خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

کافیست باور کنی

که تو هستی و آسمان!

دیگر همان آسمان برایت کافیست

یا سرانجام پر میکشی

یا در حسرت پرواز جان میدهی...

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۴
سپیدار

آرزویی دارم بزرگتر از همه ی آنچه که برایم برآورده ساختی

و سخت تر از هر سختی و

شیرین تر از هر آسانی

امشب و تمام شب و روزهایم، تو را..تنها تو را آرزو میکنم

روزی سخت در آغوشم خواهی کشید و من نیز سخت برایت خواهم گریست

از تمام خارهایی که در سفر به پایم رفت و گرد و غباری که به چشمانم نشست

آنقدر میگریم تا در آغوشت به خواب روم

خوابی به اندازه ی هزاران سال

تا خستگی عمری راه از تنم به در آید

خجسته باد آن لحظه که بیدار شوم

و تمام خوابهایم را فراموش کنم

هیچ شعفی بالاتر از این نمیتواند رخ دهد

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۴
سپیدار

خداوندا هیچ پناهی جز تو نیست

و هیچ امنیت و آرامشی جز در سایه ی تو میسر نیست

 

 

خدایا با قول برگشت به زمین فرستادیمون...کی به قولت عمل میکنی؟؟؟

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۰
سپیدار

چیزی تا ماه رمضان نمونده!

امسال ماه رمضون متفاوتی خواهم داشت!

چون ظاهرا قراره شب درمیون استخر باشم

از افطار تا سحر

هنوز نمیدونم خوبه یا بد

مشتریا بیشتر شدن

دیروز که من بودم حدود 50 نفر و امروزم بچه ها میگفتن 60- 70 تایی اومدن

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۳
سپیدار
۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۵
سپیدار

نمیدانم چه بر سر دلم آمده

نمیدانم چه میخواهم

باید شاد باشم

شاد از یک تغییر

شاید تغییر خوب...

اما بسی دلتنگ و دلگیرم

خستگی های بی دلیلم حالا هزار دلیل خواهد داشت

همیشه آدمهایی هستند که یکجایی تو را دور میزنند

حتی دورت میپیچند...

بعد کم کم جایت را هم میگیرند

از آنها که خسته بودم میگریزم و دور میشوم

اما امنیت مقصد بعدی هنوز در هاله ای از ابهام به سر میبرد...

وای از حرف و حدیث!!

امان...

گویی سرنوشت خویش را پذیرفته ام

آنهم تمام و کمال!

به دنبال آرامش بودم اما چنان دورم را شلوغ کردم که شتر هم با بارش گم میشود چه رسد به آرامش...

شاید آرامشم از پس اینهمه خستگی ها خودنمایی کند

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۶
سپیدار

دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری سری بعدش چنتا بادوم شیرین میخوری تا تلخیش از بین بره ؟

تو دیگه لذتی از بادوم های شیرین نمیبری

فقط میخوای اون تلخی رو فراموش کنی

وقتی هم که اون تلخی تموم شد دیگه میترسی بادوم بخوری که نکنه دوباره تلخ باشه

عشق مثل اون بادوم تلخه

بعدش با آدمای زیادی میری

ولی فقط برای فراموش کردن اون

بعدش هم دیگه میترسی عاشق شی

در اصل آدما فقط یه بار عاشق میشن

ازون به بعدش یا هوسِ یا از اجبارِ تنهایی...!

 

 

به شدت این متن و درک میکنم....

 

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۰
سپیدار

همیشه تغییر اولش با سختی و استرس شروع میشه

من هم دارم یه دوران گذر و تغییر و شروع میکنم

نمیدونم طاقت میارم یا نه!؟

فعلا که از گرما کلافه ام....

از فکر و خیال هم همینطور..

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۴
سپیدار

تلفن 3 روز قطع بود!

مشکل طبق معمول از مخابرات بود که بالاخره قبول کردن و اقدام شد

عید گذشته مبارک

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۰
سپیدار

دلم برای تو که نه!.. برای عاشقانه هایم تنگ شده

برای شعرهایم

نوشته هایم..

برای قلبم

قلب پر طپشم

برای لذت بردن از نسیم اردیبهشت و خش خش برگهای پاییزی

دلم برای آن زمان که زندگی را میبافتم تنگ شده..

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۵
سپیدار

یک طوری دلم گرفته است که انگار دنیا بر سرم آوار شده

حس رخوت تمام وجودم را از آن خود کرده

من دیگر همانی که بودم نیستم

نمیدانم چه چیز باعث شده روحم اینهمه آزرده شود

چه چیزهایی...

روزی بی شک پشیمان خواهم شد...

از اینکه تمام وقتم را برای کار گذاشتم

از آنچه انجام میدهم ناگزیرم

و همچنان که ناگزیرم اکراه دارم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۶
سپیدار

بعضی اتفاقات به ناگاه حرفهایت را به یادم  می آورد

میبینم چقدر این حرف برای این موقعیت مناسب بوده..

و با خود فکر میکنم که کی و از چه کسی شنیده بودم؟

اینجاست که تو از میان افکارم خودنمایی میکنی و لبخند بر لبم میخشکانی!

بارها و بارها این اتفاق تکرار شده...

و بعد حسی به من میگوید:

" مگر میشود کسی با چنین تفکری، اینچنین انسانی باشد؟؟ "

و باز مثل همیشه انبوهی از مشابهتها به ذهنم هجوم می آورند و بی آنکه به نتیجه ای برسم از فکرهایم خسته شده و رهایشان میکنم

دیگر عشقی در من موج نمیزند وقتی تو به فکرم میایی

فقط سوال ..... و گاهی که بسیار دلگیر زمان و موقعیت و مکانم میشوم نفرت وجودم را آکنده میکند...

 

****

دیشب خواب دیدم شعرهایی که برای مادرم سروده ام را برایش میخوانم و مادر غرق لذت میشود...شعرهایم از آنچه واقعا سروده ام زیباتر بودند..

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۴:۵۸
سپیدار

همیشه همینطور است

همه چیز با هم اتفاق میافتد..

یکهو سرت شلوغ میشود

یکهو پولهایت تمام میشود

یکهو خبری میرسد

یکهو برنامه ی سفر ریخته میشود

و هزار برنامه ی دیگر...

از این مدل یکهویی ها چندان دل خوشی ندارم

پاک روانم را بهم میریزند

کمی از دو سفارش خیاطی مانده..یکی فقط در حد دگمه و جادگمه و دیگری مقداری خرید لازم دارد و یک یا شاید هم دوبار دیگر پرو لباس!

2سفارش دیگر هم میماند برای ماه بعد یا اواخر این ماه..

همزمان هم که از پارک آبی خبر رسیده نیمه ی شعبان (13خرداد) افتتاح میشود

یعنی 2هفته ی دیگر..و یک امتحان کتبی در یکی از آموزشگاه های بهداشت باید برگزار شود و گواهینامه اعطا گردد که من نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای ما را (گروه ناجی و مربیان استخرها) وارد چنین مسخره بازی کرده؟؟؟؟

حتی یک خط از کتاب مورد امتحان مربوط به شغل ما نمیشود!!!!!!

همه اش در مورد مواد غذایی و ..........

مشکل اینجاست که معلوم نیست امتحان کی قرار است برگذار شود!!!

قرار بود فردا باشد که کسی به من خبر نداد یعنی فردا نیست..اگر پنجشنبه ی آینده باشد یعنی خلل جدی در برنامه ی سفر که تازه هفته ی پیش مطرح و جدی شد ناراحت

بیشتر از همه چیز همین امتحان بیخود و زمانش روی اعصابم است...و اینکه کی قرار است مدارک ببریم برای استخر و قرارداد!

به یک نفر هم پول قرض داده بودم که امروز فهمیدم ظاهرا اشتباها به حساب فرد ناشناسی جز من واریز شده

دیروز هم....بماند

خیلی جالب است که همه چیز با هم سر آدم خراب شود..

خدایا تو میتوانی کمکم کنی نه؟افسوس

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۴۱
سپیدار

ساعت 8:30 صبح روز سه شنبه

بعد از چند بوق ممتد صدای مردانه ای پاسخ داد..

گفتم: دیروز با من تماس گرفته شده و متوجه نشدم...گفت امااان از شماها که به گوشیهایتان توجه نمیکنید!!!! ....

رفتم یک مرکز آموزش بهداشت!! آنهم خارج شهر بود..پله ها نفس مامان را بند آورد

بمیرم که مادرم به خاطر من چه خوب تحمل میکند...♥

مدارک دادیم و کتاب گرفتیم...کلاس و امتحان در پیش است که بنده به خاطر مدرک تحصیلیم از کلاس معاف شدم

به قول مامان بالاخره این لیسانس یک جایی به درد خورد!!

پدر جان هم امروز به ما بسیاااار لطف نموده و مارا بردند و برگردادند(البته برگشت تا سر خیابان خودمان بود)

یک افاضه کلامی هم نمودند که بنده بسیار بسیار حرفهایم را جویدم و نهایتا قورت دادم تا آتش افروزی نشود!

فرمودند باید پولی برسد و ماشینی هم برای تو بگیریم که هم خودت راحت شوی هم ماااا!!!!!

میخواستم بگویم باباجان تمام این مدت این اویلن بار است که مرا تا جایی رساندید!!!!

همیشه که یا میگویی آژانس بگیر یا نرو..

به هر حال بر طبق مصالح قورت دادیم رفت پایین...

حوصله ی خواندن این کتاب بهداشت مسخره و امتحان دادن را ندارم

اصلا حوصله ی درس خواندنندارم

خودم هم نمیدانم چطور دانشگاه آن هم سراسری قبول شدم و چطور مدرک گرفتم شیطان

و دیگران هم همچنان در شگفتند از این بابت

کتاب به دست که میشوم صفحه ی اول تمام نشده خواب چشمانم را میرباید آنهم کتابهای درسی که هیچ انگیزه ای برای ادامه دادنشان وجود ندارد (در مقایسه با رمان منظورم است)

طبق آخرین اخبار واصله هم پارک آبی مورد نظر روز نیمه ی شعبان (13خرداد) افتتاح میشود

حالا معلوم نیست از همان روز ما هم به سر کار میرویم؟؟

آیا همان روز مشتری داریم؟؟

آیا مشتریهای خاص داریم؟؟

و ....

از دیروز گوشی تلفن را سایلنت که نمیکنم هیچ باید هر تلفن ناشناسی را هم جواب دهم!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۹
سپیدار

تماس گرفتم ولی جواب ندادن!

البته دیر شده بود دیگه..

اس زدم به همکارم که با هم ثبت نام کرده بودیم

با اون تماس نگرفته بودن..

احتمالا به خاطر اینکه من سابقه کاری دارم و اون نداره اول با من تماس گرفتن..

به هر حال اوایلش حتما خلوته و نیاز به اینهمه نیرویی که گرفتن نیست

فردا صبح تماس میگیرم

جواب ندادن میرم دیگه حضوری و مدارکمو میبرم ببینم چی میشه..

تازه دیروز حرف سفر شد..و اگه قرار باشه من از اول ماه آینده برم اونجا دیگه سفر بی سفر..

اینم جایی که قراره برم

سرزمین موجهای خروشان

دلم برای وبلاگم و دوستام تنگ شده

خود ناشناخته ی من

 همینطور برای وبلاگ خیاطیم

آموزش خیاطی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۰۵
سپیدار

خودم هم نمیدام چم میشود!

یکهو بهم میریزم..

سکوت میکنم..

بی حوصله میشوم..

کلافه میشوم..

و دلم هیـــــچ چیـــــــــز نمیخواهد

 

 

 

**تلفن ناشناس و جواب ندادم! نکنه از مجتمع بوده باشه!!

 

پ.ن=== حدسم درس بووووود ای خداااااا گریهعصبانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۳
سپیدار

یک قرار تلگرامی با همکلاسی های دانشکده

از 16نفری که عضو هستیم 5نفر شهرای دیگه ان

از این 11 نفر هم تا حالا 4نفر اوکی شدن!!

و 2-3نفریم که تو گروه نیستن اما تلفنی مطلع شدن و قراره بیان

من با اون 3نفر صمیمی نبودم هیچ وقت!

دوست بودیم..دوست زیاد دارم..با همه ی کلاس دوست بودم..

اما اونایی که باهاشون صمیمی بودیم 2نفر اعلام آمادگی کردن تا حالا..

قرار تو پارکه..ساعت 6بعد از ظهر..

حالا چرا باید خودمو به زحمت بندازم و برم؟؟

دوست ندارم

خوبی و لذتش زمانی بود که اصل کاریای گروه قرار بود بیان..نه این جماعت که به خاطر بچه هاشون دارن میان در واقع و از حالا میدونم چه حرفایی پیش میاد..

نمیرم

خیلی وقته تصمیم گرفتم تو رو درواسی نمونم و خودمو آزار ندم و آخرش نگم " کاش اصلا نمیرفتم.."

از مهمونی های خاله زنکی که تو خونه برگزار میشه هیچ خوشم نمیاد...

برای همین پارک و قبول کرده بودم..

ولی کلا زنها موجودات بیچاره ای هستن!!

یه قرار نمیتونن بذارن!!!

هیچ کسی حاضر نمیشه برنامه شو عقب بندازه به خاطر یه دور همی

ولی مردا قرار میذارن و میرن! همین!

حالا بیانم حرف چیه؟؟ از مادرشوهر و خواهر شوهر و مشکلات بچه و شیر دهی و تربیت و ................

زنها نمیتونن وقتی به مهمونی هم میرن گرفتاریای زنانه شونو کنار بذارن برای ساعتی و غرق خوشی دور همی باشن!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۹
سپیدار

دلم برای همکارانم تنگ نشده

شاید بتوانم باز هم مثل قبل به محض دیدار (بخصوص 2نفرشان) جیغ جیغ های قدیم را راه بیاندازم و کل محیط را روی سرم بگذارم ولی چندان مطمئن نیستم!

البته اغلب وقتی دلتنگ میشوم خودم نمیفهمم!!! تا اینکه دیدار حاصل میشود و میبینم که چقدر منتظر این دیدار تازه بودم

بیشتر دلم برای کلاسهایم تنگ شده و شاگردانم

روزهایی که خسته و دلگیر با خود میگفتم " امروز را با شاگردها حسابی خوش میگذرانم" و همین طور هم میشد

شاگردانم مرا دوست داشتند

به خصوص آن کلاس بعد از ظهر

هرچه فکر میکنم میبینم نمیتوانم شغلی دیگر را جز این انتخاب کنم!

کاش این تعمیرات لعنتی زودتر تمام میشد

*****

به هوای ساعت سازی با مامان به پیاده رویمان میرویم

امشب طبق معمول یکشنبه شبها، بچه ها می آمدند

رفتیم..هوا عالی بود

اما من نه...

کمی با مامان راجع به کاری که قرار بود قبول کنم حرف میزنیم..دست آخر حرف مامان را میپذریرم و کار را رد میکنم

خودم هم ته دلم راضی نبود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۵۸
سپیدار

اینجا را دوست ندارم...

مثل کسی هستم که از انه ای ویلایی به آپارتمانی تنگ نقل مکان کرده باشد

الان 5دقیقه است که مطلبم را ارسال کردم ولی هنوز به نمایش در نیامده!!

کجایی بلاگفا؟؟؟

اینقدر غر میزنم که مدیر سایت خودش پرتم میکند بیرون...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۶
سپیدار

مدتهاست ندیدمش

حتی صدایش را هم نشنیده بودم

جلوی آینه به خودم نگاه میکردم و فکری از مغزم میگذشت...درست بود خواست با من صحبت کند

دلم برایش تنگ شده بود...

همین یکی دو هفته ی پیش حرفش بود

با لبخند بزرگی که انگار اوهم از آن طرف خط میبیند سلام میکنم...قربان صدقه اش میروم و او هم در نهایت محبت جوابم را میدهد

میگویم مشتاق دیدار..دلم برایت خیلی تنگ شده .. میگوید: گرفتارم..پاهایم..اولش میخندد ولی ناگهان بغضش میشکند و با گریه ادامه میدهد..همش بد میاورم!

دلم میلرزد

خدای من..در این شهر ..زیر همین آسمان مردم چه دردهایی دارند

کاری از دستم برایش بر نمی آید افسووووس

باز میخندم و میخندانمش...میگوید همین که صدایت را شنیدم حالم خوب است کلی

چندین بار لا به لای حرفهایش بغضش میترکد

خدایا هیچ چیز دردناکتر از این نیست که آه مظلومی را بشنوی و کاری هم از دستت بر نیاید..

میگوید: جانِ خاله نوه هایتان که به دنیا آمدند برایشان عروسک میبافم و می آیم...

تلفن که قطع میشود دلم برایش میگیرد..میگویم کاش لااقل مثل فلانی بچه های خوبی داشت..اینطوری فشار کمتری را تحمل میکرد..

تقصیری ندارد..با او بد تا شد..خیلی بد...

خدایا برای خانواده و زندگی به سامانی که به من دادی میلیونها بار هم که سپاسگذارت باشم کم است..

برایش دعا کنید..برای همه ی آنها که پناهی جز خدا ندارند و ما بیرحمانه فراموششان میکنیم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۹
سپیدار

صبح حرم..خیلی شلوغ بودد..در زیر زمین جایی برای نشستن و نماز خواندن پیدا کردیم...رو به روی ضریح

چند زوار عرب رو به رویمان نشسته اند...یک پسر 7-6ساله و یک دختر زیر دوسال

چقدر این دختر با آن موهای فردار روشنش بامزه بود!

گیر داده بود به مامان ..من هم کمی بازیش دادم..و فهمیدم بعضی بازیها و شوخیها را بچه های عرب نمیفهمند یا شاید کلا در فرهنگهای دیگر نمیفهمند!!

....

ظهر نتوانستم بخوابم..دستهایم خواب میرود و مدام بیدار میشوم..انگار اصلا نخوابیده باشم!

دست آخر با کلافگی بلند شدم...کمی سر درد...فکر قهوه از مغزم گذشت ..ولی با خود گفتم نه! قهوه نمیخورم...از یخچال میوه بر میدارم و مینشینم جلوی پای مامان و برای سیب پوست میکنم

مامان هم معتاد قهوه هایم شده..میگوید قهوه درست کنم..منهم انگار از خدا خواسته باشم.. "نتیجه اش همین بیداری الان من است!"

باران میبارد

چقدر نرم

چقدر زیبا

چه هوای محشری

مامان میرود حیاط را جارو میکند

من هم پای چرخ مانتوی زیبایم را تمام میکنم و اتویش میزنم...

مامان هم میپوشد و خوشش میآید..قرار شد برایش بدوزم..

باران تقریبا بند آمده..میرویم پیاده روی..چقد لذت بخش...حسی شبیه به عشق درون رگهایم به قلیان میافتد..تمام وجودم را در بر میگیرد و هر لحظه از خود سرشارم میکند

خدایا تو را سپاس

برای اینهمه زیبایی و طراوت

خیلی وقت بود زیر نم نم باران قدم نزده بودم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۵۶
سپیدار

وارد آسانسور که میشویم رو به رویش می ایستم

میدانم نگاهم میکند..از نگاهش میگریزم شاید چون حدس میزنم به دنبال چه میگردد

نگاهش میکنم و لبخندی میزنم

پاسخ لبخندم را میدهد و همچنان نگاهم میکند

در باز میشود و پیاده میشویم..

میگوید " صورتت خیلی لاغر شده نمیخواهد دیگر رژیم بگیری!! "

میگویم "رژیم؟؟ "

" من کی رژیم گرفتم؟؟؟ وزنم همان است که بود بدون اینکه ذره ای کم شود!! "

میدانم پشت این حرفهایش چیست و به چه میاندیشد..

میگویم " از نخوردن نیست! " و با شیطنت ادامه میدهم " از حرص است!"

میپرسد " یعنی ما تو را حرص میدهیم؟؟ "

میگویم " یک مسافرت هم مرا نمیبرید!! "

میخندم..لبخندی میزند و سکوت میکنیم...

و مکالمات منو مامان تغییر جهت میدهد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۴۷
سپیدار

هیچ اثری از کبوترها نیست!!!!

2روزیست که لانه خالی مانده

نه صدای پروازی می آید و نه جوجه هایی!!

هیچ اثری از جنایت هم دیده نمیشود!!!

شاید گربه جوجه ها را خورده آنهم خیلی تمیز!!!

طوری که تنها چند سیخ از لانه به پایین سقوط کرده

یا اینکه پدر و مادر بچه ها را با خود برده اند!!! اصلا چنین چیزی ممکن است؟؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۳۷
سپیدار

تا همین الان فکر میکردم اینجا کسی مرا نمیخواند!

گفتم که غریبه ام!

اینجا همه چیز یک طوری متفاوت است با خانه ی قبلی

هنوز نمیدانم میمانم یا رخت میبندم و برمیگردم به سرای خود

البته اگر آن سرا دوباره درست شود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۲۴
سپیدار

خدایا میدانی؟؟

دلم از خودم گرفته

از اینهمه نافرمانیم

از اینهمه ندیدنت...

بهانه پشت بهانه!!

میدانم که میدانیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۱۶
سپیدار
هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر..
عاشق شدم! چه وقت!چگونه! چرا! چقدر !

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو ،
از ابتدای ساده این ماجرا چقدر-

من راشکست، ساخت، شکست و دوباره ساخت
من را چرا شکست،چرا ساخت یا چقدر!

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی
عادت نبود،حسی از آن ابتدا چقدر-

مانند پیچکی که بپیچد به روح من-
ریشه دواند و سبز شد و ماند تا....چقدر-

تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند
اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر-

خوبست با تو،با همه بی وفاییت
قلبم گرفته است،نپرس از کجا،چقدر!

قلبم گرفته است سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

(نغمه مستشار نظامی)

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۱۱
سپیدار

یکی میخواهد دنیای افکارم را تغییر دهد

میخواهد رنگین کمان را میان ابرهای گرفته نشانم دهد

مثل اینست که کسی بیاید و طعم تلخ قهوه را عوض کند!

آنگاه چه کسی قهوه خواهد خورد؟؟؟

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۶
سپیدار

تو نمیدانی اما من یکجایی در گذشته جامانده ام

همچون کودکی که سالها پیش در خیابانی شلوغ دست مادرش را رها کرد و گم شد..و هنوز هم سرگردان است..

من هم جا ماندم

هیچ دستی دستم را نگرفت

و من دست به دامان خدایم شدم..

تو هم روزی جا خواهی ماند

حتی بدتر از من...

و آنروز خدایی هم به فریادت نمیرسد

آن روز خدایت از من خواهد خواست بر سرنوشت تو خدایی کنم

هی! تو هنوز هم نمیترسی؟؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۱
سپیدار

اینجا مثل غریبه ای هستم که زبانش هم با بقیه فرق دارد!

بماند...

امروز پنجشنبه است اما اصلا شبیه پنجشنبه نبود!!

روزها دیگر هیچکدام شبیه خود نیستند

مخصوصا جمعه ها که دلم ازشان خون است!!

روزهایم همه شکل همند...

من از تکرار بیزارم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۷
سپیدار

اینجا بلاگفا نیست!

بلاگفا فعلا در کماست

رنج سکوت منو کشوند اینجا..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۵
سپیدار

بالاخره توی این خونه کبوتری متولد شد

بالاخره کبوترهایی که هر سال تخم گذاشتن و تخماشون شکست..اینبار تخماشون جوجه شدن

2تا جوجه ی زشت

2تا زندگی زیبا

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۸
سپیدار
آدمی که تلاش کنه روزیش میرسه! و متاسفانه گدا پروری تو مملکت ما رایج شده به شدت زنگ درو زدن از آیفون نگاه کردم یه پسره قد بلند جوون..موهای واکس زده و براق و خیلی رسیده و مرتب...گدایی میکرد!! حالا گدایی ها مدلاشونم عوض شده..اکثرا خیلی شیک و ترتمیز..میان میگن ما آبرو داریم! حاضر نیستن کار کنن ولی حاضرن دست جلوی هرکسی دراز کنن و بعدم دم از آبرو میزنن خیلیا هستن یه گوشه نشستن دست فروشی میکنن..یا اصلا راه میرن و میفروشن..زن مرد پیر یا جوون یا همینا که با دستگاه موزیک میزنن و راه میافتن تو محله هاا به هر حال یه کاری میکنن!! یه پیرمردی بود هر هفته روزای خاصی میومد و تو کوچه همینجور روضه میخوند و دعا میکرد و گدایی میکرد..وقتیم میرفتی دم در کلی حرف میزد همیشه..خونش تو یه منطقه پایین شهر بود..یه روز مامان بهش گفت اگه خانومت و دختراتن کار میکنن براشون کاری هست که بشینن خونه و کار کنن و بیان تحویل بدن ...فکر میکنین چی گفت؟؟؟ گفت " نه خسته میشن نمیتونن کار کنن!!!! " موبایلم داشت وقتی کارش تموم میشد پسرش میومد دنبالش... چند وقت پیشم یه نفر که خودش یکم فلجه و کار نشستنی فقط میتونه انجام بده و سواد آنچنانیم نداره ، یه جا کار میکنه..با یه درآمد 500-600 در ماه!! برا خانومش کار در خانه بود..اونم قبول نکرد!!! گفت خانومم بچه کوچیک داره اذیت میشه!! خسته میشه!! آدم متعجب میمونه!! خیلیا اینجوری هستن و حاضر نیستن یکم بیشتر سختیارو تحمل کنن چون میبینن پول مفت و اعانه راحت تر به دست میاد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۴۰
سپیدار
یه کبوتر رو درخت انگور لونه ساخته هر سال همین موقع ها میان و لونه میسازن رو درخت..ولی گربه بی موقع میاد و کاسه کوزه شونو بهم میریزه و ما صبح پا میشیم و میبینیم 2تا تخم خیلی کوچولو (یا بیشتر) گوشه کنار باغچه و حیاط افتاده و شکسته امسال خیلی طولانی تر شده و خداروشکر هنوز سر و کله ی گربه پیدا نشده امیدوارم امسال جوجه بشن و بزرگ بشن...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۹
سپیدار
تو یکی از گروه های تلگرام یه نفر اومده نوشته "سلام یه بنده خدایی سیسمونی میخواد محتاج و آبرومند بچشون دختره اگه میتونید کمک کنید ممنون عزیزم" یعنی سیسمونی اینقدر واجبه؟؟؟؟؟ اگه نخری آبروت رفته؟؟؟ تحت هر شرایطی باید تهیه بشه؟؟؟؟ چرا این رسم و رسومات بیخود و الکی و اینقد برای خودمون مهم میکنیم؟؟؟ چرا اینقد زندگیامونو به خاطر این چیزا سخت میکنیم؟؟؟؟ از ماست که بر ماست....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۱۳
سپیدار
تحمل گفتی و من هم که کردم سالها اما! چقدر آخر تحمل؟ بلکه یادت رفته پیمانت؟     شهریار...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۳۱
سپیدار
سرانجام یک روز از تمام این روزهای عمرت می ایستی و به خودت نگاه میکن اما اویی را که میبینی نمیشناسی! بین خودت و او مانده ای... کسی که شبیه تو نیست اصلا تو نیست!! غریبه ایست که دیگر ساخته ی دست خدایت هم نیست دیگران ساختندش بعضی با دروغ بعضی با فریب بعضی با تمسخر بعضی با غرور ..... حالا این منِ سرگردان، جلوی آینه هم که میرود خود را نمیشناسد!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۵۲
سپیدار
زمانی میرسد که باید واقعیت را آنگونه که هست بپذیری! نه میتوانی انکار کنی..نه درستش کنی و نه جایگزینش کنی تنها و تنها باید بپذیری چون همه چیز از دستت خارج است الا همین یک قلم بپذیری و مادامی که پذیرفتی روال نسبتا عادی زندگیت را پیش بگیری و بروی با دردسرها و زخم زبانها و هزار ادا و اطوار دیگر هم کنار بیایی زندگی همین است!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۵۳
سپیدار
رومی مون رفته چشاشو عمل کنه مدیونین اگه این پست و ببینین و براش دعا نکنین!!! فردا چهارشنبه یه چشمش عمل داره و بعدم یکی دیگه ایشالا که عملش موفقیت آمیزه و زودی برمیگرده پیشمون دیگه یه رومی که بیشتر نداریم اونم با تخصص انواع ویبره ها تازه قراره بیاد مجالسمون گیتارم بزنه خلاصه یه چیزیم نذر من کرده دعا کنین دیگه ولی تا وقتی نیس میتونیم غیبتشو کنیم حسابی.هرکی پایه اس بیاد نگاااار؟؟؟ گفت توام دعا کنی فک نکنی الان معافی و میتونی خودتو بزنی به اون راه بدو بیا بشین ببینم بلدی؟؟ خلاصه اینو دیدین و دعا نکردین پس فردا که رومی برگرده گیتارشو میکنه تو چشاتونالبته منم کمکش میکنم 94/2/9 رومی جان زنگ زد ساعتی پیش و گفت که خدارو شکر یه چشمش و عمل کردن و باز کردن و خیلی خوبه و هیچ مشکلی نیست ایشالا باز شنبه باید برن معاینه برای اون یکی چشم و نوبت عمل ایشالا که اینم به خوبی عمل بشه نکته ی غم انگیزش میدونید کجاست؟؟؟ تا یه ماه حداقل دسترسی به نت نداره نه گوشی نه مانیتور نه حتی تلویزیون دعا کنین طاقت بیاره این یه ماه و تا اخبار بعدی خدانگهدار 94/2/10
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۷
سپیدار
سرانجام حقیقت میان ما عریان شد و آنچه به نگاه درآمد چشمهایت را خاکستری تر کرد گویی پرده ای از جلوش جشمهایت برداشته شد هنوز اعترافات تلخ تری هم هستند اما آنقدرها هم بیرحم نیستم که به زبانشان بیاورم نمیخواهم بیش از این بغض های گره شده در گلویت بترکد همینکه گاه گاهی با غصه زل میزنی، عذابم میدهد من شرمسارم.. از اینکه هیچ کاری از من ساخته نیست جز خنده های ناگهانی و از سر دل که هیچ عمق و حقیقتی ندارند اما شاید برای لحظاتی وانمود کنیم غمی وجود ندارد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۶
سپیدار
هر روز به خلصه ای فرو میروم عمیق اما دروغین دروغهایی که خودم برای خودم میبافم چنان غرقشان میشوم که تا ساعتها اعصابم بهم میریزد انگار اتفاقی است که واقعا افتاده! ذهنم چه زود عکس العمل نشان میدهد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۱
سپیدار
گاهی چنان بیرحم میشوم که دلم برای قربانیانم میسوزد! شاید آنها هم تقاص پس میدهند تقاص قربانی شدن دیگری را دیگری مثل من...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۵
سپیدار
دوستم به هوش اومده اما چند ساعت پیش که خواهرش میگفت هنوز وضعیتش معلوم نیست گفتن یه لخته ی خونی تو سرش هست این لخته خطرناکه...موردشو قبلا داشتیم...خداکنه به خیر بگذره درست 15 دقیقه دیگه باید برم دکتر و این دندون و بکشم که چند روزه اعصابمو خورد کرده اسفند هیچ وقت حس خوشایندی برام نداشته بچه که بودم لااقل روزای قبل عید و دوست داشتم...خونه تکونی و کمک مامان و تلویزیونم همش آهنگ عید و بهار و .... اما خود عید و هیچ وقت دوست نداشتم حالام که چند سالیه روزای قبل عید اینقدر کار سرم میریزه که حتی از قبلشم لذت نمیبرم! اصلا نمیفهمم چه جوری میگذره این روزام؟!! ******************************* برای رسیدن به هر مرحله ای که از مرحله ی کنونیت بالاتر باشه بخوای و نخوای باید یه دوره سختی تحمل کنی گاهی این سختی خیلی شدید میشه وای خدای من این دردای مزمن اصلا نمیذارن متمرکز باشم ============== پ.ن: رفتم یکی از بالا و یکی از پایین کشیدم! چقدر ریشه هاش بلند بود!!!!!! و البته یکیشونم سیاه شده بود دورش یعنی در واقع دردش از خراب شدگیش بود نه اونطور که خانوم دکتر فرمودن به خاطر فشار!!! اینجاست که من به پزشکای خانوم مخصوصا تو این زمینه نمیتونم اعتماد کنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۵۸
سپیدار
دیشب یه اتفاق بد افتاد یکی از دوستام تصادف کرد و به سرشم ضربه بدی خورده هنوز به هوش نیومده.... ازتون میخوام براش دعا کنین... دعا کنین زنده و کاملا سالم از آی سی یو بیاد بیرون دعا کنین خدا به جوونیش رحم کنه به پدر و مادرش رحم کنه حتی به اون کسی که با ماشین بهش زده و پاش گیره.... دعا کنین
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۶
سپیدار
کار زیاد دارم! فکر این کارا خستم میکنه گرچه نسبت به سالهای گذشته کمتر شده اونم به خاطر اینکه استخر میرم و وقت ندارم تو استخرم به همه گفتم تا بعد عید دیگه خیاطی نمیکنم.با این وجود دوتا پارچه چادری هست که بایدببرم و ساده اس زیادم وقتمو نمیگیره...ولی یکی از خدمه هست که بدجور رو اعصابمه! کلی پارچه آورده که ببر خونه تون بدوز...گفتم الان وقت ندارم باشه بعد عید اگه شد کم کم میدوزم باز گیر داده بود یه سارافون واسه دخترم بدوز...هرچیم بهش گفتم بابا من وقت نمیکنم باز این پیله بود خلاصه منم که قبول نکردم...هفته پیش که یه سر زدم استخر دیدم باز پارچه چادری آورده که برا دخترش چادر عربی بدوزم اینقدر عصبانی شدم دلم میخواست باهاش دعوا کنم ولی خب چیزی نگفتم مشکل اینجاست که سن مامانمو داره و بعدم سالهاست که میشناسیم همو و کلا آدم ظاهرا خیلی آروم و بی آزار اما پر رو و راحته..ینی اینقد پیله میکنه که تو رو درواسی بیافتی هرچیم بهش میگم بابا من خودم کلی کار دارم نمیفهمه!!!!!!!! به چنین آدمایی چه جوری باید حالی کرد خب؟؟؟؟ ایشالا بعد عید اگه این خانوم عوض بشه و دیگه نیاد من یکی که کلی از دستش راحت میشم خواهرمم پیشنهاد داده 5شنبه باهاش برم خرید..اصلا حوصله شو ندارم به مامان گفتم من نمیرم باهاش! میتونین هماهنگ کنین خودتون برین چون اولا چون عصرش میرم دندونپزشکی صبح میخوام به کارام برسم دوما کلا دوست ندارم باهاش برم بیرون! کلا آبم با خواهرم تو یه جو نمیره..همینم که میاد خونه مون به زور تحملش میکنم...اصلا برام غیر قابل تحمل شده! خدایا کی میشه من بتونم برا خودم زندگی کنم بدون اینکه اینقد دورو بریام ازم توقع ریز و درشت داشته باشن بدون اینکه هر وقت خواستن رو من برنامه ریزی کنن! روز به روز که میگذره بیشتر باید ملاحظه ی بابا و مامان و بکنم مخصوصا بابا هرچی میگه باید کر بشم و جواب ندم اخلاقش خیلی بد شده و خیلی کم حوصله و مرگ عمه هم که بدترش کرد کاش این کار فعلیش و بذاره کنار به زودی هم خودش اعصابش راحت تر میشه هم ماها چون اونقدری که برای سنش لازمه استراحت نداره نمیگذرم از اون کسی که باعثش شد! از اون ادمای افراطی و بی مغز که همه زندگی شونو خرج کار میکنن گرچه زن و بچه ی خودش راحتن و مشکلی ندارن و کلا سیستمشون با ما فرق میکنه ولی زندگی ما رو بهم ریخت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۷
سپیدار
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
 نه دل من که دل خلق جهانی دارد
 به تماشای درخت چمنش حاجت نیست
هر که در خانه چنو سرو روانی دارد
 کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند
 باری آن بت بپرستند که جانی دارد
 ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر
کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد
 علت آنست که وقتی سخنی می‌گوید
 ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد
 حجت آنست که وقتی کمری می‌بندد
ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
 با کسی گوی که در دست عنانی دارد
 عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود"
"هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
 سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
 که نه بحریست محبت که کرانی دارد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۰۳
سپیدار
صبح بالاخره رفتم دندون زرشکی گفت دندون عقلت کامل در اومده و داره دندونای دیگه تو هی فشار میده واسه همین اینقده درد داری جالبیش اینه که دندون عقلم پایینه ولی بالایی ها هم درد میکنن! قرار شد 5شنبه عصری برم بکشمش البته دوتا دندون دیگه هم پیدا کرد که گفت نیاز به ترمیم داره و خدارو شکر هنوز خراب نشدن زیاد فقط همیشه این برام سوال بوده که دندون عقل واقعا چرا در میاد؟؟؟وقتی اکثر آدما میرن میکشنش یعنی به خاطر درد و مشکلاتی که ایجاد میکنه ناچار میشن بکشن! تو نت خیلی گشم واسه دندون عقل چه طب سنتی چه طب مدرن همه نوشته بودن که باید کشیده بشه تا صدممه به بقیه دندونا نزنه... یه روزی بالاخره این معما هم حل میشه..هیچ کار خدا بی حکمت نیست
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۵۳
سپیدار
تنها و دلتنگم ، کجا رفتی؟  ای روزگار کودکی ،برگرد !  بنگر به رویم برف حسرت را  آه ای بهار کودکی برگرد  آن روزها دفترچه های من  سرشار از گلهای رنگی بود  لبخند،یعنی هدیه ای زیبا  آیینه سرشار از قشنگی بود  هر صبح مادر مثل یک خورشید  از آسمان خانه سر می زد  خوشحالی ام بانگ بلندی بود  شب،تا پدر آهسته در می زد  ای روزگار کودکی،دیری ست  از دور با تصویر تو شادم  هر چند دیگر برنمی گردی  هرگز نخواهی رفت از یادم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۷
سپیدار
گفته بودند : که از دل برود یار چو از دیده برفت ...
سالها هست که از دیده‌ی من رفتی ، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز !
دفتر عمر مرا ،
دست ایام ورقها زده است
 زیر بار غم عشق
 قامتم خم شد و پشتم بشکست ...
در خیالم اما ،
همچنان روز نخست ،
 تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق ،
دل من بردی و با دست تهی ،
منم آن عاشق بازنده هنوز ....
 آتش عشق ، پس از مرگ نگردد خاموش !
 گر که گورم بشکافند عیان می‌بینند :
زیر خاکستر جسمم باقیست :
 آتشی سرکش و سوزنده هنوز !
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۶
سپیدار
بالاخره تموم شد! یه روز خیلی سرد و خیس و گذروندم اول امتحان تئوری که 11سوال بود و باید 10تاشو جواب میدادیم تشریحی و عموما همون مسائلی که تو کلاس در موردش صحبت میکردیم ..یعنی تکنیکها و تمرینا بعد تکنیک ها رو یه نفر یه نفر رفتیم....تصور کن یه جای سرد روی سنگا مجبور باشی بشینی و تا دور بعد که نوبتت میشه حداقل 30-40 دقیقه میگذره..باز تا خشک میشی نوبتت میشه از ورودی که خیلی بهتر رفتم ولی اینکه چقدر برای خروجی خوب بودم بستگی به نظر مدرس و ممتحن داره استرس تکنیکا رو نداشتم فقط نگران کلاس داری بودم و بیشتر از همه هم سرما اذیتم میکرد تا وقتی ساعت شد حدود 12:30 و رفتیم استراحت بچه ها رو پله های بالا نشسته بودن و چایی میخوردن...منم کبابایی که مامان زحمتشو دیشب کشیده بود و خوردم نماز خونه نداشت.باید تو همون محیط استخر پله ی آخر (قسمت تماشاگران) نماز میخوندیم چون جو یه جوری بود که میدونستم خیلیا اهل نماز نیستن کلا و یه عده هم براشون مهم نبود شاید نمازشونو بخونن  یا نخونن و قضا بشه مردد بودم که برم بخونم یا نه! چون یه جورایی همه میدیدنت...وقتی تو همچین جوی گیر میکنی سخته بخوای انتخاب کنی که چیکار کنی! با خودم چادر و جانماز برده بودم گفتم بی خیال میرم میخونم بذار هرجور میخوان فکر کنن.... خوبم شد که خوندم چون وقتی رسیدم خونه جنازه بودم بعد یه استراحت حدود نیم ساعته رفتیم واسه آزمون کلاسداری من تو 15نفر اول بودم...بچه هایی که دیدن گفتن خوب بود کارت.خودمم سعی کردم خوب همه چیزو توضیح بدم..البته بخوای نخواب اونجا هول میشی و ممکنه یه کم پس و پیش بگی به من هماهنگی پروانه افتاد اصلا بهش فکر نکرده بودم ولی هی تو ذهنم بود که یه چیزی از پروانه شاید بهم بیافته زمان کم نیاوردم خداروشکر بچه ها اغلب زمانشون کم میومد .به خصوص اونا که باید یک دست کامل یا پای کامل و آموزش میدادن فرصتشون قبل از تموم شدن آموزشها تموم میشد به بعضیا فقط استارت یا برگشت میافتاد که اونا هم وقتشون اضافه میومد به بعضیا هم یه چیزایی افتاد که ماها فکر میکردیم کلا این یعنی چی دقیقا؟؟؟ مثل هماهنگی کرال پشت یا کرال سینه! به خصوص اولی خیلی مبهم بود تا حدود 3 تموم شد و من حسابی سرماخوردم سشوار درست حسابیم که نداره ... وقتیم اومدم بیرون دیدم هوا کمی سرده و خلاصه تا رسیدم خونه کمی لرزیدم و الان تمام بدنم درد میکنه .گوشام گرفته.و تمام علایم سرماخوردگی خفن و دارم منتظرم فردا بشه تا برو اول دندونپزشکی فک کنم تا مدتی اصلا دور و بر آب نرم...گرچه آمادگیای نجات غریق نزدیکه به هر حال خوشحالم که زود تموم شد این دوره و من آخر دوره افتادم نه مث بعضیا وسط کار
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۵۳
سپیدار
این راننده که چند روزه میاد دنبالم ماشالا چونش گرمه البته آدم پخته و مودبیه..ازونجاییم که راه طولانیه نمیشه که صم بکم نشست! بالاخره امروز پرسید واسه چی هر روز این مسیر و میام .... :)) فردا هم که روز آخره دیگه.قراره تا 4 بعد از ظهر طول بکشه.البته امبدوارم خیلی زودتر از 4 تموم بشه یکی از بچه ها امروز خودجوش اومد و ایرادات مارو دید و بهمون گفت و کلی باهامون کار کرد واثعا دستش درد نکنه.دختر خوبیه...از این تریپا که خودشو بگیره و اینا نیست منم تا یه مسیری رسوند این که حتما قبول میشه چون هم کارش خیلی خوبه و هم سابقه ی مربیگری داره.امیدوارم به هرچی که لایقشه برسه این دو شب و با ژلوفن به صبح رسوندم از دست این دندون درد بچه ها همه یا گوش درد دارن یا تبخال یا آفت دهان و ....سرماخوردگی و تب و اینا هم که بماند.... دلم میخواد فردا زودتر بیاد و تموم بشه و امیدوارم تا 4هم طول نکشه فقط یه کمی کلاسداریش نگرانم میکنه...از اینکه یادم بره و بیانم نتونه معلوماتم و نشون بده!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۲۷
سپیدار