خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
شخصیت هر کدام از ما از چهار بخش تشکیل شده:

خود عمومی که هم برای خودمان و هم برای دیگران شناخته شده است.

خود کور که برای خودمان ناشناخته و برای دیگران شناخته شده است.

خود خصوصی که برای خودمان شناخته شده و برای دیگران ناشناخته است.

خود ناشناخته که هم برای خودمان و هم برای دیگران ناشناخته باقی مانده است.

معمولا خود عمومی کوچکترین قسمت از شخصیت هر کدام از ما را تشکیل می دهد

و اغلب سوء تفاهمات و مشکلات در روابط بین فردی هم به همین دلیل رخ می دهد.

راهکار برطرف کردن این مشکل هم یکی خود گشودگی (شناساندن خود به دیگران)

برای کوچک کردن خود خصوصی و دیگری گرفتن بازخورد از دیگران برای کوچک کردن خود کور است.
موافقین ۳۲ مخالفین ۶ ۱۸ مهر ۹۰ ، ۱۶:۳۸
سپیدار

شدن مثل بچه هام!

یه وقتا میخوام و نیاز دارم استراحت کنم

اما باید به کاراشون برسم و نمیشه...

یه وقتایی میخوام مثلا صبا برم بدوام

ولی چون مامانم همون موقع دوس داره بیاد پیاده روی، از دویدن صرف نظر میکنم و پیاده روی ک خوشم نمیاد و انجام میدم 

یا بعضی وقتا برای تفریح ... 

بعد ناخواسته ازشون بدم میاد که مجبورم همشاز خودم بزنم 

حس مامان و درک میکنم که هیچ وقت تو بچگی نه بغلم میکرد نه میبوسیدم شاید اونم خسته شده بوده از دست من... از اینکه منو نمیخواسته و اومدم و حالا باید از استراحت و خوشی و تفریحش برای رسیدگی به من، مهمون ناخوند، میگذشته...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۲:۵۷
سپیدار

برای اولین بار باید اعتراف کنم تو یه گرداب ناامیدی گیر افتادم و حس میکنم هرچی دست و پا بزنم بی فایده اس 

اینکه اساتید اشغالمون باعث شدن پایان نامه م اینقدر کند پیش بره و ی ترم اضافه بخورم دیگه مهم نیست. اما اینکه الان وقتمو باید پای اون خزعبلات بی فایده بذارم رو مخمه 

اینکه کرونا! گرفتم و باید دو سه هفته تو خونه بمونم هم مهم نیس چون خیلی خفیف بود و زیاد اذیت نشدم 

اما اینکه بابا فراموشی گرفته و روز بروز داره بدتر میشه مهمه 

اینکه به خاطر بد اخلاقی و بی حوصلگیش دیگه دوستاشم حاضر نیستن بعش سر بزنن مهمه 

اینکه تنهایی هیییچ کاری نمیتونه انجام بده حتی یه خرید ساده.. مهمه 

اینکه همه رو انکار میکنه و هیییچ قدمی حاضر نیست برای خودش برداره مهمه 

اینکه منو مامان داریم ذره ذره ذوب میشیم و هیچ کاریم ازمون بر نمیاد مهمه مخصوصا مامان 

فکر میکنم دارم میبینم باقی عمرم قراره چطور بگذره... 

همش به خودم میگم عصبی نشو، جواب نده، ناراحتش نکن... 

دلیل اینهمه انکار و خود بزرگ بینی رو نمیفهمم... 

چیزی که از درون کاملا فرو پاشیده اما اصرار داره یه تابلوی تزیینی و نمایشی هنوز اون بالا باشه..

بابا خوب نمیشه فقط هر لحظه بدتر میشه 

کرونا تموم نمیشه چون یه بازیه و سود خوبی واسه صاحبان سرمایه داره 

دنیا خوب نمیشه و لحظه به لحظه بیشتر به قهقرا میره 

و من دیگه هیچ آرزویی ندارم

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۵
سپیدار

مدتها بود به بعضی چیزا فکر نمیکردم 

مثلا اینکه چقدرررر دلم میخواست تو مسابقات شنا شرکت کرده بودم و مدال میداشتم 

اینکه حقیقتا چقدر شنا رو دوست داشتم و دلم میخواست توش کسی بشم 

اینکه چقدر با سختی واسه ازمونای ناجی و مربی رفتم... چقدر غر شنیدم... چقدر دعوام کردن... چقدر با اعصاب داغون رفتم و اومدم تا شد... بعد همه جا پزشو دادن!! 

دلم نمیخواد یادم بیاد که چقدر زندگی رو بهم سخت گرفتن و حالا فهمیدن اشتباه کردن! 

حالا؟؟؟ چه فایده.. بهترین روزای عمرم رفت.. 

روزایی که میتونستم خیلی سرخوش باشم .. اما همش تو استرس و نگرانی گم شد 

حالا چندین ساله که درگیر کارم.. کار زیاد.. واسه جبران خودخواهی های پدر 

الان تو سن ۳۴ سالگی اینقدر خسته ام که دلم دیگه چیزی جز تنهایی نمیخواد 

و هنوزم اون نقطه ای که میخواستم نیستم... در واقع کلیم ازش دور شدم.. 

حالا باید فراموشی و بی حوصلگی و بددهنی بابا رو تحمل کنم 

بی مسیولیتی و خودخواهیشو... 

باید شاهد ذره ذره نابود شدن مامانم از درون باشم 

باید گاهی واسه فرار از تنهایی سراغ این و اون برم و در نهایت هم تنها ادامه بدم 

باید مسیر زندگیم پر از واهمه و نا معلومی باشه 

به اینا نمیخواستم فکر کنم و از هر چیزی که یادم بیاره شون فراری بودم 

تا که دوباره امشب پیج اون قهرمان شنا رو دیدم 

کسی که لحظه به لحظه خانواده همراهش بودن نه سد راهش ... 

دروغ نیست اگه بگم حسودیم شد.. کسی که همسن منه و با امید داره روز بروز پیشرفت میکنه و گذشتش پر از افتخاره 

و منی که تمام گذشتم همراه با ترس و عقب نشینی بود 

از اینکه هر روز به یه دری میزنم خسته ام... 

من اونی که میخواستم نشدم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۰ ، ۲۳:۰۷
سپیدار

مدام از خودم میپرسم من الان کجای زندگیمم؟ کجاش باید میبودم؟ 

چرا از چیزایی که بیشتریا لذت میبرن لذت نمیبرم؟ 

چرا دوست صمیمی واقعی نزدیک ندارم؟ ظاهرا دارما اما اغلب نیستن اخه یکی دوتا بیشتر نیستن یا نهایت سه تا! از این سه تا یکیش زایید و من حوصله جیغای بچه شو ندارم واسه همین زیاد نمیبینمش دیگه . یکیشونم اغلب با دوست پسرشه مگه که اون نباشه یا حرفشون شده باشه.. سومیم ک در رتبه بندی واقعی بتید دومی باشه خدارو شکر از اون دوست پسر عوضیش جدا شده اما نصف روز سر کاره نصف دیگشم خواهر برادراش اونجان .

و بقیه ی مثلا دوستا هم کلا با خودشون مشغولن.. 

میرن کوه میزنن میرقصن من اصلا حال نمیکنم مسخره اس به نظرم 

یا میرن بیرون شهر و گردش و تفریح و کلا مشغول قرن که باز من بیزارم. اخه حیف طبیعت نیست؟ 

نمیدونم شاید خیلی بزرگ شدم 

و کلا هم از افسرده جماعت فراریم 

ترجیح میدم مثلا یکساعت چرت و پرت بگم و بخندم تا اینکه هی من غر بزنم هی اون غر بزنه 

پاسه همین با بعضیا رابطه رو کم و با بعضیا قطع کردم 

دیگه خودمم نمیدونم از چی خوشحال میشم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۰ ، ۰۰:۱۵
سپیدار

یه روز شلوارمو جا گذاشتم خونه ( شلوار ورشی)

یه روز جوراب نبرده بودم! 

یه روز برنامه بدنسازی بچه ها رو تو جیب شلوار دیگم جا گذاشته بودم بعد یه کاغذ پیدا کردم به وسطاش که رسیدم فهمیدم برنامه خصوصی یکی دیگه بوده ولی خب ادامه دادم و کم نیاوردم 

شبش یادم اومد برنامه شون کجاست گذاشتم رو میز ک فردا بردارم فردا هم یادم رفت :)) 

چند بار چیزای مختلفم باید میبردم که یادم رفته 

نمیدونم ولی فک کنم طبیعیه 

همکارمم از من بدتر.. روزی ک خیلی تیپ زده بود فهمیدیم شلوارشو پشت و رو پوشیده  

بعد باز یکی از مشتریا رو به جای یکی دیگه اشتباه گرفته بود میخواست بره یقه شو بگیره که پول ندادی 

بعضی شبا که راجع به مسائل صحبت میکنیم تو واتساپ وقتی یهو عصبی میشیم از دست این بالاییا و بی برنامگیاشون تصمیم میگیریم رو بعضی مشتریامون اسید بریزیم یا با موزاییکایی که دم در هست بزنیمشوم 

وقتیم وسط بحث میخنده از خنده هاشم وویس میفرسته :)) 

میبینی دوتا وویس پشت هم فرستاده فقط داره قهقهه میزنه 

ایشالا این روزا هم میگذره و به خیر میشه... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۵۶
سپیدار

تبلیغات و جذب مشتری واقعا سخته! 

وقتی سالنت یه جای نسبتا پرت باشه حالا هرچقدرم که مجهز... 

هفته پیش راه افتادم سه چهار تا ارایشگاه و لباس زنانه فروشی تراکت بردم 

گفتم به ازای هر ۱۰ نفر ماساژ رایگان 

هنوز که خبری نشده... با اینکه اونجاها باشگاه ورزشی زنانه نیست 

دیروزم خودم رفتم پیاده روی و گفتم تراکت بندازم تو خونه ها 

ولی ادم زیاد بود و روم نمیشد! حدود ۴۰ تا انداختم یواشکی :)) 

با خودم میگفتم فردا میان باشگاه میگن مدیر باشگاه تراکت پخش میکنه :)) 

شایدم بیخوده... نمیدونم 

بدبختی اینه که اونایی که میان مربوط به همون ارگانن و همه با تخفیفای بالا 

اخه کدوم باشگاه ورزشی الان هزینش ۶۰ تومن ۸۰ تومن ۱۰۰ تومنه؟ 

بقول دوستم صلوات بفرستن بیان تو دیگه :/ 

یه عده میگن موزیک نذار یه عده میگن بذار... و دسته اول سریع میرن شکایت ...

وای خدای من پشت دستمو داغ کرده بودم دیگه سمت این قماش نیاماااا 

ولی هنوز امیدوارم

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۵۲
سپیدار

بیرون بناییه و پر از سر و صداست 

هوا گرمه 

بابا دوست نداره کولر روشن باشه چون سردش میشه! 

حاضرم نیست رو خودش یه پتو بکشه 

من باید سر و صدا رو تحمل کنم ... 

 

من کار دارم 

از صبح سر کارم تا ظهر 

خیلی خسته میشم 

وقتی میام خونه تازه باید فکر تبلیغات و پر کردن سالن باشم 

تماس بگیرم با این و اون 

سوالا رو جواب بدم 

و... 

پایان نامم هم شده قوز بالا قوز 

بعد یهو بچه ها میان 

یا مثلا تولده و باید کیک بپزم .. 

 

روز جمعه میخوام استراحت کنم 

از صبح مشغول کارایی میشم که دوست دارم 

ممکنه یکیشون سر برسه و تا شبم بمونه... 

 

خسته ام بی حوصله ام 

سوال و جواب می کنن 

یا توقع دارن همیشه روی خوش باشی 

یا باهاشون بری فلان جا 

 

خدایا اگه خونه مستقل قراره بهم بدی لطفا زودتر بده 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۳۸
سپیدار

نمیدونم از کی و از چی دلگیرم؟ 

باز روح پدر بزرگ خدابیامرزم گویا در من حلول کرده 

حالا میفهمم مرحوم چرا همش اخماش تو هم بوده! حوصله نداشته کلا 

چیزی شبیه الان من 

نمیدونم شایدم دیروز تو دور همی مامی چشم خوردم چون خسته بودم ولی یکریزم وسط مجلس در حال پایکوبی و ادا اطوار و ... همه ام میگفتن چقد انرژی داری 

سپاسسس 

البته قبلشم حوصله مهمونی نداشتم از شما چه پنهون میخواستم یه چرت بزنم و بعد فرار کنم از خونه برم بیرون ولی خب حالشو نداشتم چرتم نشد بزنم تازه 

خوابم که از من فراری شده باز 

فقط صبح بعد جلسه فهمیدم جز قضیه مالی ( یه بخشیش البته ) تو سالن هر غلطی دلم بخواد میتونم بکنم 

مثلا به بعضیا بگم موزیک دوست ندارین نیاین همینه که هست! 

ولی خب باید تو ذوی همه بخندم 

مدیر نیش باز و البته مربی نیش باز 

به خانوما هر چند وقت یبار باید گفت لاغر شدی! 

امروز به خانومه میگفتم از دخترت تعریف کن جلوی همه.. نگو چشم میخوره و فلان.. اینا یادش میمونه و تا بخواد با خودش حل و فصل کنه سالها گذشته و روانش کلی بهم ریخته تازه اخرشم معلوم نیست بپذیره یا نه 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۰۷
سپیدار

فک کنم گفتم ک از قبل عید یه سالن و اجاره کردم البته چند ساعتشو فقط.

شرغیطش ولی یه طوریه که باید یا ارگان اونا کنار بیام و تخفیفای مسخره شونو قبول کنم فقط نمیدونم بعدش اجاره رو چطور باید داد ... بماند.. فردا قراره برم یکی از ارایشگاهای نزدیک و باهاش رایزنی کنم 

باسوپرا هم میشه .. با اون قنادیه یا لباس فروشیه یا اصلا یه فک کنم سونوگرافیم هست اونجاها... خب حله 

حالا بیاین از قانون جذب و کائنات براتون بگم 

اون اقاهه مجمد افلاکی رو که گوش میدادم میگفت چیزایی ک میخوای به زبان حال بنویس و بابتش شکرگذاری کن.‌. امروز یادم اومد من مدتها مینوشتم که باشگاه میخوام که دست خودم باشه اداره شو ازین حرفا

و الان دقیقا مدیریت این باشگاه تو شیفت خانوما با خودمه. گرچه باید به ساز مجموعه هم برقصم اما باید تمام تلاش خودمو بکنم که مشتری خارج از مجموعه جذب کنم تا درامدم بالا بره و برام صرف داشته باشه 

تبلیغاتم عجب کار سختیه 

در واقع به نوعی بده بستونه باید یه چیزی ارائه بدی که حاضر باشن باهات همکاری کنن 

تراکت درست کردم که خودم بندازم تو خونه ها اما دوستم راهای بهتری پیشنهاد کرد تازه اصلا فرصتش پیش نمیاد ک من هر روز برم تراکت پخش کنم 

کار سختی شروع کردم میدونم اما تلاشمو میکنم ک بعد پشیمون نشم 

و خوابم بتز با من قهر کرده...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۸
سپیدار

بعضی وقتا یه اشتباه اینقد کشدااااار میشه که ولت نمیکنه تا به تهش برسی 

نمیدونم الان به تهش رسیدم یا نه؟ 

چند روز پیش چکی که یکسال نگران بودم پاس میشه یا نه خیلی راحت پاس شد 

بدون هیچ حرف و حدیث و دنباله ای 

خیییلی خوشحال شدم حقیقتش باورم نمیشد . هر لحظه تو بانک مناظر بودم بگه حساب خالیه!  

ولی خب مدتها بود پیش خودم به خدا گفته بودم اینو خودت پاسش کن که من بیشتر از این شرکنده نشم و چک و گذاشتم لای قرآن 

با اینکه میگفتم سپردم اما یکم نگران بودم.. تا چند روز قبلش که حقیقتا از ته ته قلبم گفتم دیگه مهم نیست. شد شد نشدم نشده دیگه! 

اونجا حس کردم واقعا خالی شدم ازش 

حالا چند روز از اون روزی که منتظر بودم بیاد و بره تا راحت شم گذشته 

یه جورایی راحتم 

وقتی در کمال ناباوری پول و از بانک گرفتم و رفتم بیشتر شد اعتمادم و گفتم خدایا بقیشم دیگه مهم نیست خودت همینجوری بی دردسر درستش کن 

توکل حقیقی رو تو همون دو سه روز با همه ی وجودم درک کردم و سبک شدم 

خدایا شکرت 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۸
سپیدار