نرها" متنفر و فرارین نه از "مردها" !!! که اولی به وفور هست و دومی به ندرت...(بلانسبت جمع حاضر) همینکه از یکی خوشمون اومد محرم نمیشیم برای دیدن و شنیدن و گفتن هرچیزی!!!!

پ.ن 2: بچه همسایه تو دستشویی حیاط مونده بود تا مامانش برسه..اینام کولر روشن کرده بودن و درارو بسته بودن صدای فریاد بچه رو نمیشنیدن..آخرش زد زیر گریه که بیا دیگه...مادرای الان ک یکی دوتا بیشتر بچه ندارن چطور متوجه عدم حضور طولانی یکیشون نمیشن؟؟؟؟؟ بازم دم مامانای دوره ی خودمون گرم ♡♡
۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
سپیدار

صب رفتیم یه پولی ریختیم تو حلق شرکت بیمه که یه وقت زبونم لال قرقی چیزیش شد دستمون یه جا بند باشه (که البته اون زمانم قطعا نخواهد بود!!)

بعدش تشریفمونو بردیم فروشگاه برای منزل خرید کنیم!

اونجا دم در یه خانومی دیدیم که اصلا نشناختیمش!!

بعد داشتیم با گوشی زنگ میزدیم به منزل که حس کردیم صدامون میکنن ولی باز حس کردیم نکنه با ما نیستن و اشتباه میکنیم!!!

در همان حین ددی زنگ زدن و اون خانومم از جاشون بلند شده به سمت ما آمدند

با ایشان احوالپرسی غیر کلامی نموده و جواب ددیم دادیم و ... خلاصه بعد قطع تلفن خیلی گرم احوالپرسی و استخر کی باز میشه و این حرفا..فقط میدونستم این منو ازونجا میشناسه ولی حقیقت هرچی فکر کردم یادم نیومد این کیه!!؟؟ یا بهتره بگم کدومشونه؟؟

خلاصه خداحافظی و رفتیم سراغ سفارشات منزل محترمه

2قلم مامی سفارش نمودن 4قلمم خودمون بهش اضافه کردیم با این پشتوانه که کارت ددی همراهمون بود (شکلک موذی بازی)

خلاصه هنگام خروج کامل از محل به یاد آوردیم فرد مورد نظر کی بوده!!؟؟

بنده خدا خیلیم به ما ارادت داره و اونجا هم همیشه همینطور احوالپرسی میکنه

قبلنم موردای مشابه پیش اومده ولی خب نه به این شدت

ولی خب تقصیر منم نیس که..اون وضعیت و این وضعیتشون به کلی متفاوته آدم یادش نمیاد :دی


پ.ن: بعضیا میخوان عاشقتم بشن منت میذارن .این ورژنو دیگه ندیده بودم :| تازه باید راه به راه نازشونم بکشی :| نه داداش ما ازوناش نیستیم نیازیم به امثال شماها نداریم -_-

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۵
سپیدار

سال نو مبارک!

وقتی از شب قدر تقدیر یکسال نوشته میشه پس با اومدنشم سال نو میشه

امیدوارم دعاهای امسالتون اجابت بشه و منم یادتون نرفته باشه

دیشب ماه عسل و دیدییییین؟؟ :)) باز من دیدمش :پی

چقدر غم انگیز بود ..همون فاجعه ی منا و ..چند نفر از حاجی های زنده مونده رو اورده بودن

اگه مسئولین ما کاری که لازمه نمیکنن احیانا (شایدم میکنن ) اینجا دیگه خود مردم باید تحریم کنن و نرن!! والا پولی ک اونا از ایرانیا در میارن کم نیس ..

القصه...

سرماخوردگی به مامی رسید .منم نتونستم قانعش کنم روزه نگیره امروزو دیگه تا دلتون بخواد از افزار تا سحر چهاز تخم و آویشن و کلی چیزای بدمزه به خوردش دادم

یه چیزاییم بود (دونه های به) مث جودی ابوت تو یه دستمال پیچیده بودم دیشب پیداش کردم دریت کردم برا مامی..

چندین سال پیش یادمه شنیده بودم امریکا (و دوستاش البته) یه سری بیماری هارو خودشون درست میکنن.. بین مردم شیوع میدن بعد داروشو درست میکنن .اون زمان حرف این بود که کشفیاتشونو امتحان میکنن..مثل بمبای شیمیایی که آلمان درست کرد ریخت روسر مردم ما و بعد هم شیمیایی هارو برای درمان میپذیرفت!!

چیزی که حالا بهش رسیدن تجارت دارو هست..مردم و مریض میکنن تا هر روز داروهای بیشتری بفروشن.. حتی دیشب تو گفته های یکی از خانوما بود که اونجا یه چیزایی مثل اب بی بو درحال پخش شدن بوده و بعدش ادما بدنشان بی حس شده و یکی یکی می افتادن..

برنامه ی "عصر"شبکه افق ساعت 9 شب راجع به بیوتروریسم یا همون دستکاری ژنتیکی و دارو و ایناست مجریشم آقای طالب زاده که خودشم مسموم شده در جریان آخرین سفرش به عراق

پیشنهاد میکنم ببینین به نظر من که جالبه


و آممممااااااااا D: هیچی دیگه همین! 

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
سپیدار

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۸
سپیدار