کافیست باور کنی
که تو هستی و آسمان!
دیگر همان آسمان برایت کافیست
یا سرانجام پر میکشی
یا در حسرت پرواز جان میدهی...
کافیست باور کنی
که تو هستی و آسمان!
دیگر همان آسمان برایت کافیست
یا سرانجام پر میکشی
یا در حسرت پرواز جان میدهی...
آرزویی دارم بزرگتر از همه ی آنچه که برایم برآورده ساختی
و سخت تر از هر سختی و
شیرین تر از هر آسانی
امشب و تمام شب و روزهایم، تو را..تنها تو را آرزو میکنم
روزی سخت در آغوشم خواهی کشید و من نیز سخت برایت خواهم گریست
از تمام خارهایی که در سفر به پایم رفت و گرد و غباری که به چشمانم نشست
آنقدر میگریم تا در آغوشت به خواب روم
خوابی به اندازه ی هزاران سال
تا خستگی عمری راه از تنم به در آید
خجسته باد آن لحظه که بیدار شوم
و تمام خوابهایم را فراموش کنم
هیچ شعفی بالاتر از این نمیتواند رخ دهد
خداوندا هیچ پناهی جز تو نیست
و هیچ امنیت و آرامشی جز در سایه ی تو میسر نیست
خدایا با قول برگشت به زمین فرستادیمون...کی به قولت عمل میکنی؟؟؟
چیزی تا ماه رمضان نمونده!
امسال ماه رمضون متفاوتی خواهم داشت!
چون ظاهرا قراره شب درمیون استخر باشم
از افطار تا سحر
هنوز نمیدونم خوبه یا بد
مشتریا بیشتر شدن
دیروز که من بودم حدود 50 نفر و امروزم بچه ها میگفتن 60- 70 تایی اومدن
نمیدانم چه بر سر دلم آمده
نمیدانم چه میخواهم
باید شاد باشم
شاد از یک تغییر
شاید تغییر خوب...
اما بسی دلتنگ و دلگیرم
خستگی های بی دلیلم حالا هزار دلیل خواهد داشت
همیشه آدمهایی هستند که یکجایی تو را دور میزنند
حتی دورت میپیچند...
بعد کم کم جایت را هم میگیرند
از آنها که خسته بودم میگریزم و دور میشوم
اما امنیت مقصد بعدی هنوز در هاله ای از ابهام به سر میبرد...
وای از حرف و حدیث!!
امان...
گویی سرنوشت خویش را پذیرفته ام
آنهم تمام و کمال!
به دنبال آرامش بودم اما چنان دورم را شلوغ کردم که شتر هم با بارش گم میشود چه رسد به آرامش...
شاید آرامشم از پس اینهمه خستگی ها خودنمایی کند
دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری سری بعدش چنتا بادوم شیرین میخوری تا تلخیش از بین بره ؟
تو دیگه لذتی از بادوم های شیرین نمیبری
فقط میخوای اون تلخی رو فراموش کنی
وقتی هم که اون تلخی تموم شد دیگه میترسی بادوم بخوری که نکنه دوباره تلخ باشه
عشق مثل اون بادوم تلخه
بعدش با آدمای زیادی میری
ولی فقط برای فراموش کردن اون
بعدش هم دیگه میترسی عاشق شی
در اصل آدما فقط یه بار عاشق میشن
ازون به بعدش یا هوسِ یا از اجبارِ تنهایی...!
به شدت این متن و درک میکنم....
همیشه تغییر اولش با سختی و استرس شروع میشه
من هم دارم یه دوران گذر و تغییر و شروع میکنم
نمیدونم طاقت میارم یا نه!؟
فعلا که از گرما کلافه ام....
از فکر و خیال هم همینطور..
تلفن 3 روز قطع بود!
مشکل طبق معمول از مخابرات بود که بالاخره قبول کردن و اقدام شد
عید گذشته مبارک
دلم برای تو که نه!.. برای عاشقانه هایم تنگ شده
برای شعرهایم
نوشته هایم..
برای قلبم
قلب پر طپشم
برای لذت بردن از نسیم اردیبهشت و خش خش برگهای پاییزی
دلم برای آن زمان که زندگی را میبافتم تنگ شده..
یک طوری دلم گرفته است که انگار دنیا بر سرم آوار شده
حس رخوت تمام وجودم را از آن خود کرده
من دیگر همانی که بودم نیستم
نمیدانم چه چیز باعث شده روحم اینهمه آزرده شود
چه چیزهایی...
روزی بی شک پشیمان خواهم شد...
از اینکه تمام وقتم را برای کار گذاشتم
از آنچه انجام میدهم ناگزیرم
و همچنان که ناگزیرم اکراه دارم
بعضی اتفاقات به ناگاه حرفهایت را به یادم می آورد
میبینم چقدر این حرف برای این موقعیت مناسب بوده..
و با خود فکر میکنم که کی و از چه کسی شنیده بودم؟
اینجاست که تو از میان افکارم خودنمایی میکنی و لبخند بر لبم میخشکانی!
بارها و بارها این اتفاق تکرار شده...
و بعد حسی به من میگوید:
" مگر میشود کسی با چنین تفکری، اینچنین انسانی باشد؟؟ "
و باز مثل همیشه انبوهی از مشابهتها به ذهنم هجوم می آورند و بی آنکه به نتیجه ای برسم از فکرهایم خسته شده و رهایشان میکنم
دیگر عشقی در من موج نمیزند وقتی تو به فکرم میایی
فقط سوال ..... و گاهی که بسیار دلگیر زمان و موقعیت و مکانم میشوم نفرت وجودم را آکنده میکند...
****
دیشب خواب دیدم شعرهایی که برای مادرم سروده ام را برایش میخوانم و مادر غرق لذت میشود...شعرهایم از آنچه واقعا سروده ام زیباتر بودند..
همیشه همینطور است
همه چیز با هم اتفاق میافتد..
یکهو سرت شلوغ میشود
یکهو پولهایت تمام میشود
یکهو خبری میرسد
یکهو برنامه ی سفر ریخته میشود
و هزار برنامه ی دیگر...
از این مدل یکهویی ها چندان دل خوشی ندارم
پاک روانم را بهم میریزند
کمی از دو سفارش خیاطی مانده..یکی فقط در حد دگمه و جادگمه و دیگری مقداری خرید لازم دارد و یک یا شاید هم دوبار دیگر پرو لباس!
2سفارش دیگر هم میماند برای ماه بعد یا اواخر این ماه..
همزمان هم که از پارک آبی خبر رسیده نیمه ی شعبان (13خرداد) افتتاح میشود
یعنی 2هفته ی دیگر..و یک امتحان کتبی در یکی از آموزشگاه های بهداشت باید برگزار شود و گواهینامه اعطا گردد که من نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای ما را (گروه ناجی و مربیان استخرها) وارد چنین مسخره بازی کرده؟؟؟؟
حتی یک خط از کتاب مورد امتحان مربوط به شغل ما نمیشود!!!!!!
همه اش در مورد مواد غذایی و ..........
مشکل اینجاست که معلوم نیست امتحان کی قرار است برگذار شود!!!
قرار بود فردا باشد که کسی به من خبر نداد یعنی فردا نیست..اگر پنجشنبه ی آینده باشد یعنی خلل جدی در برنامه ی سفر که تازه هفته ی پیش مطرح و جدی شد
بیشتر از همه چیز همین امتحان بیخود و زمانش روی اعصابم است...و اینکه کی قرار است مدارک ببریم برای استخر و قرارداد!
به یک نفر هم پول قرض داده بودم که امروز فهمیدم ظاهرا اشتباها به حساب فرد ناشناسی جز من واریز شده
دیروز هم....بماند
خیلی جالب است که همه چیز با هم سر آدم خراب شود..
خدایا تو میتوانی کمکم کنی نه؟
ساعت 8:30 صبح روز سه شنبه
بعد از چند بوق ممتد صدای مردانه ای پاسخ داد..
گفتم: دیروز با من تماس گرفته شده و متوجه نشدم...گفت امااان از شماها که به گوشیهایتان توجه نمیکنید!!!! ....
رفتم یک مرکز آموزش بهداشت!! آنهم خارج شهر بود..پله ها نفس مامان را بند آورد
بمیرم که مادرم به خاطر من چه خوب تحمل میکند...♥
مدارک دادیم و کتاب گرفتیم...کلاس و امتحان در پیش است که بنده به خاطر مدرک تحصیلیم از کلاس معاف شدم
به قول مامان بالاخره این لیسانس یک جایی به درد خورد!!
پدر جان هم امروز به ما بسیاااار لطف نموده و مارا بردند و برگردادند(البته برگشت تا سر خیابان خودمان بود)
یک افاضه کلامی هم نمودند که بنده بسیار بسیار حرفهایم را جویدم و نهایتا قورت دادم تا آتش افروزی نشود!
فرمودند باید پولی برسد و ماشینی هم برای تو بگیریم که هم خودت راحت شوی هم ماااا!!!!!
میخواستم بگویم باباجان تمام این مدت این اویلن بار است که مرا تا جایی رساندید!!!!
همیشه که یا میگویی آژانس بگیر یا نرو..
به هر حال بر طبق مصالح قورت دادیم رفت پایین...
حوصله ی خواندن این کتاب بهداشت مسخره و امتحان دادن را ندارم
اصلا حوصله ی درس خواندنندارم
خودم هم نمیدانم چطور دانشگاه آن هم سراسری قبول شدم و چطور مدرک گرفتم
و دیگران هم همچنان در شگفتند از این بابت
کتاب به دست که میشوم صفحه ی اول تمام نشده خواب چشمانم را میرباید آنهم کتابهای درسی که هیچ انگیزه ای برای ادامه دادنشان وجود ندارد (در مقایسه با رمان منظورم است)
طبق آخرین اخبار واصله هم پارک آبی مورد نظر روز نیمه ی شعبان (13خرداد) افتتاح میشود
حالا معلوم نیست از همان روز ما هم به سر کار میرویم؟؟
آیا همان روز مشتری داریم؟؟
آیا مشتریهای خاص داریم؟؟
و ....
از دیروز گوشی تلفن را سایلنت که نمیکنم هیچ باید هر تلفن ناشناسی را هم جواب دهم!
تماس گرفتم ولی جواب ندادن!
البته دیر شده بود دیگه..
اس زدم به همکارم که با هم ثبت نام کرده بودیم
با اون تماس نگرفته بودن..
احتمالا به خاطر اینکه من سابقه کاری دارم و اون نداره اول با من تماس گرفتن..
به هر حال اوایلش حتما خلوته و نیاز به اینهمه نیرویی که گرفتن نیست
فردا صبح تماس میگیرم
جواب ندادن میرم دیگه حضوری و مدارکمو میبرم ببینم چی میشه..
تازه دیروز حرف سفر شد..و اگه قرار باشه من از اول ماه آینده برم اونجا دیگه سفر بی سفر..
اینم جایی که قراره برم
دلم برای وبلاگم و دوستام تنگ شده
همینطور برای وبلاگ خیاطیم
خودم هم نمیدام چم میشود!
یکهو بهم میریزم..
سکوت میکنم..
بی حوصله میشوم..
کلافه میشوم..
و دلم هیـــــچ چیـــــــــز نمیخواهد
**تلفن ناشناس و جواب ندادم! نکنه از مجتمع بوده باشه!!
پ.ن=== حدسم درس بووووود ای خداااااا
یک قرار تلگرامی با همکلاسی های دانشکده
از 16نفری که عضو هستیم 5نفر شهرای دیگه ان
از این 11 نفر هم تا حالا 4نفر اوکی شدن!!
و 2-3نفریم که تو گروه نیستن اما تلفنی مطلع شدن و قراره بیان
من با اون 3نفر صمیمی نبودم هیچ وقت!
دوست بودیم..دوست زیاد دارم..با همه ی کلاس دوست بودم..
اما اونایی که باهاشون صمیمی بودیم 2نفر اعلام آمادگی کردن تا حالا..
قرار تو پارکه..ساعت 6بعد از ظهر..
حالا چرا باید خودمو به زحمت بندازم و برم؟؟
دوست ندارم
خوبی و لذتش زمانی بود که اصل کاریای گروه قرار بود بیان..نه این جماعت که به خاطر بچه هاشون دارن میان در واقع و از حالا میدونم چه حرفایی پیش میاد..
نمیرم
خیلی وقته تصمیم گرفتم تو رو درواسی نمونم و خودمو آزار ندم و آخرش نگم " کاش اصلا نمیرفتم.."
از مهمونی های خاله زنکی که تو خونه برگزار میشه هیچ خوشم نمیاد...
برای همین پارک و قبول کرده بودم..
ولی کلا زنها موجودات بیچاره ای هستن!!
یه قرار نمیتونن بذارن!!!
هیچ کسی حاضر نمیشه برنامه شو عقب بندازه به خاطر یه دور همی
ولی مردا قرار میذارن و میرن! همین!
حالا بیانم حرف چیه؟؟ از مادرشوهر و خواهر شوهر و مشکلات بچه و شیر دهی و تربیت و ................
زنها نمیتونن وقتی به مهمونی هم میرن گرفتاریای زنانه شونو کنار بذارن برای ساعتی و غرق خوشی دور همی باشن!
دلم برای همکارانم تنگ نشده
شاید بتوانم باز هم مثل قبل به محض دیدار (بخصوص 2نفرشان) جیغ جیغ های قدیم را راه بیاندازم و کل محیط را روی سرم بگذارم ولی چندان مطمئن نیستم!
البته اغلب وقتی دلتنگ میشوم خودم نمیفهمم!!! تا اینکه دیدار حاصل میشود و میبینم که چقدر منتظر این دیدار تازه بودم
بیشتر دلم برای کلاسهایم تنگ شده و شاگردانم
روزهایی که خسته و دلگیر با خود میگفتم " امروز را با شاگردها حسابی خوش میگذرانم" و همین طور هم میشد
شاگردانم مرا دوست داشتند
به خصوص آن کلاس بعد از ظهر
هرچه فکر میکنم میبینم نمیتوانم شغلی دیگر را جز این انتخاب کنم!
کاش این تعمیرات لعنتی زودتر تمام میشد
*****
به هوای ساعت سازی با مامان به پیاده رویمان میرویم
امشب طبق معمول یکشنبه شبها، بچه ها می آمدند
رفتیم..هوا عالی بود
اما من نه...
کمی با مامان راجع به کاری که قرار بود قبول کنم حرف میزنیم..دست آخر حرف مامان را میپذریرم و کار را رد میکنم
خودم هم ته دلم راضی نبود...
اینجا را دوست ندارم...
مثل کسی هستم که از انه ای ویلایی به آپارتمانی تنگ نقل مکان کرده باشد
الان 5دقیقه است که مطلبم را ارسال کردم ولی هنوز به نمایش در نیامده!!
کجایی بلاگفا؟؟؟
اینقدر غر میزنم که مدیر سایت خودش پرتم میکند بیرون...
مدتهاست ندیدمش
حتی صدایش را هم نشنیده بودم
جلوی آینه به خودم نگاه میکردم و فکری از مغزم میگذشت...درست بود خواست با من صحبت کند
دلم برایش تنگ شده بود...
همین یکی دو هفته ی پیش حرفش بود
با لبخند بزرگی که انگار اوهم از آن طرف خط میبیند سلام میکنم...قربان صدقه اش میروم و او هم در نهایت محبت جوابم را میدهد
میگویم مشتاق دیدار..دلم برایت خیلی تنگ شده .. میگوید: گرفتارم..پاهایم..اولش میخندد ولی ناگهان بغضش میشکند و با گریه ادامه میدهد..همش بد میاورم!
دلم میلرزد
خدای من..در این شهر ..زیر همین آسمان مردم چه دردهایی دارند
کاری از دستم برایش بر نمی آید افسووووس
باز میخندم و میخندانمش...میگوید همین که صدایت را شنیدم حالم خوب است کلی
چندین بار لا به لای حرفهایش بغضش میترکد
خدایا هیچ چیز دردناکتر از این نیست که آه مظلومی را بشنوی و کاری هم از دستت بر نیاید..
میگوید: جانِ خاله نوه هایتان که به دنیا آمدند برایشان عروسک میبافم و می آیم...
تلفن که قطع میشود دلم برایش میگیرد..میگویم کاش لااقل مثل فلانی بچه های خوبی داشت..اینطوری فشار کمتری را تحمل میکرد..
تقصیری ندارد..با او بد تا شد..خیلی بد...
خدایا برای خانواده و زندگی به سامانی که به من دادی میلیونها بار هم که سپاسگذارت باشم کم است..
برایش دعا کنید..برای همه ی آنها که پناهی جز خدا ندارند و ما بیرحمانه فراموششان میکنیم...
صبح حرم..خیلی شلوغ بودد..در زیر زمین جایی برای نشستن و نماز خواندن پیدا کردیم...رو به روی ضریح
چند زوار عرب رو به رویمان نشسته اند...یک پسر 7-6ساله و یک دختر زیر دوسال
چقدر این دختر با آن موهای فردار روشنش بامزه بود!
گیر داده بود به مامان ..من هم کمی بازیش دادم..و فهمیدم بعضی بازیها و شوخیها را بچه های عرب نمیفهمند یا شاید کلا در فرهنگهای دیگر نمیفهمند!!
....
ظهر نتوانستم بخوابم..دستهایم خواب میرود و مدام بیدار میشوم..انگار اصلا نخوابیده باشم!
دست آخر با کلافگی بلند شدم...کمی سر درد...فکر قهوه از مغزم گذشت ..ولی با خود گفتم نه! قهوه نمیخورم...از یخچال میوه بر میدارم و مینشینم جلوی پای مامان و برای سیب پوست میکنم
مامان هم معتاد قهوه هایم شده..میگوید قهوه درست کنم..منهم انگار از خدا خواسته باشم.. "نتیجه اش همین بیداری الان من است!"
باران میبارد
چقدر نرم
چقدر زیبا
چه هوای محشری
مامان میرود حیاط را جارو میکند
من هم پای چرخ مانتوی زیبایم را تمام میکنم و اتویش میزنم...
مامان هم میپوشد و خوشش میآید..قرار شد برایش بدوزم..
باران تقریبا بند آمده..میرویم پیاده روی..چقد لذت بخش...حسی شبیه به عشق درون رگهایم به قلیان میافتد..تمام وجودم را در بر میگیرد و هر لحظه از خود سرشارم میکند
خدایا تو را سپاس
برای اینهمه زیبایی و طراوت
خیلی وقت بود زیر نم نم باران قدم نزده بودم
وارد آسانسور که میشویم رو به رویش می ایستم
میدانم نگاهم میکند..از نگاهش میگریزم شاید چون حدس میزنم به دنبال چه میگردد
نگاهش میکنم و لبخندی میزنم
پاسخ لبخندم را میدهد و همچنان نگاهم میکند
در باز میشود و پیاده میشویم..
میگوید " صورتت خیلی لاغر شده نمیخواهد دیگر رژیم بگیری!! "
میگویم "رژیم؟؟ "
" من کی رژیم گرفتم؟؟؟ وزنم همان است که بود بدون اینکه ذره ای کم شود!! "
میدانم پشت این حرفهایش چیست و به چه میاندیشد..
میگویم " از نخوردن نیست! " و با شیطنت ادامه میدهم " از حرص است!"
میپرسد " یعنی ما تو را حرص میدهیم؟؟ "
میگویم " یک مسافرت هم مرا نمیبرید!! "
میخندم..لبخندی میزند و سکوت میکنیم...
و مکالمات منو مامان تغییر جهت میدهد...
هیچ اثری از کبوترها نیست!!!!
2روزیست که لانه خالی مانده
نه صدای پروازی می آید و نه جوجه هایی!!
هیچ اثری از جنایت هم دیده نمیشود!!!
شاید گربه جوجه ها را خورده آنهم خیلی تمیز!!!
طوری که تنها چند سیخ از لانه به پایین سقوط کرده
یا اینکه پدر و مادر بچه ها را با خود برده اند!!! اصلا چنین چیزی ممکن است؟؟
تا همین الان فکر میکردم اینجا کسی مرا نمیخواند!
گفتم که غریبه ام!
اینجا همه چیز یک طوری متفاوت است با خانه ی قبلی
هنوز نمیدانم میمانم یا رخت میبندم و برمیگردم به سرای خود
البته اگر آن سرا دوباره درست شود!
خدایا میدانی؟؟
دلم از خودم گرفته
از اینهمه نافرمانیم
از اینهمه ندیدنت...
بهانه پشت بهانه!!
میدانم که میدانیم
یکی میخواهد دنیای افکارم را تغییر دهد
میخواهد رنگین کمان را میان ابرهای گرفته نشانم دهد
مثل اینست که کسی بیاید و طعم تلخ قهوه را عوض کند!
آنگاه چه کسی قهوه خواهد خورد؟؟؟
تو نمیدانی اما من یکجایی در گذشته جامانده ام
همچون کودکی که سالها پیش در خیابانی شلوغ دست مادرش را رها کرد و گم شد..و هنوز هم سرگردان است..
من هم جا ماندم
هیچ دستی دستم را نگرفت
و من دست به دامان خدایم شدم..
تو هم روزی جا خواهی ماند
حتی بدتر از من...
و آنروز خدایی هم به فریادت نمیرسد
آن روز خدایت از من خواهد خواست بر سرنوشت تو خدایی کنم
هی! تو هنوز هم نمیترسی؟؟
اینجا مثل غریبه ای هستم که زبانش هم با بقیه فرق دارد!
بماند...
امروز پنجشنبه است اما اصلا شبیه پنجشنبه نبود!!
روزها دیگر هیچکدام شبیه خود نیستند
مخصوصا جمعه ها که دلم ازشان خون است!!
روزهایم همه شکل همند...
من از تکرار بیزارم
بالاخره توی این خونه کبوتری متولد شد
بالاخره کبوترهایی که هر سال تخم گذاشتن و تخماشون شکست..اینبار تخماشون جوجه شدن
2تا جوجه ی زشت
2تا زندگی زیبا