خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی اتفاقات به ناگاه حرفهایت را به یادم  می آورد

میبینم چقدر این حرف برای این موقعیت مناسب بوده..

و با خود فکر میکنم که کی و از چه کسی شنیده بودم؟

اینجاست که تو از میان افکارم خودنمایی میکنی و لبخند بر لبم میخشکانی!

بارها و بارها این اتفاق تکرار شده...

و بعد حسی به من میگوید:

" مگر میشود کسی با چنین تفکری، اینچنین انسانی باشد؟؟ "

و باز مثل همیشه انبوهی از مشابهتها به ذهنم هجوم می آورند و بی آنکه به نتیجه ای برسم از فکرهایم خسته شده و رهایشان میکنم

دیگر عشقی در من موج نمیزند وقتی تو به فکرم میایی

فقط سوال ..... و گاهی که بسیار دلگیر زمان و موقعیت و مکانم میشوم نفرت وجودم را آکنده میکند...

 

****

دیشب خواب دیدم شعرهایی که برای مادرم سروده ام را برایش میخوانم و مادر غرق لذت میشود...شعرهایم از آنچه واقعا سروده ام زیباتر بودند..

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۴:۵۸
سپیدار

همیشه همینطور است

همه چیز با هم اتفاق میافتد..

یکهو سرت شلوغ میشود

یکهو پولهایت تمام میشود

یکهو خبری میرسد

یکهو برنامه ی سفر ریخته میشود

و هزار برنامه ی دیگر...

از این مدل یکهویی ها چندان دل خوشی ندارم

پاک روانم را بهم میریزند

کمی از دو سفارش خیاطی مانده..یکی فقط در حد دگمه و جادگمه و دیگری مقداری خرید لازم دارد و یک یا شاید هم دوبار دیگر پرو لباس!

2سفارش دیگر هم میماند برای ماه بعد یا اواخر این ماه..

همزمان هم که از پارک آبی خبر رسیده نیمه ی شعبان (13خرداد) افتتاح میشود

یعنی 2هفته ی دیگر..و یک امتحان کتبی در یکی از آموزشگاه های بهداشت باید برگزار شود و گواهینامه اعطا گردد که من نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای ما را (گروه ناجی و مربیان استخرها) وارد چنین مسخره بازی کرده؟؟؟؟

حتی یک خط از کتاب مورد امتحان مربوط به شغل ما نمیشود!!!!!!

همه اش در مورد مواد غذایی و ..........

مشکل اینجاست که معلوم نیست امتحان کی قرار است برگذار شود!!!

قرار بود فردا باشد که کسی به من خبر نداد یعنی فردا نیست..اگر پنجشنبه ی آینده باشد یعنی خلل جدی در برنامه ی سفر که تازه هفته ی پیش مطرح و جدی شد ناراحت

بیشتر از همه چیز همین امتحان بیخود و زمانش روی اعصابم است...و اینکه کی قرار است مدارک ببریم برای استخر و قرارداد!

به یک نفر هم پول قرض داده بودم که امروز فهمیدم ظاهرا اشتباها به حساب فرد ناشناسی جز من واریز شده

دیروز هم....بماند

خیلی جالب است که همه چیز با هم سر آدم خراب شود..

خدایا تو میتوانی کمکم کنی نه؟افسوس

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۴۱
سپیدار

ساعت 8:30 صبح روز سه شنبه

بعد از چند بوق ممتد صدای مردانه ای پاسخ داد..

گفتم: دیروز با من تماس گرفته شده و متوجه نشدم...گفت امااان از شماها که به گوشیهایتان توجه نمیکنید!!!! ....

رفتم یک مرکز آموزش بهداشت!! آنهم خارج شهر بود..پله ها نفس مامان را بند آورد

بمیرم که مادرم به خاطر من چه خوب تحمل میکند...♥

مدارک دادیم و کتاب گرفتیم...کلاس و امتحان در پیش است که بنده به خاطر مدرک تحصیلیم از کلاس معاف شدم

به قول مامان بالاخره این لیسانس یک جایی به درد خورد!!

پدر جان هم امروز به ما بسیاااار لطف نموده و مارا بردند و برگردادند(البته برگشت تا سر خیابان خودمان بود)

یک افاضه کلامی هم نمودند که بنده بسیار بسیار حرفهایم را جویدم و نهایتا قورت دادم تا آتش افروزی نشود!

فرمودند باید پولی برسد و ماشینی هم برای تو بگیریم که هم خودت راحت شوی هم ماااا!!!!!

میخواستم بگویم باباجان تمام این مدت این اویلن بار است که مرا تا جایی رساندید!!!!

همیشه که یا میگویی آژانس بگیر یا نرو..

به هر حال بر طبق مصالح قورت دادیم رفت پایین...

حوصله ی خواندن این کتاب بهداشت مسخره و امتحان دادن را ندارم

اصلا حوصله ی درس خواندنندارم

خودم هم نمیدانم چطور دانشگاه آن هم سراسری قبول شدم و چطور مدرک گرفتم شیطان

و دیگران هم همچنان در شگفتند از این بابت

کتاب به دست که میشوم صفحه ی اول تمام نشده خواب چشمانم را میرباید آنهم کتابهای درسی که هیچ انگیزه ای برای ادامه دادنشان وجود ندارد (در مقایسه با رمان منظورم است)

طبق آخرین اخبار واصله هم پارک آبی مورد نظر روز نیمه ی شعبان (13خرداد) افتتاح میشود

حالا معلوم نیست از همان روز ما هم به سر کار میرویم؟؟

آیا همان روز مشتری داریم؟؟

آیا مشتریهای خاص داریم؟؟

و ....

از دیروز گوشی تلفن را سایلنت که نمیکنم هیچ باید هر تلفن ناشناسی را هم جواب دهم!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۹
سپیدار

تماس گرفتم ولی جواب ندادن!

البته دیر شده بود دیگه..

اس زدم به همکارم که با هم ثبت نام کرده بودیم

با اون تماس نگرفته بودن..

احتمالا به خاطر اینکه من سابقه کاری دارم و اون نداره اول با من تماس گرفتن..

به هر حال اوایلش حتما خلوته و نیاز به اینهمه نیرویی که گرفتن نیست

فردا صبح تماس میگیرم

جواب ندادن میرم دیگه حضوری و مدارکمو میبرم ببینم چی میشه..

تازه دیروز حرف سفر شد..و اگه قرار باشه من از اول ماه آینده برم اونجا دیگه سفر بی سفر..

اینم جایی که قراره برم

سرزمین موجهای خروشان

دلم برای وبلاگم و دوستام تنگ شده

خود ناشناخته ی من

 همینطور برای وبلاگ خیاطیم

آموزش خیاطی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۰۵
سپیدار

خودم هم نمیدام چم میشود!

یکهو بهم میریزم..

سکوت میکنم..

بی حوصله میشوم..

کلافه میشوم..

و دلم هیـــــچ چیـــــــــز نمیخواهد

 

 

 

**تلفن ناشناس و جواب ندادم! نکنه از مجتمع بوده باشه!!

 

پ.ن=== حدسم درس بووووود ای خداااااا گریهعصبانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۳
سپیدار

یک قرار تلگرامی با همکلاسی های دانشکده

از 16نفری که عضو هستیم 5نفر شهرای دیگه ان

از این 11 نفر هم تا حالا 4نفر اوکی شدن!!

و 2-3نفریم که تو گروه نیستن اما تلفنی مطلع شدن و قراره بیان

من با اون 3نفر صمیمی نبودم هیچ وقت!

دوست بودیم..دوست زیاد دارم..با همه ی کلاس دوست بودم..

اما اونایی که باهاشون صمیمی بودیم 2نفر اعلام آمادگی کردن تا حالا..

قرار تو پارکه..ساعت 6بعد از ظهر..

حالا چرا باید خودمو به زحمت بندازم و برم؟؟

دوست ندارم

خوبی و لذتش زمانی بود که اصل کاریای گروه قرار بود بیان..نه این جماعت که به خاطر بچه هاشون دارن میان در واقع و از حالا میدونم چه حرفایی پیش میاد..

نمیرم

خیلی وقته تصمیم گرفتم تو رو درواسی نمونم و خودمو آزار ندم و آخرش نگم " کاش اصلا نمیرفتم.."

از مهمونی های خاله زنکی که تو خونه برگزار میشه هیچ خوشم نمیاد...

برای همین پارک و قبول کرده بودم..

ولی کلا زنها موجودات بیچاره ای هستن!!

یه قرار نمیتونن بذارن!!!

هیچ کسی حاضر نمیشه برنامه شو عقب بندازه به خاطر یه دور همی

ولی مردا قرار میذارن و میرن! همین!

حالا بیانم حرف چیه؟؟ از مادرشوهر و خواهر شوهر و مشکلات بچه و شیر دهی و تربیت و ................

زنها نمیتونن وقتی به مهمونی هم میرن گرفتاریای زنانه شونو کنار بذارن برای ساعتی و غرق خوشی دور همی باشن!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۲۹
سپیدار

دلم برای همکارانم تنگ نشده

شاید بتوانم باز هم مثل قبل به محض دیدار (بخصوص 2نفرشان) جیغ جیغ های قدیم را راه بیاندازم و کل محیط را روی سرم بگذارم ولی چندان مطمئن نیستم!

البته اغلب وقتی دلتنگ میشوم خودم نمیفهمم!!! تا اینکه دیدار حاصل میشود و میبینم که چقدر منتظر این دیدار تازه بودم

بیشتر دلم برای کلاسهایم تنگ شده و شاگردانم

روزهایی که خسته و دلگیر با خود میگفتم " امروز را با شاگردها حسابی خوش میگذرانم" و همین طور هم میشد

شاگردانم مرا دوست داشتند

به خصوص آن کلاس بعد از ظهر

هرچه فکر میکنم میبینم نمیتوانم شغلی دیگر را جز این انتخاب کنم!

کاش این تعمیرات لعنتی زودتر تمام میشد

*****

به هوای ساعت سازی با مامان به پیاده رویمان میرویم

امشب طبق معمول یکشنبه شبها، بچه ها می آمدند

رفتیم..هوا عالی بود

اما من نه...

کمی با مامان راجع به کاری که قرار بود قبول کنم حرف میزنیم..دست آخر حرف مامان را میپذریرم و کار را رد میکنم

خودم هم ته دلم راضی نبود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۵۸
سپیدار

اینجا را دوست ندارم...

مثل کسی هستم که از انه ای ویلایی به آپارتمانی تنگ نقل مکان کرده باشد

الان 5دقیقه است که مطلبم را ارسال کردم ولی هنوز به نمایش در نیامده!!

کجایی بلاگفا؟؟؟

اینقدر غر میزنم که مدیر سایت خودش پرتم میکند بیرون...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۶
سپیدار

مدتهاست ندیدمش

حتی صدایش را هم نشنیده بودم

جلوی آینه به خودم نگاه میکردم و فکری از مغزم میگذشت...درست بود خواست با من صحبت کند

دلم برایش تنگ شده بود...

همین یکی دو هفته ی پیش حرفش بود

با لبخند بزرگی که انگار اوهم از آن طرف خط میبیند سلام میکنم...قربان صدقه اش میروم و او هم در نهایت محبت جوابم را میدهد

میگویم مشتاق دیدار..دلم برایت خیلی تنگ شده .. میگوید: گرفتارم..پاهایم..اولش میخندد ولی ناگهان بغضش میشکند و با گریه ادامه میدهد..همش بد میاورم!

دلم میلرزد

خدای من..در این شهر ..زیر همین آسمان مردم چه دردهایی دارند

کاری از دستم برایش بر نمی آید افسووووس

باز میخندم و میخندانمش...میگوید همین که صدایت را شنیدم حالم خوب است کلی

چندین بار لا به لای حرفهایش بغضش میترکد

خدایا هیچ چیز دردناکتر از این نیست که آه مظلومی را بشنوی و کاری هم از دستت بر نیاید..

میگوید: جانِ خاله نوه هایتان که به دنیا آمدند برایشان عروسک میبافم و می آیم...

تلفن که قطع میشود دلم برایش میگیرد..میگویم کاش لااقل مثل فلانی بچه های خوبی داشت..اینطوری فشار کمتری را تحمل میکرد..

تقصیری ندارد..با او بد تا شد..خیلی بد...

خدایا برای خانواده و زندگی به سامانی که به من دادی میلیونها بار هم که سپاسگذارت باشم کم است..

برایش دعا کنید..برای همه ی آنها که پناهی جز خدا ندارند و ما بیرحمانه فراموششان میکنیم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۹
سپیدار

صبح حرم..خیلی شلوغ بودد..در زیر زمین جایی برای نشستن و نماز خواندن پیدا کردیم...رو به روی ضریح

چند زوار عرب رو به رویمان نشسته اند...یک پسر 7-6ساله و یک دختر زیر دوسال

چقدر این دختر با آن موهای فردار روشنش بامزه بود!

گیر داده بود به مامان ..من هم کمی بازیش دادم..و فهمیدم بعضی بازیها و شوخیها را بچه های عرب نمیفهمند یا شاید کلا در فرهنگهای دیگر نمیفهمند!!

....

ظهر نتوانستم بخوابم..دستهایم خواب میرود و مدام بیدار میشوم..انگار اصلا نخوابیده باشم!

دست آخر با کلافگی بلند شدم...کمی سر درد...فکر قهوه از مغزم گذشت ..ولی با خود گفتم نه! قهوه نمیخورم...از یخچال میوه بر میدارم و مینشینم جلوی پای مامان و برای سیب پوست میکنم

مامان هم معتاد قهوه هایم شده..میگوید قهوه درست کنم..منهم انگار از خدا خواسته باشم.. "نتیجه اش همین بیداری الان من است!"

باران میبارد

چقدر نرم

چقدر زیبا

چه هوای محشری

مامان میرود حیاط را جارو میکند

من هم پای چرخ مانتوی زیبایم را تمام میکنم و اتویش میزنم...

مامان هم میپوشد و خوشش میآید..قرار شد برایش بدوزم..

باران تقریبا بند آمده..میرویم پیاده روی..چقد لذت بخش...حسی شبیه به عشق درون رگهایم به قلیان میافتد..تمام وجودم را در بر میگیرد و هر لحظه از خود سرشارم میکند

خدایا تو را سپاس

برای اینهمه زیبایی و طراوت

خیلی وقت بود زیر نم نم باران قدم نزده بودم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۵۶
سپیدار

وارد آسانسور که میشویم رو به رویش می ایستم

میدانم نگاهم میکند..از نگاهش میگریزم شاید چون حدس میزنم به دنبال چه میگردد

نگاهش میکنم و لبخندی میزنم

پاسخ لبخندم را میدهد و همچنان نگاهم میکند

در باز میشود و پیاده میشویم..

میگوید " صورتت خیلی لاغر شده نمیخواهد دیگر رژیم بگیری!! "

میگویم "رژیم؟؟ "

" من کی رژیم گرفتم؟؟؟ وزنم همان است که بود بدون اینکه ذره ای کم شود!! "

میدانم پشت این حرفهایش چیست و به چه میاندیشد..

میگویم " از نخوردن نیست! " و با شیطنت ادامه میدهم " از حرص است!"

میپرسد " یعنی ما تو را حرص میدهیم؟؟ "

میگویم " یک مسافرت هم مرا نمیبرید!! "

میخندم..لبخندی میزند و سکوت میکنیم...

و مکالمات منو مامان تغییر جهت میدهد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۴۷
سپیدار

هیچ اثری از کبوترها نیست!!!!

2روزیست که لانه خالی مانده

نه صدای پروازی می آید و نه جوجه هایی!!

هیچ اثری از جنایت هم دیده نمیشود!!!

شاید گربه جوجه ها را خورده آنهم خیلی تمیز!!!

طوری که تنها چند سیخ از لانه به پایین سقوط کرده

یا اینکه پدر و مادر بچه ها را با خود برده اند!!! اصلا چنین چیزی ممکن است؟؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۳۷
سپیدار

تا همین الان فکر میکردم اینجا کسی مرا نمیخواند!

گفتم که غریبه ام!

اینجا همه چیز یک طوری متفاوت است با خانه ی قبلی

هنوز نمیدانم میمانم یا رخت میبندم و برمیگردم به سرای خود

البته اگر آن سرا دوباره درست شود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۲۴
سپیدار

خدایا میدانی؟؟

دلم از خودم گرفته

از اینهمه نافرمانیم

از اینهمه ندیدنت...

بهانه پشت بهانه!!

میدانم که میدانیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۱۶
سپیدار
هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر..
عاشق شدم! چه وقت!چگونه! چرا! چقدر !

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو ،
از ابتدای ساده این ماجرا چقدر-

من راشکست، ساخت، شکست و دوباره ساخت
من را چرا شکست،چرا ساخت یا چقدر!

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی
عادت نبود،حسی از آن ابتدا چقدر-

مانند پیچکی که بپیچد به روح من-
ریشه دواند و سبز شد و ماند تا....چقدر-

تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند
اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر-

خوبست با تو،با همه بی وفاییت
قلبم گرفته است،نپرس از کجا،چقدر!

قلبم گرفته است سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

(نغمه مستشار نظامی)

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۱۱
سپیدار

یکی میخواهد دنیای افکارم را تغییر دهد

میخواهد رنگین کمان را میان ابرهای گرفته نشانم دهد

مثل اینست که کسی بیاید و طعم تلخ قهوه را عوض کند!

آنگاه چه کسی قهوه خواهد خورد؟؟؟

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۶
سپیدار

تو نمیدانی اما من یکجایی در گذشته جامانده ام

همچون کودکی که سالها پیش در خیابانی شلوغ دست مادرش را رها کرد و گم شد..و هنوز هم سرگردان است..

من هم جا ماندم

هیچ دستی دستم را نگرفت

و من دست به دامان خدایم شدم..

تو هم روزی جا خواهی ماند

حتی بدتر از من...

و آنروز خدایی هم به فریادت نمیرسد

آن روز خدایت از من خواهد خواست بر سرنوشت تو خدایی کنم

هی! تو هنوز هم نمیترسی؟؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۱
سپیدار

اینجا مثل غریبه ای هستم که زبانش هم با بقیه فرق دارد!

بماند...

امروز پنجشنبه است اما اصلا شبیه پنجشنبه نبود!!

روزها دیگر هیچکدام شبیه خود نیستند

مخصوصا جمعه ها که دلم ازشان خون است!!

روزهایم همه شکل همند...

من از تکرار بیزارم

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۵۷
سپیدار

اینجا بلاگفا نیست!

بلاگفا فعلا در کماست

رنج سکوت منو کشوند اینجا..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۵
سپیدار

بالاخره توی این خونه کبوتری متولد شد

بالاخره کبوترهایی که هر سال تخم گذاشتن و تخماشون شکست..اینبار تخماشون جوجه شدن

2تا جوجه ی زشت

2تا زندگی زیبا

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۸
سپیدار
آدمی که تلاش کنه روزیش میرسه! و متاسفانه گدا پروری تو مملکت ما رایج شده به شدت زنگ درو زدن از آیفون نگاه کردم یه پسره قد بلند جوون..موهای واکس زده و براق و خیلی رسیده و مرتب...گدایی میکرد!! حالا گدایی ها مدلاشونم عوض شده..اکثرا خیلی شیک و ترتمیز..میان میگن ما آبرو داریم! حاضر نیستن کار کنن ولی حاضرن دست جلوی هرکسی دراز کنن و بعدم دم از آبرو میزنن خیلیا هستن یه گوشه نشستن دست فروشی میکنن..یا اصلا راه میرن و میفروشن..زن مرد پیر یا جوون یا همینا که با دستگاه موزیک میزنن و راه میافتن تو محله هاا به هر حال یه کاری میکنن!! یه پیرمردی بود هر هفته روزای خاصی میومد و تو کوچه همینجور روضه میخوند و دعا میکرد و گدایی میکرد..وقتیم میرفتی دم در کلی حرف میزد همیشه..خونش تو یه منطقه پایین شهر بود..یه روز مامان بهش گفت اگه خانومت و دختراتن کار میکنن براشون کاری هست که بشینن خونه و کار کنن و بیان تحویل بدن ...فکر میکنین چی گفت؟؟؟ گفت " نه خسته میشن نمیتونن کار کنن!!!! " موبایلم داشت وقتی کارش تموم میشد پسرش میومد دنبالش... چند وقت پیشم یه نفر که خودش یکم فلجه و کار نشستنی فقط میتونه انجام بده و سواد آنچنانیم نداره ، یه جا کار میکنه..با یه درآمد 500-600 در ماه!! برا خانومش کار در خانه بود..اونم قبول نکرد!!! گفت خانومم بچه کوچیک داره اذیت میشه!! خسته میشه!! آدم متعجب میمونه!! خیلیا اینجوری هستن و حاضر نیستن یکم بیشتر سختیارو تحمل کنن چون میبینن پول مفت و اعانه راحت تر به دست میاد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۴۰
سپیدار
یه کبوتر رو درخت انگور لونه ساخته هر سال همین موقع ها میان و لونه میسازن رو درخت..ولی گربه بی موقع میاد و کاسه کوزه شونو بهم میریزه و ما صبح پا میشیم و میبینیم 2تا تخم خیلی کوچولو (یا بیشتر) گوشه کنار باغچه و حیاط افتاده و شکسته امسال خیلی طولانی تر شده و خداروشکر هنوز سر و کله ی گربه پیدا نشده امیدوارم امسال جوجه بشن و بزرگ بشن...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۹
سپیدار
تو یکی از گروه های تلگرام یه نفر اومده نوشته "سلام یه بنده خدایی سیسمونی میخواد محتاج و آبرومند بچشون دختره اگه میتونید کمک کنید ممنون عزیزم" یعنی سیسمونی اینقدر واجبه؟؟؟؟؟ اگه نخری آبروت رفته؟؟؟ تحت هر شرایطی باید تهیه بشه؟؟؟؟ چرا این رسم و رسومات بیخود و الکی و اینقد برای خودمون مهم میکنیم؟؟؟ چرا اینقد زندگیامونو به خاطر این چیزا سخت میکنیم؟؟؟؟ از ماست که بر ماست....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۱۳
سپیدار
تحمل گفتی و من هم که کردم سالها اما! چقدر آخر تحمل؟ بلکه یادت رفته پیمانت؟     شهریار...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۳۱
سپیدار
سرانجام یک روز از تمام این روزهای عمرت می ایستی و به خودت نگاه میکن اما اویی را که میبینی نمیشناسی! بین خودت و او مانده ای... کسی که شبیه تو نیست اصلا تو نیست!! غریبه ایست که دیگر ساخته ی دست خدایت هم نیست دیگران ساختندش بعضی با دروغ بعضی با فریب بعضی با تمسخر بعضی با غرور ..... حالا این منِ سرگردان، جلوی آینه هم که میرود خود را نمیشناسد!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۵۲
سپیدار
زمانی میرسد که باید واقعیت را آنگونه که هست بپذیری! نه میتوانی انکار کنی..نه درستش کنی و نه جایگزینش کنی تنها و تنها باید بپذیری چون همه چیز از دستت خارج است الا همین یک قلم بپذیری و مادامی که پذیرفتی روال نسبتا عادی زندگیت را پیش بگیری و بروی با دردسرها و زخم زبانها و هزار ادا و اطوار دیگر هم کنار بیایی زندگی همین است!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۵۳
سپیدار
رومی مون رفته چشاشو عمل کنه مدیونین اگه این پست و ببینین و براش دعا نکنین!!! فردا چهارشنبه یه چشمش عمل داره و بعدم یکی دیگه ایشالا که عملش موفقیت آمیزه و زودی برمیگرده پیشمون دیگه یه رومی که بیشتر نداریم اونم با تخصص انواع ویبره ها تازه قراره بیاد مجالسمون گیتارم بزنه خلاصه یه چیزیم نذر من کرده دعا کنین دیگه ولی تا وقتی نیس میتونیم غیبتشو کنیم حسابی.هرکی پایه اس بیاد نگاااار؟؟؟ گفت توام دعا کنی فک نکنی الان معافی و میتونی خودتو بزنی به اون راه بدو بیا بشین ببینم بلدی؟؟ خلاصه اینو دیدین و دعا نکردین پس فردا که رومی برگرده گیتارشو میکنه تو چشاتونالبته منم کمکش میکنم 94/2/9 رومی جان زنگ زد ساعتی پیش و گفت که خدارو شکر یه چشمش و عمل کردن و باز کردن و خیلی خوبه و هیچ مشکلی نیست ایشالا باز شنبه باید برن معاینه برای اون یکی چشم و نوبت عمل ایشالا که اینم به خوبی عمل بشه نکته ی غم انگیزش میدونید کجاست؟؟؟ تا یه ماه حداقل دسترسی به نت نداره نه گوشی نه مانیتور نه حتی تلویزیون دعا کنین طاقت بیاره این یه ماه و تا اخبار بعدی خدانگهدار 94/2/10
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۷
سپیدار
سرانجام حقیقت میان ما عریان شد و آنچه به نگاه درآمد چشمهایت را خاکستری تر کرد گویی پرده ای از جلوش جشمهایت برداشته شد هنوز اعترافات تلخ تری هم هستند اما آنقدرها هم بیرحم نیستم که به زبانشان بیاورم نمیخواهم بیش از این بغض های گره شده در گلویت بترکد همینکه گاه گاهی با غصه زل میزنی، عذابم میدهد من شرمسارم.. از اینکه هیچ کاری از من ساخته نیست جز خنده های ناگهانی و از سر دل که هیچ عمق و حقیقتی ندارند اما شاید برای لحظاتی وانمود کنیم غمی وجود ندارد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۶
سپیدار
هر روز به خلصه ای فرو میروم عمیق اما دروغین دروغهایی که خودم برای خودم میبافم چنان غرقشان میشوم که تا ساعتها اعصابم بهم میریزد انگار اتفاقی است که واقعا افتاده! ذهنم چه زود عکس العمل نشان میدهد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۱
سپیدار
گاهی چنان بیرحم میشوم که دلم برای قربانیانم میسوزد! شاید آنها هم تقاص پس میدهند تقاص قربانی شدن دیگری را دیگری مثل من...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۵
سپیدار