خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

یه انیمیشن که آخرش افسرده شدم :| 

خانم آکاسیا رسید ولی ازونجا که فیلم هندی و ایرانی نبود جک مرد -_-

بعضی ازین انیمیشنا هم مثل کابوس میمونن! 


تا سحر بیدار بودم و بعدش تا 11 خواب! با اینحال خسته و خوابالو بودم.. خواب شب هیچ وقت جبران نمیشه!

ضعف و گشنگی و تشنگی منو بهم نمیریزه اما بد خوابی باعث میشه مثل بچه های کوچیک بداخلاق و نق نقو بشم!

به هر حال به جای رفتن به غار تنهاییم و خیاطی کردن ترحیح دادم چند صفحه اسکاول شین بخونم، عکس و فیلمای مسافرت و سر جمع کنم و کارتون ببینم!

امشبم دعوتیم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۱
سپیدار

شب در حینی که داشتم اینترنت خونه رو شارژ میکردم چشمم برای چندمین بار به تبلیغات کنار صفحه کاربریم افتاد!

تماشای آنلاین فیلم با ترافیک رایگان! 

ولی خب هیچ وقت ازش استفاده نکردم چون اونقدری اهل فیلم دیدن نیستم و حقیقتا وقتشم ندارم!

از طرفی هم میدونستم که قطعا فیلمای خارجیش سانسور شده است و از فیلم سانسور شده هم متنفرم

به هر حال وسوسه شدم و دیدم حالا که "شاتل" عزیز این امکان و برای خانواده ی بزرگش فراهم کرده یه امتحانی بکنم!

فیلمهارو نگاه کردم..بیشترشو نمیشناختم.. از بین فیلمای کمدی یکیو انتخاب کردم و با چپوندن هدفون تو گوشم مشغول دیدن شدم..کمی که گذشت فهمیدم نسخه ی ایرانی این فیلم و چند سال پیش دیدم! خیلی بیخود بود اصلا هم خنده دار نبود!!

رفتم سراغ فیلمای عاشقانه و بعد از مرور خلاصه داستان 2-3 تاشون فیلم " the proposal" و در فارسی "خواستگاری" رو انتخاب کردم .از روی تصویر حدس زدم باید یه مقدارم کمدی باشه!

فیلم خوبی بود کلی خندیدم!

سانسورهاشم بالاخره تحمل کردم چون قطعا مخاطبین زیر 30 و زیر 20 هم داره دیگه! 

گرچه که اسمش "پروپوزال" منو یاد پایان نامه ی خفنمون انداخت ولی خب محتوای جالب انگیزی بود


پ.ن: امروز در کمال تعجب زیاد خوابیدم! قبل سحر که تا یه ربع به 3 خواب بودم! بعد نمازم از 4 تا 11 !! عصریم باز کتاب دست گرفتم که پرتاب شدم ب دنیای خواب و 2ساعتم اونجا خوابیدم!


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۶
سپیدار

کارهای کوچیک و باید تموم کرد!

اینا همیشه رو اعصابن!!!

هفته ی اول ماه رمضان برای من که خیلی پربار بود! 4دست لباس دوختم..چند تا کار کوچیک خیاطی انجام دادم که مدتها پیش باید انجام میشد! چندتا کتاب خوندم.. 

تا ببینم ادامه ش چطور میشه؟!

امشب هم اولین برنامه افطاری رو رفتیم.. حوصله ی این مهمونیای بیخود و دیگه ندارم..

اونی که نیست جای خالیش خیلی بزرگه! انگار هرچند سال دیگم که بگذره به نبودنش نمیشه عادت کرد..فقط میشه با حسرت آه کشید..



۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۹
سپیدار

کتاب "فارست گامپ" عالی بود!

اگه نویسندش ایرانی بود حتما آخرش جنی و فارست و بهم میرسوند!!

جدا که به نویسندش باید دستمریزاد گفت برای خلق این اثر

یک راهنمای کامل از شرایط فرهنگی و اقتصادی سیاسی و نظامی امریکاست 

هیچ وقت احساس خستگی و یکنواختی نمیکنید در حین خوندنش

البته که شاید شما فیلمشو دیده باشید!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۷
سپیدار

یه پشه ام هست هر شب سر ساعت میاد 

وقتیم میرسه اول میاد در گوشم وییییییییییژ یه هلیکوپتری میره و سلام میکنه بعد میره به زندگی کثیفش میرسه! 

اینقدر که منو کنده دیگه نمیدونم از دستش چیکار کنم

مامی جان هم بر اساس مطالعات تلگرامیشون فرمودن پشه ها به گروه خونی O علاقه زیادی دارن!


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۵۷
سپیدار
ظهر نربون گذاشتم و رفتم اون دو تا تخم بی سرپرست و از تو لونه یاکرمیا برداشتم
البته بنا به توصیه ی یک متخصص زنان و زایمان در بخش پرندگان، جناب پسر عموی محترم
یکی از تخما تو دستم شکست قبل از رسیدن ب آشپزخونه
وقتی شکستمش توش علاوه بر زده و سفیده فقط یک خط باریک خونی بود خیلی باریک!
اون یکیم شکستم توش همونم نبود!
امیدوارم مرتکب قتل نشده باشم..به هر حال یک هفته گذشته بود و مادرشون نیود روش بشینه
بعدشم مقداری گندم کنار لونه شونو تو باغچه ریختم که دوباره بیان
اینم از آموزش یاکریم داری!


پ.ن:
ددی: کاش تو پسر میشدی
 من:هعییی آرهههه خودمم خیلی پشیمونم!
ددی: دیگه خیلی دیر شده 
ددی: :))
من: :))
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۷
سپیدار

طبق برنامه ی از پیش ریخته شده منو مامی صبح بعد سحری با ددی رفتیم حرم.. هوا خنک... تاریک...ددی رفت سر پستشو ماهم یه دوری زدیم بعد رفتیم نشستیم

چقدررر خوابم میومد!

دو روز بد خواب شدم و قبل سحر نخوابیدم دیگه کلا بهم ریختم.دیشبم فقط 40 یا 45 دقیقه خوابم برد..

حرم خلوت بود.خود مشدیا که نبودن عموما تا جایی که دیدیم همه مسافر بودن...

روی زمین پر از ملخ بود! و پر از کلاغ که برای خوردنشون هجوم آورده بودن

کبوترا هم اغلب رو زمین مشغول بودن

اومدیم بیرون ساعت 6 بود تا رسیدیم مترو دیدیم بسته است هنوز!

ساعت 7 خونه بودیم

به محض رسیدن و کندن البسه رو تخت ولو شدم و یکبار چشامو باز کردم ساعت 11 بود! ک گلاب به روتون شربتای خاکشیر و حجم وسیع ابی ک خورده بودم از شب قبل اجبارا بیدارم کرد

دوباره برگشتم و در کمال ناباوری خوابم برد! با صدای اذان گوشیم بیدار شدم! قطعش کردم و 40 دقیقه دیگم خوابیدم!! دیگه ساعت 1:10 بیدار شدم ولی چقدر چسبید!!!!

بعدم رفتم پایین برای خودم یک عدد بلوز دوخیدم بسیار زیباااا!

و ساعت 7 عصر اومدم بالا...

از قصا ماه عسل بود و ادامه ی برنامه ی دیشب...واقعا محشر بودن اون دخترا

ثابت کردن تو بدترین وضعیت مالی میشه خوب و سالم موند و شرایطو عوض کرد!! هرچند سخت!

به اینا میگن شیرزن! 

و خوشبحال بنیاد جانبازان!!!آدمی که جونشو به خاطر وطن گرفته کف دستشو رفته جنگیده و موج انفجار گرفتش باید تو این فقر و فلاکت زندگی کنه و بعد از شرم بذاره بره... این بنیادهایی ک تشکیل شدن برای کمک به اینجور افراد و خانواده هاشون حالا فقط شدن جیب پر کن یه عده از خدا بیخبر...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۹
سپیدار

چوب مهربونیمو زیاد خوردم و هنوووووز هم انگار تمومی نداره!!

البته مهربونی مال قبلنا بود الان دیگه خیلی خبیث شدم ولی خب بقیه انگار هنوز اینو درک نکردن! 

زمانی از استراحت و اعصاب و کار و زندگی خودم به خاطر دیگران خیلی میزدم..خیلی برای دیگران کار میکردم و فکرم این بود که با کمکم خوشحالشون کنم و اینکه اگر خودم جای اونها بودم چقدر خوشحال میشدم... ولی نتیجش این بود که اغلب زبان تشکر که نداشتن بماند (اینم یکی از خسیسه های بارز مشدیاست) زبون بعضیاشونم خیلی دراز بود و کوچکترین سختی ب خودشون نمیدادن برای کمک به من! و خلاصه جز آزار دادن خودم و رفتار بد اونا چیزی عایدم نشد

حالا همچنان بعضیا فکر میکنن من مثل همون موقع ها گوشام درازه!! وقتیم دست رد به سینه شون میزنم تازه ناراحتم میشن!!! واقعا با چه رویی؟؟؟

دیروزم دوتا از همون پیشنهادای بیشرمانه رو داشتم که براحتی گفتم نه!

مگه من بیکارم بشینم وقتمو صرف دیگران کنم؟؟ 

هرچی دلم برای اینو اون سوخته اشتباه کردم و الان رسما پشیمونم!


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۰
سپیدار

هوس تخم مرغ کردم رفتم 3تا دونه تخم بلدرچین ریختم تو قهوه جوشم و آبپز کردم بعدم به زیبایی هرچه تمامتر گاز زدم و خوردم!

جاتون خالی


برای خودم یه کت دوختم ویژه مراسم افطار خورون که دعوت میشیم خخخ دگمه نداشتم همش تو فکر بودم برم بخرم عصری این بود که وقتیم خوابیدم هی تو خوابم به فکرش بودم! آخر بلند شدم زنگ زدم فروشگاه پرسیدم تا کی بازه و ازون دگمه هام داره یا نه؟

اضلا ححسش نبود اینهمه راه برم ببینم نداره یا نیست و باز برگردم برم جایی دیگه!

حالا خیلی راه نبود ولی بالاخره یه میدون و یه چهار راه و باید رد میکردم دیگه!

همیشه فکر میکردم و میکنم!! که نباید با هیچ کی تعارف داشته باشم! اغلب پیشنهاداتو بار اول یا نه دوم میپذیرم! حالا طرف میخواد تو دلش فوش بده که تعارف کرده مشکل خودشه!

ددی جان هم دید من حاضر شدم پرسید؟ گفتم.. گفت ماشین من بیرونه میخوای برسونمت؟؟ (ددی جان اصولا بنا به ذات جماعت ترک تعارف زیاد میکنن و ما هم چون میدونستیم از بچگی همیشه رد میکردیم!) اول گفتم نه میرم خودم..(یه جوری اینو گفتم که یعنی مثلا از ضعف روزه دارم میمیرم و نمیخوام زحمت بدم و ازین موذی بازیا) ددی هم طبق عادت (با اطمینان از اینکه من رد میکنم مجددا) گفتن خب ماشین که بیرونه! منم گفتم اگه حوصله شو دارین باشه بریم D: و ددی بعد از اندکی تامل برخیزیدن و رفتیم..

اینجوری بود که این تیر ترکشم ددی جان رو درگرفت

والا تعارف چرا؟یا پیشنهاد ندین یا از ته دل باشه!


گفتم تخم یاد تخمای یاکریم مون افتادم.نمیاد بشینه روشون :| شیطونه میگه بردارم اونارم آبپز کنم


کتاب 4اثر فلورانس و مثلا دارم میخونم! بعد یه هفته 60 صفحه خوندم! برای همین تصمیم گرفتم خودمو تشویق کنم یه رمان همزمان بخونم.. " فارست گامپ" فیلمشم هست که من یادم نمیاد دیده باشمش شاید یه بخشاییشو دیده باشم..

برای همین ادامه تحصیل ندادم! از خوندن هرچیزی جز رمان زود حوصلم سر میره

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶
سپیدار

بقدری گرم میشه هوا که احساس میکنم به مرور دارم تبخیر میشم .امروز البته یکم هوا خنک شد از عصر

کم آبی چنان در من اثر گذاره که قبل از افطار تمام استخونام مخصوصا پاهام به درد میافتن و تا کمی بعد از افطار هم ادامه داره

تو مطلبی خونده بودم از افطار تا سحر حداقل 8 لیوان آبخ باید بخورین! گفتم برو بابا کی میتونه 8لیوان بخوره؟؟؟ حالا فکر میکنم 8پارچ میخورم و بازم میخوام! 

ورم تک تک سلولامو از آب زیادی که وارد بدنم میکنم و کاملا حس میکنم

 درست مثل یک توپ!پر از آب

ازینکه از استخر هم دورم باز دارم قاطی میکنم! دوست جان پیشنهاد داده چهارشنبه بیاد دنبالم بریم شلپ شلوپ خداکنه تا اون روز حالش سر جاش بیاد انگاری میگفت ویروسی شده و افتاده تو جا.. وقتی مدتی طولانی شنا نمیکنم حقیقتا تا مرز دیوونگی میرم!

خدایا خیلی ممنون که منو دو زیست خلق کردی فقط لطفا امکاناتشم در همه موقعیتی فراهم کن! الان حس یه پنگوئن و دارم که از قطب اوردنش تو یه باغ وحش تو شهر و یه قالب یخ بهش دادن که گهگاهی روش بشینه!

پارسال شاگرد داشتم و به هوای اون میرفتم بعد افطار ولی امسال هیچ خبری نیست

نمیدونم چرا این یاکریمه نمیاد رو تخماش بشینه!! اگه نشینه که جوجه نمیشن! شاید این طفلیا ناخواسته بودن :/ شایدم خیلی مستقلن همینجوری در میان از تخم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۱
سپیدار

بازم ماه رمضون و ماه عسل و احسان ذلیل مرده 

یکی از مهمونای دیشبشون ازونا بود ک پارسال اومده بود و 10سال خواستگاری میرفته بعش جواب نمیداون و پارسال تو برنامه زنده علیخانی به خانومه زنگ زد و ... حالا به صورت مزدوج اومده بودن.. خانومه چقدم خوشگل و خوش تیپ بود چقدم محجوب بود تمام مدت سرش پایین بود طوری که بزحمت رنگ چشماش دیده شد! والا منم بودم دست بردار نبودم 

بگذریم 

من دوباره خاله شدم اونم دوقلو!

مستاجرمون امروز صبح هیجان زدم کرد

دیشب دیدم یهو بلند شد رفت رو لامپ نشستااااا مشکوک شدن بهش شبم تا دیر وقت تو لونش بود برای اولین بار

البته نه که سن و سالش کمه و هنوز کوچیکه شک داشتم ولی خب فاصله سنیش با بچه هاش کم میشه

اینم عکس از خونه مستاجرمون و اون دوتا تخم کوچولو و سفید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۱
سپیدار

ماه رمضان بهترین فرصت برای مطالعه است

هم برای امثال من که اینماه بیکار میشن هم کسایی که کم کار میشن و در عین حال وقت اضافی دارن و حال انجام کارای دیگه رو ندارن

کتاب باعث میشه آدم گذر زمان و حس نکنه

الان یادم اومد چندتا فیلم هم دارم! ولی خب بازم هیچی کتاب نمیشه

خلاصه که اومدم شمارو دعوت کنم به مطالعه!


پ.ن: دوستی که گفتی تو تلگرامت پیغام بذارم، نمیدونم چرا نیستی :دی آی دیتو برام بذار 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۷
سپیدار
کتاب و تموم کردم و ازونجا که احساس میکردم نوشته اصلا برام آشنا نیستن به این نتیجه رسیدم که شاید فقط یکی دو فصل از این کتاب و خونده بودم اون زمان! نمیدونم درست یادم نمیاد..
به نظرم از قضا خوندنش خاص دخترای همون سنین 13 تا حتی 20 ساله!
سنین سرخوشی و ندیدن واقعیات زندگی! اما برعکس اغلب مادرها از ترس اینکه دخترشون هوایی بشه یا چشم و گوشش باز بشه از خوندن چنین رمانهایی به شدت منع میکردن
و همه ی اشنباهات تربیتی و تمام گول خوردنها و ساده انگاریها از همینجا شروع میشه! همینجایی که به جای اطلاعات درست دادن به بچه ها (تو هرسنی و هر زمینه ای) تمام سعیشونو میکنن که روی قضایا سرپوش بذارن و با عتاب و خطاب رفتار کنن تا زمانی که بنا به اجبار (مثل بلوغ یا ازدواج) بچه خودش تو موقعیت قرار بگیره و کم کم بفهمه! این نقطه ی شروع فاجعه است به نظر من!! چون بچه ها به هر حال اطلاعاتی رو ب صورت پنهانی و یواسکی از اطراف کسب میکنن که متاسفانه غالبا هم غلط یا افراطین و تصورات ذهنیشون بر اساس همونها شکل میگیره و زمانی با حقیقت رو به رو میشن که دیگه کار از کار گذشته..
صرف نظر از بخشهایی که شاید اغراق بود یا شاید کمی با واقعیت فاصله داشت، این کتاب کاملا احساس یک دختر 15 ساله و رفتارهای غلط حاصل از اون و به نمایش میذاره و عواقب همین اشتباه هم دامنشو میگیره.. نشون میده بعضی اشتباهات هیچ وقت قابل جبران نیستن و به هر حال در هرسطحی از پشیمانی و بازگشت همچنان عواقبشون تا پایان عمر همراه ماست

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۳
سپیدار



در حین حاضر شدن به اتاق شلوغ نگاه مینداختم و فکر اینکه برگشتم مرتبش کنم.. دوباره از مامان چیزایی که باید براش میخریدمو پرسیدم و رفتم بیرون. دستکشامو از تو ماشین در آوردم و فکر میکردم به اینکه اگر چند سال پیش امکانات الانمو داشتم وضعیتم چطور بود؟
و خودم به این نتیجه رسیدم اون سنین احتمال اینکه کار دست خودم بدم زیاد بود!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۳۰
سپیدار

دوباره روز آخر و یکماه تعطیلی!

بدم نمیومد بعد افطارا شیفت میداشتیم تجربه ی جالبیه ولی خب به دلایلی این استخر همیشه ماه رمضان برای اقایون بوده فقط..

بهدهر حال یکماه از این سردردای لعنتی ناشی از هوای گرم و آلوده به گاز کلر خلاص میشم و برای 3ماه بعدی هم چاره ای جز قهوه ندارم

گرچه که امروز ب نتیجه رسیدم اگر در و پنجره هارو باز کنیم و کمی سرد بشه خیلی بهتر ازینه که ما 4تا بعد از ساعت کاری با سردرد و حالت تهوع ازونجا خارج بشیم


کتاب "رستاخیز" نوشته ی "تولستوی" رو که 630 صفحه بود بالاخره تموم کردم

جالب بود

مربوط میشه به نظام حکومتی و اداری و دادرسی فاسد و به خصوص وضعیت نابسامان زندانها و زندانیا که البته چیزی فراتر از نابسامان باید گفت!

و داستان هم از جایی شروع میشه که پسری ثروتمند به خدمتکار پاک و ساده ی منزل عمه هاش تجاوز میکنه و بعدم برای همیشه ترکش میکنه و دختر که باردار میشه صاحبان خونه به جرم فاسد بودن بیرونش میکنن و ازونجا وضعیتش ب کلی تغییر میکنه و برای گذران زندگیش روسپیگری رو بعنوان شغل انتخاب میکنه... تا اینکه به ناحق به جرم قتل به زندان میافته و محکوم به تبعید و کار با اعمال شاقه میشه.. طی اولین جلسه ی دادگاه یکی از ناظران همون پسریه که بهش تجاوز کرده! طی اتفاقاتی دگرگون میشه و پشیمون و سعی میکنه از نفوذش استفاده کنه تا رای دادگاه باطل بشه... 

حالا یه رمان دیگه رو دارم میخونم

یادم نیست زمانی که "بامداد خمار" اومد من چند ساله بودم دقیقا اما خواهرم که این کتاب و از دختر خالم گرفته بود نمیذاشت منم بخونمش..با اینحال بیشتر از نصفشو یواشکی خوندم..چیز زیادی ازش یادم نبود جز نجاری به اسم رحیم و دختری از خانواده ی اعیان که عاشق این رحیم میشه و آخرشم پشیمون میشه.. نمیدونم چی باعث شد کتاب و دانلود کنم و شروع کنم به خوندنش.. شاید به خاطر اینکه خیلی وقته یه رمان ایرانی نخوندم


اتاقم ب شدت نامرتبه و فرصت جمع و جور کردنشو ندارم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۲
سپیدار

ما نباید یکجا نشین میشدیم! 

باید زندگی طوری بود که همه ی ما مجبور میشدیم مدام در سفر باشیم

مثلا شش ماهه اول سال یه جا و شش ماهه بعدی جای دیگه یا حتی هر سه ماه جابجا میشدیم... اینطوری دیگه به راحتی زیاده از حدمون عادت نمیکردیم و به خونه و وسایلش انس نمیگرفتیم

تو خونه هامونو پر از وسایل اضافه نمیکردیم 

خیلی از خریدهای اضافه رو انجام نمیدادیم چون موقع سفر جا ب جا کردن سخته!

راحت دل میکندیم و راحت خونه و وسایل و میبخشیدیم ب یکی دیگه و میرفتیم

و دیگه نمیتونستیم خیلی بهم فخر بفروشیم..

چقدر همه چیز فرق میکرد...

خیلی وقتا دلم میخواد جنسیتو فراموش کنم و خودم باشم راحت راحت

با آدما راحت باشم بدون شکستن حریمها و بدون نگرانی از سوتفاهم ها

دلم میخواست بعنوان یک انسان .. یک فرد موفق و محترم دیده بشم نه بعنوان یک زن! که با ظاهرش تحسین یا قضاوت میشه.. دلم نمیخواد هر حرفی میزنم یا هرکاری میکنم توجهات بهم جلب بشه و تصور خود نمایی بشه.. حوصله ی طنازی و جلوه گری ندارم فکر میکنم این کارا مال سنین 14-15 سالگیه تا نهایتا 20 نه بیشتر... بعد ازون هرکسی باید خودش باشه..

ولی حیف که همیشه تر و خشک با هم میسوزن.. 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۷
سپیدار

صبح مثل شهروندان نمونه با پدر جان رفتیم معاینه فنی

یه عالم به قرقی بیچاره من گیر دادن نامردا :/ 

آخه قرقی من چه هیزم تری به شماها فروخته که بهش برگه معاینه فنی نمیدین؟!

پارسالم همینجوری بود دیگه برگه ام گرفت -_-

از آنجا که طرقبه (بیرون شهر) رفتیم ددی جلو بود و من پشت سرش

رسیدیم بهم گفت دیدی اون پژویه میخواست هی ازت سبقت بگیره و.....!!!؟؟؟

ددی جان متوجه موضوع شده بود و یکم پیچیده بود جلوش و حالشو گرفته بود 

من متوجه این قسمت که یکم قاطی پاتی شد شدم ولی متوجه داستان قبلش نه

عاشق خودمم که اصلا تو خط نیستم خخخ 

برگشتنیم حواسم پرت شد یهو دیدم دارم اشتباه میرم خداروشکر زود فهمیدم و برگشتم

آقا من معاینه فنی قرقیمو میخوام

چرا مارو به حال خودمون نمیذارین؟!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۲
سپیدار

این سفر هم رفتیم و برگشتیم و عاشق نشدیم!

فکر میکردم شاید حکمتی در این سفر ناگهانی نهفته و اونم اینه که قراره خدا بهم یه جایزه ی خوب بده مثلا ولی خب سخت در اشتباه بودم!

البته یه جا نزدیک بود بشه ولی طرف کم کاری کرد

رفتیم پارک کودک! تک و تنها نشسته بودم روی تاب خانوادگی و به شیطنتهای برادرزاده جان نگاه میکردم (البته قبلش مامی پیشم بود و قبلترشم 3نفر بودیم!)

یکی اومد روی تاب رو برویی نشست!

نگاه کرد

من نگاه نکردم چشمم افتاد!

دوباره نگاه کرد دوباره من چشمم افتاد!

بعد دیدم نه بابا این فقط نگاه میکنه با نگاه خالیم که کاری از پیش نمیره! پاشدم رفتم با جوجه مون "سور سوره" بازی کنم و قید این عشق در نگاه اول تا معلوم نیست چندمم زدم دیگه ام کلا ندیدمش فک کنم همون شب داشتن میرفتن که تا اون موقع شب تو پارک تاب میخورده

آخرین شبی که بین راه خوابیدیم تو مینو دشت مستقر شدیم ( داخل پرانتز اینو بگم که یه منزل شخصی بود تو منطقه ی مرتفع که همچنانم بالاتر میرفت و بسیار زیبا بود..آقای صاحبخونه خیلی آروم آروم بحث و به انتخابات و اینا کشوند و وقتی مطمئن شد خطمون یکیه گفت که طی این 4سال چقدر اوضاع کاری خودش و سایر روستاییا و بخصوص هم صنفاش افتضاح شده و بیشتر اوقات بیکارن و خلاصه اجاره ی خونه یکی از راه های درآمدیشون بود و تا اونجا که ما تو روستاها و اون مناطق و حتی شعبه رای گیری دیدیم طرفداران رئیس جمهور محبوب خیلی در اقلیت بودن به همین دلایل) منطقه ی خیلی قشنگی بود..لوازم کاری اون بنده خدا هم که معلوم بود قبلا تو کارگاهش بوده گوشه ی حیاط در حال زنگ زدن بودن.. یه خونه با یه آشپزخونه و اتاق و یک هال و دوتا اتاق دیگه هم بود راستی که اونجا خودشون مستقر بودن و مابقی در اختیار ما بود

به دلیل پشه های زیاد بنا به طرح اینجانب قرار شد شب چراغ هال و روشن بذاریم و همگی بریم تو همون اتاقه آخری بخوابیم که البته بزرگ هم بود نسبتا.این برای جوجه ی ما یعنی یه جشن عالی!! دیگه سر از پا نمیشناخت و هی پیش این و اون میرفت و شیرین زبونی میکرد و دست آخر منو انتخاب کرد بعنوان قربانی..خانوم اومد خودشو انداخت رو من با 14 کیلو وزن و اول شعر میخوند " مهلبونیش گشنگه.. " بعد نشست روم و با اون لهجه ی خنده دار نیمه افغانی نیمه مشدی و کلمات نصفه نیمه گفت : " سلام - خوبی؟ خوش اومدی - خسته نباشی - شرمنده " و شروع کرد به پیتکو پیتکو..

یعنی بساطی داشتیم با این وروجک تا رضایت داد و خوابیدیم

صبح تا بالای کوه رفتیم (با ماشین البته) و چقدر عالی بود.. و بعدم راهی به سوی خاک خودی..بین راه چند جایی متوقف شدیم..وقتی از گلستان خارج شدیم دیگه کم کم جاده خشک و کویری و گرم شد و فاصله ی شهرها هم زیاد و مسیر خسته کننده

تو کل سفر هر جا غذا گرفتیم هیچ کجا به رستورانای حتی درجه چندم مشهد هم نمیرسید انصافا! کبابا که شور و خشک بودن و هیچ سرویسی هم همراه غذاشون نبود! و مقدارشم کم بود..تو این مورد باید خودم راسا دخالت میکردم

چون سالها پیش هر وقت شمال میرفتیم منزل دوستان بودیم و غذاشون حرف نداشت و هیچ وقت اونجا رستوران یا غذای آماده رو تجربه نکرده بودیم

رویهم رفته سفر خوبی بود و با وجود خانواده ی سه نفری برادر جان بخصوص جوجه شون خیلی لذتبخش تر شده بود

البته که سه مورد بسی آزار دهنده بود در طی این سفر

اول اینکه عروس جان به شدت دنبال بازار و خرید بودن!! در حالیکه من واقعا ترجیح میدادم تو روستاهای اطراف و طبیعتش بچرخم و وقتمو تو بازار و شلوغی و ترافیک و رانندگی وحشتناکشون تلف نکنم

گرچه که اعتراف میکنم بازار ترشیجاتشون هوش از سرم برد!

دوم اینکه یکسره در حال عکاسی بودن..بیشتر از هزارتا شاید عکس گرفتن بیشترشم از بچه و اینقد اذیتش میکردن برای نگاه به دوربین که بچه خسته میشد و گریه میکرد ..جدا حوصله مو سر بردن..از منم زیاد گرفتن البته و خودشم تو بیشتر عکسای من داخل کرد تا جایی که میخواستم بگم ولم کن دیگه آبجی من با خواهر خودمم اینهمه عکس ندارم که تو با من داری! :دی افراط در عکاسیشون به حدی بود که من تعداد زیادیشونو پاک کردم! و هنوز نزدیک 400تا عکس هست و بقیه شم پس فردا میرسه :|

مورد سومم اینکه تا سر کوچه هم که میخواستیم بریم باید اول یه میکاپ کامل میکردن و این باعث میشد همیشه دیرتر بریم و معطل بمونیم . چند بار میخواستم بگم بابا تو دیگه انتخاب شدی خوبی بیخیال بذار یکم هوا بخوره به روزنه های پوستت..ولی خب زبان در دهان پاسبان سر است!

اینارو من باب خواهر شوهر گیری نگفتمااا کلا آدما روحیاتشون با هم فرق میکنه حالا اینجور مواقع یه عده خودشونو وفق میدن یه عده ام به شدت خودشونو و البته قطعا در مواردیم سایرینو! آزار میدن تا اونچه که میخوان کاملا حاصل بشه!

در طول سفر با گوشیم ارتباط چندانی نداشتم جز مواردی برای گرفتن عکس اونم فقط از طبیعت!

بقیه شم یا موزیک گوش میکردم و مناظر زیبا رو میدیدم یا وقتایی که خبری از منظره زیبا نبود رستاخیز تولستوی رو میخوندم

کتاب 4اثر فلورانس رو هم از یه امامزاده تو گنبد خریدم..کلا تصمیم گرفتم هرجا کتاب دیدم حتما یکی بخرم! و بخونم!

و ازونجا که عمه قرتی بودم جوجه جان هر موقع در گردشها و خونه و هر جایی با هم بودیم گیر سه پیچ میدادن که" نی نای بذاره "

کلا افعالش در مورد همه سوم شخص مفرده و بخصوص خودش!

این بود که در مسیر برگشت حین خوندن کتاب گوشیم شارژش خالی و کاملا خاموش شد تا مقصد

راستی یه جا هم تو شمال ماشینه چنان با سرعت از چهار راه رد شد که کوبید به ما و اگه ددی جان به موقع نکشیده بود کنار من همون موقع به دیار باقی شتافته بودم!

البته کارت اهدای عضوم همرام بود ولی خب خدا خواست که من زنده بمونم و رای بدم و در ته نوشت کشورم شریک باشم

حالا هم دارم برای یه سفر قاچاقی (مثل اصفهان پارسال با رفقا) که تو شهریوره برنامه ذهنی میریزم

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۹
سپیدار

آقا بیاین تصور کنیم اصلا انتخاباتی نبوده و دوره ریاست جمهوری هشت ساله بوده از اول!!!

والا من به کسی کار نداشتم و ندارم که به کی رای داده و چرا؟؟ ولی نمیدونم چه مرضیه که یک عده به دنبال تثبیت نمیدونم کدوم کمبودشون مدام در حال اشاعه ی اطلاعاتشونن (که بخش عظیمیش هم شایعات اینترنتیه) هی خواستم چیزی نگم و آخر سر هم که بعد از شنیدن اراجیف و متهم شدن و مورد توهین قرار گرفتن پاسخ دادم ناراحت شدن!!! خب شما که جنبه ی شنیدن نظر مخالف نداری نکن عزیز من!!

من بسیار در این مسایل خونسردم و اغلب وارد بحثای بی مورد نمیشم! به خصوص توی جمع ها! مگر اینکه شخصا مورد هدف قرار بگیرم و اونهم باز تا بتونم سکوت میکنم چون اصولا معتقدم بحث با کسی که اولا خط فکریش با من خیلی متفاوته و ثانیا اعصاب هم نداره کار بیخودیه و جز دلخوری چیزی به دنبال نداره

حالا من اینجا یه سری از تراوشات ذهنیمو برای اینکه غمباد نگیرم نوشتم فقط! با کسیم نه بحثی دارم نه جنگی!!! اینجا البته مشکلی نبوده تا حالا خداروشکر!

اما لطفا مطالبو با دقت بخونید! من نه از کسی بت ساختم نه از دولت محمود خان دفاع کردم حتی! فقط یکسری مسایل و توضیح دادم به خاطر شایعات زیادی که هست و اونم با توجه به تجربیات نزدیک خودم!

بماند که رییس جمهور منتخب ملت!! ما 16میلیون و خشونت طلب و چه و چه نامیدن همین اول کاری! و هنوز دست از شایعه ی جنگ برنداشتن ولی ما مثل اون سبزایی که 8سال پیش فاتحه ی اعصاب و روان مردم و خوندن نیستیم! ما به خاطر مصلحت عمومی و مصلحت نظام سکوت میکنیم همین!! وگرنه دنیایی حرف با سند و مدرک هست برای گفتن...

به هر صورت خودم همه رو بخصوص اطرافیانی که بسیار ابراز ناراحتی میکردن و دعوت به آرامش کردم با همون جمله ی الخیر و فی ماوقع!


هوا هم به شدت گرمه طوری که اصلا آدم باورش نمیشه وارد تابستون شده! چه برسه به اینکه یک هفته ی دیگه وارد ماه رمضان هم بشه..

و من هنوز به زندگی عادیم برنگشتم و شوک ناشی از سفر ناگهانی و لذتبخش همچنان باقیه

سفرنامم هنوز بخش دیگه ای داره که به زودی مینویسم


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۲
سپیدار

طی 4سال گذشته بیکاری و رکود شدیدتر از قبل شد!

فقرا فقیر تر و ناتوان تر شدن

به میزان دزدی ها اضافه شد

به هسته ای گند زده شد

عزت پاسپورت برنگشت هییییچ بی عزت تر شد

شاخ و شونه های امریکا بیشتر شد!!

حتی عربستان به خودش اجازه داد تهدید کنه!!!!!

منتقدین و مردم ضعیف هم بی سواد و بی شناسنامه و نفهم و...نامیده شدن!

واقعا چی باعث شد 23میلیون رای بهش بدن؟؟و الان اینقدر احساس مسرت و شادی کنن؟؟؟

میگن آزادی!! کدوم آزادی؟؟ همین که الان ریختن بیرون و بوق بوق میکنن و مختلط میرقصن؟؟؟؟ یا اینکه یه لچکی رو سرشونه و مانتوها باز و کوتاهه ..یقه های لباسا گشاده..استینا بالاست شلوارا کوتاهه!! آزادی اینه؟؟ یعنی فقط به خاطر اینا باید همه چیز و قربانی کرد؟؟؟

درسته که طی 4سال اخیر و 4 سال قبلش چنان فاتحه ای خونده شد به مملکت که کسی نمیتونه به این زودیا جمعش کنه!!! ولی حقش نبود که بازم روند ادامه پیدا کنه

به هر حال مردمی که به خاطر مثلا آزادی!!!! مهمترین مسایل و که اشتغال و معیشت هست نادیده میگیرن خودشون هم نتیجه ی انتخابشونو خواهند دید!

آقای رئیسی نه اینکه بتی باشه بی عیب و ایراد اما به هر حال از بعد فوت شاه عباس معروف مشهد!! کارای زیادی کرده در جهت هم کوتاه کردن دست شاهزاده ها!! هم کمک به مستضعفین اطراف مشهد و مخصوصا زایرینی که میان حرم!

اگر مثل خیلیا چاک دهنشو باز نکرد و چیزی نگفت معنیش این نبود که از مسائل مملکتی و کصافت کاری آقایون خبر نداشته!! این دلیل بر شعور سیاسی و اخلاق مداریش بود!!

گندی که محمود خان تو دور قبلی زد و فک نکنم کسی یادش رفته باشه

جالب اینجاست این قوم حسن دوست سبز و بنفش هم وقتی رای نمیارن شروع ب فحاشی و تخریب و بد و بیراه میکنن هم وقتی رای میارن!!! هنوز معلوم نیست فازشون چیه و کجاشون میسوزه؟؟

الانم که ریختن بیرون جیغ و بوق رقص و آواز... صدای ماشین پلیسم میومد چند دقه پیش!

راستی ما از مسافرت برگشتیم!

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۲
سپیدار

همون اوایل ورود به گرگان یه سوئیت خوب گرفتیم. طبقه ی همکف و مستقل با دو خواب و امکانات کامل
صبح روز بعد ساعت 9 تحویل دادیم و راه افتادیم به سمت ساری. بعد از 2-3 تا توقف کوتاه رسیدیم و چون تا 3 هنوز وقت داشتیم رفتیم ساحل
جایی ک رفتیم فرح آباد بود ساحل نسبتا خلوتی بود قایق موتوریم سوار شدیم و خاطرات سالهای کودکی حسابی زنده شد در ما
با برنامه ریزی که داشتیم ساعت 3 رسیدیم و سوئیتمونو تحویل گرفتیم و ساعت 4 چنان با هیجان غذا خوردیم ک برای اولین بار هیچی اضافه نیومد!
اینجاهم خدارو شکر جای خوبیه.سوئیت عالی.. و تو مجموعه دوچرخه ( تک نفره، دونفره، 4نفره) داره البته به صورت کرایه ای! مثلا هر 20 دقیقه دوچرخه تک نفره 2000 تومن! دیشب هم باتفاق برادر و عروس و نوه یه 4نفره شو گرفتیم که تجربه ی خوبی بود
و یه پارک هم برای بچه هاست ک ما به بهانه ی برادر زاده کلی اونجا حال میکنیم
مثلا سرسره ی پیچ پیچیش خیلی باحاله!
امروز هم سری به بابلسر زدیم و عصر هم ساحل و ( ساحل اینجارو هنوز نرفتیم ) و بعدم باز پارک و سرسره :دی
تو سفر دلم نمیخواد وقتم تو بازار تلف بشه اونم وقتی که جنسای چینی تو بازار همه ی شهرها یکسان نفوذ داره و همه چیز همه جا هست!
دوست دارم تا میتونم از طبیعت و بخصوص هوای عالی اینجا استفاده کنم
سفر زمانیه برای فهمیدن اینکه خیلی زود دیر میشه!

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۰
سپیدار

برای اولین بار تو مسافرت با ماشین شخصی، بین راه توقف زیاد داشتیم! و خیلیم با سرعت نرفتیم که از برکت حضور برادر عزیزه! و البته اینکه محل رزرو شده رو فرا ساعت 3 ظهر قراره تحویل بگیریم و وقت کافی داریم
بین راه جایی بنام شیر آباد و قبلا مدیر جان معرفی کرده بودن و بسیار هم تاکید داشتن به رفتن و منم نمیدونم با کدوم عقلی ریسک کردم و پیشنهاد شو طرح و مقداریم چاشنی پافشاری اضافه نمودم
چشمتون روز بد نبینه!! مسیرش بسیار دور و پرت از مسیر اصلی بود بماند خیلیم تاریک و خفن بود!! بدتر اینکه رفتیم و مکان مورد نظر پذیرشش تمام شده بود.. حالا دیگه خودتون تصور کنید من چقدر از پدر محترم حرف شنیدم و ور جایگاه متهم ردیف اول هیچ دفاعی از خودم نداشتم! البته دفاعیات بنده همیشه در جای خود باقین ولی در جهت مصلحت جمع تصمیم به سکوت نمودم
آقای پدر هم از لجشون حاضر نشدن اونجا در اقامتگاه ، هتل یا سوئیتهای دیگه مستقر بشن و راه و برگشتیم!
بعد قرار بود بریم علی آباد کتول متوقف بشیم که مامان جان دیر راهنمایی کردن و رد شدیم! و در حال حاضر رهسپاریم به مقصد گرگان و بسیار هم اینجانب دلم آشوبه و نمیدونم به چه دلیل (غیر از تو ماشین بودن طولانی) چون اهل ریزه خوری بین راه نیستم و فقط ظهر بعد از نهار ک راه افتادیم 20 دقیقه ای چرت زدم و پاشدم برای خودم یه قهوه فوری آماده کردم
هوا بد نبود..ظهر گرم شد که اونم از یه جاهایی ابری و بارونی شد و بسیار مطبوع و دلپذیر!
از جل گلستان ک رد شدیم با دیدن آثار اون سیل وحشتناک به یاد همکلاسی دبستانم افتادم که با تمام خانواده ب جز دو برادر ک همراهشون نبودن همگی تو همون سیل از بین رفتن.. خدا رحمتشون کنه
و یه مورد ده راجع به شمالیا که قبلا میدونستم اما فراموشم شده بود اینکه رانندگیشون وحشتناکه!!! یعنی از مشدیا بدترن!!!!
اما آدرس دادنشون انصافا عالیه! 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۱
سپیدار
خانوم تشریف بردن سفر زیارتی!! سرناجی رو آدم حساب نکرده که بهش زنگ بزنه یا لااقل بگه جایگزینشو چیکار کرده!!! سرناجیم همون موقع رفت سفر و امروز اومد و از اوضاع مطلع شد و بسیار هم ناراحت و دلخور!!! و من کاملا بهش حق میدم!!!
اونوقت هی میشینه میگه فلانی به من حسادت میکنه!!! فلانی با من دشمنی داره!!! از فلانی به من انرژی های منفی میرسه و هزار و یک مزخرفات دیگه از این دست!!!
خانومی که تو سونا کار میکنه گیر داده بود بیا سر موهاتو بزنم مرتب بشه.. منم دیدم خودم که نمیتونم و طی خلاقیتهای دفعات قبل کلا بهم ریخته کوتاه کردم خودم..نشستم بلند شدم دیدم 5سانت زده :(
میدونین 5سانت ینی چی؟؟؟
 دیگه گولشو نمیخورم -_-
ظهرم به سلامتی مامان خانوم زنگ زده خبر داده که داریم میریم مسافرت از 2شنبه (رفت) تا جمعه (برگشت) کلا نه از من نظر میپرسن نه اهمیتی داره که برنامه دارم یا نه؟؟!!
تازه مهمونم دعوت کردن
یعنس 4روز میری مسافرت آرامش میگیری باید ونگ ونگ بچه بشنوی و بیدار خوابی بکشی
چند ماهه داریم برا مسافرت هی میگیم آخرشم اینجوری..حرفم که میزنی همه کاسه کوزه ها سرت میشکنه
دیگه تصمیم قاطع گرفتم ازدواج کنم!!
۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۳
سپیدار

دیروز اردوی هیات نجات بود . قرار نبود بریم چون یکیمون نمیتونست بیاد ولی درست روز قبلش یکی از بچه ها اومد تحریکمون کرد به رفتن.. فرداش حدود ۸:۳۰ راه افتادیم به سمت روستای اخلمد.. یکی دوبار تو بچگیم رفته بودم و یه عکسم دارم از آخرین بار که اونم اردویی بود و با یه جمع خاصی بودیم.. کم ابتر و البته نسبت ب اون زمان مرتب تر شده بود.. خیلی خوب بود و خوش گذشت .. یکساعتی حدودا پیاده رفتیم تا آبشار اول و همون ک روز قبل مارو تحریک ب اومدن کرد اینقدر غر زد که میخواستم همونجا پرتش کنم تو اب!! خیر سرمون ی گروه ورزشکار بودیم!! گرچه بعضیا به قصد شرکت در جشن عروسی یا نهایتا تولد لباس پوشیده و رنگ آمیزی کرده بودن!! یه تعدادیم مطمینم فقط چون شنیدن مختلطه اومدن و تعدادشون کمم نبود و رفتارشونم خیلی زننده بود! از بعضی حرفایی که به پسرا میزدن یا ادا اطوارایی که در جهت جلب توجه همون قشر در میاوردن من واقعا خجالت میکشیدم ازینکه با اینا همجنس و همکارم!! دوتاشونم که متاهل بودن و تو مینی بوس ما بودن واقعا نفرت انگیز بودن!! از سر و وضع و طرز لباس پوشیدن و ارایششون مشخص بود مال مناطق پایین یا شهرستانای اطراف باید باشن.. تمام طول راه با راننده چنان مشغول بودن که اگر سفر به شب میرسید جدا باید نگرانشون میشد!!! 

چندتا از پسرا بین راه وایساده بودن و با ژست خاصی دخترا رو که در حال رد شدن بودن بررسی میکردن و سیگار میکشیدن!!!!

چندا از دخترا هم دنبال قلیون میگشتن !!!!!

اینا دیگه خیلی شرم آوره..ورزشکار دودی به درد جرز دیوار میخوره

بعضی رفتارا و بعضی تفکرات خاص سنین راهنمایی و دبیرستانه و وقتی میبینم عده ای هنوز درک و عقلشون تو همون سن مونده متاسف میشم...هعی بماند...

به هر حال خوش گذشت و از رفتنم پشیمون نیستم جز اینکه جای دوست جان حسابی خالی بود و اون دوتام ک اومده بودن چاقن و خیلی کند بودن به خصوص دومی که هم چاقتره هم یکریز غر میزد که چرا این مسیر و باید پیاده بریم و برگردیم :| 

برگشتنی بقدری گرم شد که وقتی رسیدم خونه صورتم کاملا برافروخته بود تا جایی که فکر کردم با اونهنه صد افتاب و استفاده از لبه کلاه صورتم سوخته!! ولی خب خداروشکر این شک بزودی رفع شد :دی

امروزم پدر جان 7صبح رفتن و 10 شب اومدن

تو این فاصله منو مامی صبح رفتیم حرم و از گرما مردیم!! و عصرم رفتیم نونوایی و بعدشم یه پارک رفتیم به اسم " چل بازه" ک چند روز اخیر گشایش یافته..خیلی قشنگه..دریاچه و ابشار مصنوعی و... 

به طرز عجیبی از خونه فراری و بسیار هم بی اعصاب و بداخلاق شدم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۳
سپیدار

انگاری پیر شدم!! دیگه حال و حوصله ی خیلی از تفریحات سابقمو ندارم .  فقط نمیخوام تو خونه بمونم! اینه که با هر پیشنهادی میزنم بیرون

مثل این نمایشگاه گل که به پیشنهاد ابجی و همسرش رفتیم..خیلی شلوغ بود و مردمم مدام در حال عکاسی بودن یا سلفی میگرفتن یا ژستای خنده دار برای عکسای پروفایلشون!! واقعا دیگه حالم بهم میخوره از عکس گرفتن! 

منو مامی تند میرفتیم و سالن آخریم که بیرون بود و کلا نرفتیم و نشستیم بیرون . یه خانمیم کنارمون بود و زورکی سر حرف و باز کرد تعریف میکرد از بعضی اتقاقات زندگیش که البته کمیم خنده دار بود حقیقتا! 

از نمایشگاه مد و لباس هیچی نگم بهتره!!! فقط یه نفر خیلی مضحک بود.. یه چادر عربی داشت و دامن زرد بلند با لبه ی تور دوزی پوشیده بود و کفشای کرمی با پاشنه های بلند و باریک و کاملا مبرهن بود داره به سختی راه میره! جدا مردم ما کی میخوان بدونن تیپشون تو هر مکانی باید متناسب همونجا باشه! بگذریم..

یه شمعدونی خریدیم به پیشنهاد مامی که سفید و قرمز بود و دوتا هم ساناز نارنجی و گوجه ای به پیشنهاد من

ساناز شبیه رزه کاملا ولی کوچیکتر با برگای ریز و پر گل و روند

چقدر خستم و خوابم میاد..ظهر خوابیدم یکساعتی اما کافی نبود و انگار رسالت این نوه ی همسایه فقط همین بود ک جیغ جیغ کنه تا من بیدار شم بعدش ساکت شه!!

شاگردم 5شنبه جلسه اخرشه و بعدشم گفت میره تهران تا بعد ماه رمضان . خب این بد نیست کمی وقتم بیشتر میشه برای استراحت گرچه از موندن تو خونه بیزارم..

مردی که تو زیرگذر وزنه جلوش بود و شعر میخوند فکرمو مشغول کرد.. خیلی تر و تمیز و مرتب بود و شباهت عجیبی داشت!! طوری که دوباره برگشتم پشت سرم تا بهتر ببینمش 

فقط سوتی شهرداری اینجا بود که در پارکینگ جای همیشگی نبود و ما بعد کلی ترافیک مجبور شدین دور بزنیم عقبتر نگه داریم و یه عالم پیاده روی کنیم

یه پارکم اخیرا افتتاح شده نزدیکمون که بعد از 13 سال فقط یک قسمت کوچیکش ساخته شده! ظاهرش ک از دور قشنگ بود امیدوارم زنده بمونم ببینم تکمیل شده شده!

رستاخیز تولستوی خیلی طولانیه و توضیحات بیش از حد داره

به نظرم اینجور نوشته ها بیشتر به درد فیلنامه میخورن نه رمان خونی!! این خودخواهیه که نویسنده بخواد دقیقا چیزی ک دوست داره رو در تصور خواننده بیاره! 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۲
سپیدار

این روزا حس های چندان خوبی ندارم!نمیدونم دقیقا چرا و از چی؟؟

هرکاری میکنم تا از یکنواختی و خستگی روزمره خارج بشم فایده ای نداره و روزگارم همچنان دستخوش اضطرابهام هستن

تکلیفم با خودم روشن نیست و زمانی که میخوام تصمیم قطعی بگیرم همه چیز بر خلاف میلم اتفاق میافته

چیزهای جورواجوری ذهنمو درگیر میکنه

شوخیهای بی ادبانه و دور از شعور بعضی ادما که البته بهم یادآوری میکنه فاصله مو باهاشون حفظ کنم

دلسوزیای احمقانه ی بعضی اطرافیان

و خواهر! فکر داشتن یک خواهر خوب و دلسوز و صمیمی شاید بیشترین مشغولیت ذهنیم میشه خیلی اوقات.. هرجا که میبینم یا میشنوم رابطه ی خواهرا باهم چطوریه با خودم میگم چطور میشه آدم با خواهرش اینقدر نزدیک باشه؟؟!! مثل یک رویای دور از دسترس.. و ناخواسته به این فکر میافتم که چرا هیچ وقت خواهرم برای من دوست نبود!؟ 

شاید میتونست بخشی از دلتنگی و خستگیم و تسکین بده

اما.. نمیدونم چرا هیچ وقت نشد؟! و ما مثل دوتا دوست دور و معذب باقی موندیم..

خواهر... 

باید به سر عت خوابم ببره و هیچ خوابی هم نبینم!



دوباره هوای خراب محیط استخر بیشتر شد و خس خس سینه و سرفه ها نمیذاره بخوابم

امروز با دوست جان به نتیجه رسیدیم بریم کانادا مشغول به شغل شریفمون بشیم از همه نظر به نفعمونه!

حیف شدیم اینجا

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۹
سپیدار
اینم کتاب شیطان و دوشیزه پریم


نویسنده : پائولو کوئیلو
و اما موضوعش که البته قبلا گقته بودم! 
نوعی نبرد خیر و شر در قالب داستانی در یک دهکده ی کوچک هست 
کشش خاص خودشو داره و فکر میکنم کنجکاوی لازم و برای کشیدن مخاطب تا پایان داستان داشته باشه
امیدوارم خوشتون بیاد و با تامل بخونیدش


پ.ن: دومین پست امروزمه! چقدر فعال شدم -_-

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۶
سپیدار

مناظرات خیلی باحالن تقریبا هیچ کی به سوالا جواب نمیده یالااقل تو دور اول نمیده..حسن و اسحاق که کلا از اول تا آخر از بهشت تخیلی که فکر میکنن ساختن تعریف و تمجید میکنن و هی میگن به ما رای بدین وگرنه با سر میریم جهندم!

قالیبافم که هز همون اول به قصد کشت وارد میدون میشه :)) 

هاشمی طفلی یکی به نعل میزنه یکی به میخ بلکه اگه خدایی نکرده انتخاب نشد موقعیتش و از دست نده

خلاصه که از ابتدای شروعش اول یه ظرف بستنی خوردم میوه خوردن صورتمو اصلاح کردم ناخنامو مانیکور کردم وسایل فردامو آماده کردم کفشامو واکس زدم مانتو مو اتو زدم اتاقمو مرتب کردم خلاصه همه کارامو انجام دادم مناظراتم گوش دادم تازه اظهار نظرم کردم عاشق خودمم اصن اینقدر فعالم

عاشق مامانمم هستم که این وسط گوشی دستش بود و هی میخندید و منو صدا میزد جوکایی که عزیزان طناز در لحظه ساخته بودن و نشونم میداد

خلاصه لحظات مفرحی هستن قدر دوران لذت بخش نامزدی رو بدونیم!! 

الانم بارون بسیار زیبایی گرفته و بوی خاک بلند شده خداروشکر هوا زیادی گرم شده بود 

فردا هم باید قرقی عزیزمو بشورم که قطعا تا فردا صبح حسابی گلی میشه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۲
سپیدار

صبح توی باشگاه انگار هماهنگی عصب عضله نداشتم :| وقتی 5تا حرکت پشت سرهم میشد دیگه قاطی میکردم 

تازه مربی اومد خودش برام دوبار انجام داد میخواستم بگم مشکل اینه که یادم نمیمونه!

بعدشم بگاز استخر...

حوصله شاگردمو ندارم! خیلی سفته فقط خوبیش اینه که زود یاد میگیره اما چون هنوز استرس داره نمیتونه حرکات و خیلی خوب اجرا کنه..گرچه ک هنوز جلسه دومشه و نباید توقع زیادی ازش داشته باشم.. تا همینجاشم خوب یاد گرفته

عصری سومین حجامت بهارم رفتیم انجام دادیم و خون غلیظ بالاخره رقیق شد..بعدشم خانومه داشت مامی رو گمراه میکرد که بنده به موقع وارد گود شدم! بعد شروع کرد به تعریف از کیس مورد نظر آخرین جملش دیگه همه تعاریف و تموم کرد!! گفت ادمای خوبین ترکم هستن مث خودمون گفتم همین که ترکن بسه!! ولی خب نشنید.. 

دیروز یک موجود چشم شور اومد گفت دستبندتو ببینم؟ چه قشنگه.. یهو دیدم یه حلقه ی ریزش شکسته :| یه زنجیره به شکل بافت 4 طرفه یکماه پیش بعنوان طلای مستعمل خریدمش و همونجا دادم ازش دستبند و خلخال درست کرد.. خلاصه که دوست جان هنوز داشت تعریف میکرد که دیدم عه از دستم افتاد!!! دیدم بعله در همون لحظه قفلشم خراب شد!!!! یعنی تا این حد؟؟؟؟؟

هیچی دیگه عصری بردم یه جا ببینم میشه درستش کرد ک آقاهه گفت این اصلا به درد دستبند و خلخال نمیخوره چون حلقه هاش خیلی نازکه میشکنه درست کردنش فایده نداره.. 

اینم از ضرر طلا که فکر کردیم چقد خوب خریدیم و چقد قشنگه!!

فردا دلم میخواد مال خودم باشم.. این یک هفته خیلی طولانی بود..

بهم ریختگیم کاهش یافت..سکوت گرچه سخت بود ولی خب ختم بخیر شد

ولی همچنان فکرم درگیر چیزای دیگست.. بعضی تصمیمات و آدم به خاطر فشاری که روش هست ناچار میشه بگیره

کاش فردا چند ساعتی تنها بمونم!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۴
سپیدار
به قدری خسته شدم که میترسم هر آن از کوره در برم
با تمام قوا در مقابل خودم وایسادم 
انتهای هر بحث و حتی کوچکترین حرف و اشاره ای رو تا ته میتونم ببینم پس عقل حکم میکنه سکوت کنم
امروز پیشنهاد سارا نصفه نیمه موند
شاید زیادم بدم نیومد
البته اگه حرفاش و کامل میکرد و شاید نظرم عوض میشد شایدم نه!!
حرفای سمانه ام هنوز تو گوشمه!! باور کردن این حجم کم شعوری ادما کمی دور از ذهنه
نمیدونم اگه من تو اون موقعیتا قرار بگیرم چیکار میکنم؟؟؟ 
اگر چند سال پیش یا حتی یکسال پیش بود قطعا بند و به آب میدادم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۵
سپیدار

مادر جان استعداد خفنی دارند در فاتحه خوندن به تفریحاتی که بنده با دوستام هستم!

مثل دیروز که تولد بود و در واقع بهانه ای برای دور هم جمع شدن و از فاز خستگی در اومدن!

قبل از ساعت 5 یک عدد اس ام اس زدن که فکر کنم نیم ساعت تموم مشغول تایپش بودن و ...هعی بماند..

امروز هم که تشریف آوردن محل کار کاملترش کردن

دیشب خسته بودم و ساعت قبل از 10:30 به رختخواب عزیزم پناه بردم و در فکر باز کردن پنجره رمان خوندم و به سرعت هم خوابم برد ( 3-4صفحه خوندم فقط)

اول با صدای زنگ آیفون بیدار شدم..پدر جان بودن که کلید نبرده بودن 

دوباره سریعا خوابم برد طوری که صدای اومدن ماشین داخل حیاط و اصلا نشنیدم

حدود ساعت 2 دوباره با صدا و لرزش از خواب پریدم ..اول فکر کردم خواب میبینم!! بعد گفتم لابد ماشین سنگینه داره رد میشه و زمانی که چشمام داشت دوباره به خواب میرفت یقین حاصل کردم زلزله بوده..صدای بدی داشت.. تو خوابم باز زلزله دیدم البته

تا اینکه صبح فهمیدم یه زلزله 5.2 ریشتری بوده.. طفلی روستاییا..

 

مدام با خودم کلنجار میرم برای اینکه لال بمونم.از بیرون لالم و از درون متلاشی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۰
سپیدار

شیطان و دوشیزه پریم نوشته پائولو کوئیلو جنگ بین خوبی و بدی رو در قالب یک داستان به نمایش میذاره..داستانی که مثل یک تیغ دولبه است!

و حالا غرور و تعصب جین استین و میخونم.. قبلا چند سال پیش خونده بودمش البته اما به هر حال خوندن رمان همیشه شیرینه حتی تکراریش!


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۹
سپیدار

بالاخره حس نکردن سرما کار دستم داد و سرما خوردم درست دو روز پیش که محوطه خیلی سرد بود! و شاید قبلترش که هوس باز کردن پنجره به سرم زد و تا صبح زیر پتو لرزیدم ولی پا نشدم ببندمش!!

بعد از کلاس ورزش بیشتر حس خستگی و بیحالی داشتم اولش ب نظرم رسید به خاطر کم خوابی شب و روز گذشته اس (مرحله ی انکار) و تو فکرم سرماخورده های اطرافمو آدمهایی ضعیف قلمداد میکردم! ولی امروز دیگه یقین حاصل کردم ویروس موذی در حال جولان دادنه!

از بس آبجوش و آبلیمو عسل خوردم حس میکردم راه دستشویی خیلی طولانیه!! 

و بعد هم قول احمقانه ی تهیه کیک و ژله ی فردا ( جهت تولد بی موقع ۴ عدد متولد اینماه ) رو با اسرار البته، دادم و کیکم ک همیشه پودر آماده میزدم اینبار به سفارش دوست جان مبنی بر صرفه جویی در هزینه ها!! خودم پودرشم درست کردم و فرایندی بس طولانی بود و بعدش به این نتیجه رسیدم من پول وقتمو پرداخت میکردم در واقع! 

ژله هارو هم به آبجی جان سپردم که قشنگ اما ب دلایلی کم شد.. تازه قبل از خواب بعد از جمع کردن ملزومات فردا یادم اومد هیچ کدوم از کادوهارو بسته بندی نکردم.. خدارو شکر جعبه های شیکی قبلا برای هدیه دادن به مخاطب خاص کنار گذاشته بودم و اون مخاطب خاص هم که هیچ وقت پیداش نشد و مخاطب ماست باقی موند، و اون جعبه ها رو امشب استفاده کردم برای دوستان

فردا هم برنامه بسی فشرده اس..کلاس ایروبیک و بعدشم شاگرد دارم که تا 11:30 طول میکشه و البته جلسه اولشم هست و چون نزدیک مکان جشن و سروره بعدش میرم اونجا و نهار و بساط شرشره و بادکنک و باقی کارها تا حاضر شدن و اومدن مهمونای بدقول ساعت 5

الان هم که بسی خوابم میاد باز دلم میخواد پنجره رو باز کنم


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۲
سپیدار

بازم من و تو و یه تکرار کوتاه

 یک آغوش باز و یه دل سیر گریه

اما چشمات میخندن! 

بیا و بگو از چی ناراحتی؟؟

گفته بودم دلم تنگ شده...

این کابوس تکراری کی تموم میشه؟!؟!

کاش معنی این خوابو میفهمیدم



پ.ن ۱: امیدوارم یه حدس کاملا اشتباه باشه!! و اگر درست باشه ناچارم دروغ بگم...


پ.ن ۲: چرا بعضی حرفا / کارا / پیشنهادا دیر یاد آدم میاد؟؟؟؟؟ از نوع خوبش منظورمه


پ.ن ۳: وقتی به خاطر دو سه نفر موزیک و قطع میکنن و پذیرایی رو میزم جمع میشه!! گناه غیبت کردن و گیر دادن به تیپ و لباس و کارای بقیه گردن کیه؟؟ والا آدم ۱ ساعت بیکار بشینه چیکار کنه؟؟؟ 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۲
سپیدار

یه دستور پخت کیک بهم دادن و بنده هم پزیدمش عصری ولی به دلیل جلوگیری از هیجانات کاذب از گذاشتن عکس معذورم

ولی خیلی خوشگل و خوشمزه شد (-__-)

سوال اساسی: کی حقوق میدن؟؟؟؟ چقد فروردین طولانیه :/


**یکی اومد پی وی داشتم مخشو میزدم ولی راه به جایی نبرد -_-


سه شنبه رفتیم باغ داماد جان همسایه شون مرع و خروس داشت و یک عدد هاپو البته! از این دومی با اینکه بسیار بی آزار بود بسی میترسیدم! با مرغ و خروساش ولی رفیق شدم..فک کنم یه نون کامل و یه مشت برنج به اون سه فروند پرنده دادم! ولی خب نمیذاشتن نازشون کنم خیلی ترسو بودن 

برا هاپو خان هم دو سه تیکه پاچین دزدکی بردم و اخر سرم یه پلاستیک استخونارو بردم ولی چنان با هیجان به سمتم اومد ک پلاستیک و پرت کردم و پریدم عقب .خوب شد ک بسته بود وگرنه شاید منو خورده بود اونوقت الان اینجا مشغول قلم فرسایی نبودم :((

به هر حال طی این نصف روز پدر جان به این نتیجه رسید منو ببره تو یه روستا شوهر بده که هر روز به جای استخر پاشم گوسفندارو ببرم چرا و شیر بدوشم و تخم مرغ جمع کنم و به مرعا دون بدم... البته که منم موافقت کردم به شرطی که پسر خان باشه!


جاتون خالی تاب و سرسره ام داشت . سرسره شم مواج بود و بسی هیجان انگیز خیلی حال داد این قسمتش


فردا شبم عروسی دعوتیم با رفقا..میدونم چی بپوشم خخ 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۸
سپیدار

عید تقریبا گذشته تون ( مبعث ) مبارک

شروع رسمی نامزد بازی هم مبارک البته!! خیلی خوبه که فضای نامزدی تو جامعه حاکم شده بخصوص این روزا که همش عیده و جشن و شادی آدم هوس میکنه :))

والا!

در این مورد ترجیح میدم تا جایی که میتونم جلوی خودمو بگیرم و در این مکان ابراز نظر نکنم باشد که ارامش در وجودم بیشتر بشه! 


حدود دو هفته ی دیگه هم هیات نجات غریق دعوت کرده اردوی اخلمد و بعدشم نهار..دستش درد نکنه.. در تدارکیم که بریم یکم بخندیم (نه که اصلا نمیخندیم؟!)

بلکه 4تا همکار جدیدم ببینیم :دی


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۳
سپیدار

امروز یه اشتباهی کردم و ساعت 10 راه افتادیم با ماشین!!!! با مامی و دوستش رفتیم حرم -_-

یعنی اگه 100 بار بگم غلط کردم کم گفتم!!!

ترافیک اونونزدیک که وحشتناک بود!! از ساعت یه ربع به 11 تا نزدیک 12 هم دنبال پارکینگ بودیم!! تمام پارکینگای زیر حرم بسته بود :| خدا نگذره ازشون!

یکیشم دقیقا تا ما رسیدیم بست نامرد

فقط ب خاطر پیشنهاد مامی بود وگرنه عمرا نمیرفتم با ماشین!

خدا خیر بده فقط اونی که سرویس بهداشتی تو ورودی حرم داخل صحن گذاشته!! تازه ساختنش


دیروز جلسه با مدیران نادان داشتیم که تقریبا ختم بخیر شد! بحث حقوقی برای همه جز یه نفر خوب پیش رفت و حالا مونده ساعت کاریو ثابت کنن ذلیل مرده ها

فردام که 7:30 صبح جلسه اس

هیچی تو این شرایط بهتر از کلاس ایروبیکم نیست.آی لاو یو ایروبیک ♡

فعلا برم کتلت درست کنم اگه موردی بود باز میام میگم نگران نباشین!


کتلتا خوشمزه بودن و اما ادامه..

شده خوابای سریالی ببینین؟؟ یه مثلا یه جارو چند بار ببینید تو خواب؟؟

ساعت 4 بعد از ظهر که با سردرد و کلافگی فراوان بالاخره رسیدیم خونه خوابیدم و تو خواب جایی بودم که حتی تو خوابم به یاد آوردم اخیرا هم همونجا بودم!

شاید به فاصله یکی دو روز.. و بازم یه نفر تو خواب عاشق و شیفته ی بنده شد که فرصت نشد متاسفانه باهم بیشتر آشنا بشیم و بیدار شدم

محیط عجیبی بود یا بهتره بگم خواب عجیبی! جایی شبیه اردوگاه و وضعیتی شبیه به اوارگی و نگرانی... امیدوارم که هیچ وقت این اتفاقها نیافتن..


جمعه مراسم سالگرد یکی از اقوام دور (چندمین مراسم البته) به صرف نهار بود که دوست نداشتم برم و نرفتم! 

و بازهم شنیدم که کنجکاوان پیمو گرفتن ببینن کجام و چیکار میکنم و چرا نمیبیننم؟؟!

و چقدر حس خوبیه وقتی عده ای نارسیسیسم!!!! که با دیدنت فقط میخوان تا میتونن فضولی کنن و زیادی صمیمی بگیرن و بعد هم از این صمیمیت سو استفاده کنن!! و همچنان خودشونو برتر نشون بدن!!! هی دنبالت بگردن و پیدات نکنن و بالاخره بهشون ثابت بشه که هیچ علاقه ای بهشون نداری!! 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۴
سپیدار

دیشب به جهت بیرون کردن ملکه کک از اتاقم هر دو پنجره رو کانل باز گذاشتم و عامل فساد یعنی کوله ای که روز حادثه برده بودم پارک هم توی رخت آویز بهارخواب آویزون بود

دیشب بادهای نسبتا شدیدی میوزید تا جایی که مدام سر و صداهای مختلف از برخورد اشیاء و درختها با هم بلند بود

و من نمیدونم این وسط چرا هی فکر میکردم کوله مو الان باد میبره!! در نتیجه چندین بار بیدار شدم از سر و صداها و چندبار قصد کردن برم و از تو حیاط بیارمش!

واقعا نمیدونم چرا این استرس و تا صبح دنبال خودم کشیدم؟!؟!

به هر حال تدابیر سرما سازی موثر افتاده ظاهرا چون دیگه هیچ گزشی اتفاق نیافتاده ( کک ها تو سرما میمیرن)


تو راه زیست خاور با مامی نوشته ی پشت شیشه ی یک کتاب فروشی توجهمو جلب کرد. نوشته بود " قیمت کتابهای این فروشگاه از قیمت یک پرس چلو کباب کمتره)!!!

با خودم گفتم ما که فقط دنبال یه کار کوچیکیم! برمیگردم یه کتاب یا شایدم دوتا میخرم حتما!

بعد از یک نیم دور در طبقه همکف خربد کردیم ( اصلا قصد خرید نداشتیم!) و برگشتنا که میخواستیم زودتر هم برسیم دیگه اون کتابفروشی رو ندیدم!


نمیدونم چرا یهو باز گوشی جان از خوندن کارت حافظه عاجر شده؟!

داشتم کتاب شیطان و دوشیزه پریم رو میخوندم که اینجوری شد و حالا دسترسی بهش ندارن!

کتاب 4اثر فلورانس اسکاول شین و خیلی تعریفاشو شنیدم و میخوام اونو شروع کنم


همین الان دچار حمله ی شدبد خواب شدم..  

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۸
سپیدار

اگر تو جزئیات زندگی این دنیا دقیق بشیم جز ناامیدی انگار چاره ای برامون نیست!

میشه بیخیال شد و استرس نداشت و جوش نزد!

اما اینکه دقیقا کجا باید بیخیال شد خیلی مهمه!

درهم تنیدگیها بیش از اونه که بشه یک رشته رو بیخیال شد

گاهی وقتا در مورد اصل موضوع میشه بی توجه موند اما حاصلش چیزی جز ظلم پذیر بودن و احمق جلوه دادن خودت چیز دیگه ای نیست!

و همین هم باعث میشه روز بروز بر شدت فشارها اضافه بشه!

دنیا بیش از حد یکنواخت شده!

اما حتی اگر بخوای از یکنواختی هم در بیای باز میترسی از اینکه پشیمون بشی و به این نتیجه برسی که همون یکنواختی خیلی بهتر بوده!!

شاید اینها از نشونه های نزدیک شدن به پایان دنیاست


پ.ن ۱: دلم مطالعه مفید میخواد

پ.ن ۲: از روزی ک با همکارا رفتیم پارک ظاهرا با خودم ازونجا کک آوردم! اینم شانس منه بین اونهمه آدم

امروز خوشخواب و روتختی و پتو و بالشتها و حتی کیف و لباسهای اون روزمو از صبح گذاشتم تو حیاط بلکه ملکه کک بادی به سر و صورتش بخوره و بره! ولی الان دیگه همه رو آوردم تو

من ک نمیتونم جایی جز اتاقم بخوابم .این جونور خبیث هم یا از خوردن من خسته میشه یا میمیره!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۲
سپیدار

مدتیه انگار هر روز از عصر به بعد برام غروب جمعه اس!!

دلگییییر ...

و من بی حوصله ترین میشم

یک ترس مبهم! 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲
سپیدار

کلاس ایروبیکم و با اینکه دو جلسه فقط ازش گذشته خیلی دوست دارم. انرژی زیادی بهم میده و حس خوبیم به مربی دارم

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۶
سپیدار

امشب هم از اون شبهای مزخرفیه که با وجود خستگی زیاد بعد از یکساعت تلاش خوابم نبرد!

و فردا هم یکروز پرکار در پیش خواهم داشت

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۷
سپیدار

امروز به زور ددی رو راهی کردم بریم اول زیست خاور جهت انجام کاری (یه عالمه غر زدن البته) و بعدم رفتیم کوهسنگی
اونجا رو دوست دارم خاطرات کودکیم و به یادم میاره و قایق سواری وسط استخرش...

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۸
سپیدار

امروز اولین جلسه کلاس ایروبیک بود

خیلی خوب بود

من الان گشنمه!!

شاگردام تا دو هفته دیگه تعطیلن :(  هم بده و هم خوب!

هرچی حقوق و عیدی داشتم خرج کردم :/ خدا لعنتشون کنه که حقوقامونو ساعتی 2تومن زیر اشل ریختن نامردا برای اسفند.. حالا بماند که سختی کار و اوپنم نمیدن!

دوبار رفتم برای چهار متولد این ماه هدیه بگیرم و هر دوبار برای خودمم خرید کردم.لازم بودن البته -_-

اوضاعم کمی تا قسمتی قاطیه باید بشینم و حساب و کتاب کنم و یک تصمیم درست بگیرم!



پ.ن: خیلی دوس دارم بدونم بعضی آدما چی زدن و با چه دوزی بوده که هنوز متوهمن؟؟؟؟

اونایی که دم اینا رو گرفتن چی؟؟؟؟؟

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۷
سپیدار

اگر تا امروز نمایشگاه " مشهد دوست داشتنی " رو ندیدین پیشنهاد میکنم برین ببینین

به نظر من که خیلی جالب بود

منتهی با یه آدم پر حوصله برین ببینین! نه یکی که فقط میخواد یه دوری بزنه و فرار!!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۹
سپیدار

پدران

آقایان 

روزتون مبارک


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۰
سپیدار

بالاخره اولین خواستگار پاشو تو خونه ی ما گذاشت!!

ولی خب به نتیجه ای نرسیدیم

خواستگار قرقی عزیزمو میگم 


۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۸
سپیدار

امروز هم خیلی خلوت بود..

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۶
سپیدار

🌹🌹🌹🌹
.🌻چگونه گمراه و درمانده خواهد شد کسى که خداوند سَرپرست و متکفّل اوست . چطور نجات مى یابد کسى که خداوند طالبش مى باشد. هر که از خدا قطع امید کند و به غیر او پناهنده شود، خداوند او را به همان شخص واگذار مى کند🌻
.
عیدتون مبارک

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۷
سپیدار
دومین مرحله حجامت هم انجام شد و تشخیص این بود که خونم خیلی غلیظ شده و باید دم کرده ی زرشک و عناب بخورم!
۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۸
سپیدار