خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

چقدر زود فکر کردم باز همه چیز عوض شده و روزای خوب رسیدن البته روزای خدا همه شون خوبن این ماییم که با کارامون بدشون میکنیم.... وای که با چه سرعتی این دو سه هفته اومدن و رفتن.....با این همه اتفاق شاید خدا خیلی دوسم داره که نمیخواد بشه...منم که مثل همیشه لجباز و یه دنده! حالی واسه غصه خوردن نمونده حتی اشکیم نمونده...ینی چرا مونده ولی چشمی نمیمونه اونوقت! باید بسپارم به خدا باید بکشم عقب تا جایی که میشه و هنوزم دارم فکر میکنم چقدر سریع پذیرفت!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۱
سپیدار
عصری خیلی خسته بودم و نمیخواستم جوجه هارو بیارم بیرون اما هی گفتن بیارشون.... منم در قفسو باز کردم و اومدن بیرون به چرخیدن پشت در یه طرفش مقوا گذاشتم که از زیر در نرن بیرون ولی اون طرفشو نذاشتم چون گفتن دیگه رد نمیشن یهو دیدم کوچیکه داره جیغ میکشه.... سریع دویدم طرفش و فهمیدم گربه از اون طرف در پاهای اینو گرفته و داره میکشه منم از این طرف گرفتمش و کشیدم و در همون حین هم چنان جیغی کشیدم انگار بچه خودم بوود.... خلاصه از دهن گربه کشیدمش بیرون...جفتشون فرار کردن رفتن سمت زیر زمین میلنگید...رفتم گرفتمش...دیدم یه پاش خیلی زخمی شده دلم کباب شد براش...دستم میلرزید...دلم ریش شد اصلا بغلش کردم و با ناز و نوازش زخمشو شستیم و بستیم و تا آخر که بیرون بودیم تو بغلم بود معلوم بود طفلی خیلی ترسیده... اون یکیم همش دور و بر ما میپلکید دیگه... الان آوردمشون تو خونه.گوشه اتاقم لونه شونو گذاشتم و پرده شونم انداختم و هردو خوابن.... امیدوارم زودی خوب شه و مشکلی براش پیش نیاد خیلی دوسشون دارم....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۹
سپیدار
دوست داشتن سخت ترین کار دنیاست وقتی که مجبور باشی دست بکشی...... و میدونی که یه جایی ته ذهنت همیشه خواهد بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۳۴
سپیدار
چرا باید همه چی همونی باشه که میخوای ولی سهم تو نه!!! کاش حداقل از خودت دفاع میکردی! سعی میکردی بهم بفهمونی اشتباه میکنم..... شاید نمیدونی قبول شکست چه طعم تلخی داره اقرار به اشتباه انگار داره دوباره این دوسالی که گذشت تکرار میشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۹
سپیدار
میدونی کجاش درد داره؟؟؟؟ اونجا که میگه برات میمیره ولی وقتی داری میری حتی جواب خداحافظیتم نمیده.......
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۶
سپیدار
شاید ناشکری باشه اما هنوزم نمیدونم حال و احوال این روزای من و البته این 2-3 سال اخیر.... جواب کدوم گناهمه که دست از سرم بر نمیداره؟؟؟؟ نمیگم گناهکار نیستم.....هستم...خیلیم زیاد.....اما چرا باید تو اون شرایط روحی اون اتفاق میافتاد و تا امروزم دامنگیرم میشد و نمیفهمم!! چرا باید همچین قرابتی پیش بیاد و نمیفهمم چرا باید نتیجه ی درخواستم از خدا این میشد نمیفهمم.... هیچ چیو نمیفهمم قول دادم سوال نکنم ولی خدایا صبرمو بیشتر و بیشتر کن...میدونی که همینجوریشم زیاد بهم دادی ولی بازم بیشتر
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۲
سپیدار
از فردا دوباره سر کار...منتهی اینبار دیگه با قرار داد باید بهتر بشم و چاره ایم نیست! باید وسایلمو آماده کنم مثل روز اول مدرسه یا دانشگاه....اما شیرینتر چون خبری از درس و کلاس و نمره و حرفای خسته کننده و عموما بی سر و ته اساتید محترم نیست ;) سعی میکنم فردا تو خودم نباشم وقتی کسی بهم تسلیت گفت اشک تو چشام جمع نشه سعی میکنم لبخند بزنم و ...... چه همه کار سخت! ساعت کاری کم شده.قبلا باید 7:30 اونجا میبودیم الان 9:30 یعنی یک شیفت حذف شده و تازه چون من با بابا میرفتم باید از 6 بیدار میبودم اینطوری کمتر کمبود خواب میگیرم صبح حرم چقدر خوب بود...یه عالم آرومم کرد.... خدایا شکرت دلم میخواد همینجا بمونم و همینجا هم بمیرم تا بعد از مرگم بیارنم تو همون صحن و سرا برای آخرین بار و من به آقا التماس کنم که ببخشتم و شفاعتمو بکنه و آقا هم با کرامت تمام کمکم کنن و راحت برم از این خاک دوس دارم فرشی رو که زوارای آقا روش قدم زدن و حاجت گرفتن و توبه کردن و گریه کردن روی جنازم بتکونن شاید غبارشون آبروی من بشه خدایا کمک کن اگه روزی از این شهر به هر دلیلی رفتم وقتی مردم بیارنم همینجا مامان گفت عکس عمه رو واسه اتاق ما قاب نگیر.بابا گفت نزنیم به دیوار...هر وقت میبینه خیلی غصش میگیره گفتم باشه ولی برای خودم قاب کردم و گذاشتم جلوی چشم باشه تا هر وقت نگاش کردم یاد بیاد که آدم هرچقدر خوشگل باشه...زرنگ و باهوش باشه... دوست داشتنی و تو چشم باشه...خوش سر زبون و مهربون باشه....حرص و جوش فردا رو بخوره....حتی وقتی سالمه و هیچ کی انتظارشو نداره یهو مرگ میاد و با خودش میبرش!! باید قول بدم دیگه حرفی از این مصیبت اینجا نزنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۹
سپیدار
من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شبها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم: تو را دوست دارم نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی! من ای حس مبهم تو را دوست دارم سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازه ی غم تو را دوست دارم بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم: تو را دوست دارم جهان یک دهان شد هم آواز با ما: تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۰
سپیدار
فردا بعد از مدتها میرم حرم البته هفته پیش درست روز عید بود که رفتم..... به رسم مشهدیا وقتی میخواستیم جنازه رو تو حرم طواف بدیم..... ولی ایندفعه میرم زیارت گرچه این روزا خیلی گریه کردم ولی هنوز خیلی پرم اینقدر که دیگه اشکام بیرون نمیریزن شاید آروم شم و از این بی تفاوتی و بی حالی بیام بیرون از دوشنبه هم سرکار...... اونجا زمان زودتر میگذره انگار انرژی زیادی ازم رفته مثل بیماری که خون زیادی ازش میره و دیگه کاری از کسی برنمیاد تا اینکه بهش خون بدن و زمان بگذره و خونسازی کنه.... امروزم به هر زوری بود یه کم کار کردم.... شاید فردا بهتر شدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۳
سپیدار
نمیخوام همش بیام و موج منفی بدم....ولی اصلا حال و حوصله هیچ کاریو ندارم فکر اتفاقایی که افتاده و اتفاقایی که تو راهه....دیوونم میکنه میدونم خدا هست تنهام نمیذاره... ♥ فک میکردم همه چیز داره درست میشه کاش حدس اون روزم درست بود و ... کاش جوابمو نمیداد.... رفتن ناگهانی عمه و قضیه شوهر مطلقه شو دختراشم که شده قوز بالا قوز نگرانم میترسم گیجم.... فکر نمیکردم تو این دوساله اینهمه اتفاقات افتاده باشه.... خدایا فقط معجزه ی تو میتونه همه چیز و درست کنه همونطور که تو زندگی عمه معجزه کردی................♥
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۰
سپیدار
شاید خودمم نمیدونستم که اینقدر دوسش دارم همیشه همینه فکر میکنیم همه همیشه هستن و همیشه وقت واسه دیدنشون داریم وقتی هستن بیشتر نقاط ضعفشونو میبینیم وقتی میرن...برای همیشه....تازه میفهمیم چقدر دوست داشتنی بودن و هیچی کی نمیتونه جاشونو پر کنه دیروز یکی میگفت حالا که عمه رفته مقدس شده؟؟!! نه اینطور نیست....من میگم همه آدما خوبی و بدیای زیادی دارن مشکل از ماست که تا هستند بدیاشونو میبینیم و دائم انتقاد میکنیم وقتی میرن یادمون میاد خوبیای زیادیم داشتن مثل خوش اخلاقی و مهربونی و مردم داری عمه ی من که هرکسی برای اولین بار میدیدش بهش علاقه مند میشد به قول خودش خیلی باکلاس بود....خیلی تر و تمیز و مرتب....و خیلی خوش مشرب کسی که همیشه مجلسارو گرم میکرد اینا اینقدر پررنگ بودن که بقیش به چشم نمیاد یه اشتباهاتی داشت که شاید بزرگ بود اما خودش پشیمون بود ولی دیگه کاریم از دستش بر نمیومد و خدا اینقدر مهربونه که بردش قبل از اینکه کسی زمین گیر شدن و زیر دست شدنشو ببینه همونطور که دوست داشت با عزت رفت من و دیگران فقط نگران این دوتا دختریم که موندن نگرانیم که آبروشو به باد بدن به خصوص اولی که حتی باباش ازش میترسه و حاضر نیست باهاش رو به رو شه!!!! نگرانیم کاری کنن که هرکی اینارو دید بگه این چه مادری داشته که اینطور تربیتش کرده؟؟؟!!!! نگران عذاب و ناراحتی عمه بعد رفتنش تو اون دنیا از دست کارای این دنیای بچه هاش..... نمیخواست اینطور بشه...هیچ وقت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۸
سپیدار
دیروز بعد از مراسم هفت بچه ها رو تا خونه همراهی کردیم و چند دقیقه ای نشستیم دوتاشون خیلی عصبی بودن....حقم داشتن طبق معمول دوستاشونم بودن منتظر بودن تا ماها بریم و ..... دم آخر که داشتیم میرفتیم دوتاشون نتونستن خودشونو نگهدارن و گریه میکردن معلوم بود بعد رفتن ما هم یه مرثیه خونی حسابی واسه خودشون دارن دم رفتن به بابا گفتن اگه موافقین مراسم چهلم و زودتر بگیریم یک هفته تا عروسی دختر عموم بهم نخوره ___________________________ از صبح هر طور بود خودمو مشغول کردم یه کم با دوخت و دوز و بعد هم با لونه ی جوجه هام که حالا دیگه بزرگ شدن.... الان دیگه حوصله هیچ کاریو ندارم وسط شهریور عروسی پسر دائیمه و یه لباس نیمه کاره از دختر خالم دستمه که باید تمومش کنم.... گرچه خودمون نمیریم آخر شهریورم که عروسی دختر عمومه و 3دست لباس هم از اونا قبول کردم که نه حوصله شو دارم نه اونقدرا وقت اما دیگه اینو کاریش نمیشه کرد یه هفته ای هست که خبری ازش نیست نمیدونم کجاست و چیکار میکنه؟؟؟ شاید اتفاقی افتاده؟؟!! و طبق معمول سیم کارتش دست این و اونه و من نمیدونم اینا کین که ............... باید تکلیفمو باهاش روشن کنم داره اعصابم و خورد میکنه! باید حرف بزنم خیلی محکم و جدی و تمام حرفامو بگم! باید آب پاکی رو رو دستش بریزم استقلال چیزیه که خیلی برام مهمه ولی نمیبینمش!!! کلافه ام چون نمیدونم کجاست و در چه حالیه؟؟؟ و نمیدونه من در چه حالیم!!!! خدایا هر کاری میکنی حکمتی توش هست اینبار فقط و فقط خودت تمومش کن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۱
سپیدار
من که این روزا خواب راحتی نداشتم و ندارم تمام مدت خواب مراسمات و تعذیه و .... میبینم و دائم وسطش بیدار میشم سه تا خواب از سه نفر تو این 6روز گذشته شنیدیم اولی صبح روز مراسم دوم بود کسی که خواب و دیده بود یه دختر سیدی هستش که حدود 20 سال داره و آدم با ایمانیه و پدر و مادرشم همینطور میگفت:خواب دیدم وارد مجلسی شدیم که انگار جشن بود...یه سالن بزرگ و با شکوه...بعد مهین خانوم وارد شدن تو لباسی سفید و خیلی خیلی هم زیبا بودن و یه حلقه ی طلایی خیلی زیبا مثل حلقه ی ازدواج دستشونه وقتی وارد مجلس شدن این دختر خانوم از مامانش پرسیده این کیه؟؟؟ مامانش گفته این مهین خانومه دیگه مگه نمیشناسیش؟؟؟؟..... و از خواب بیدار میشه دومین خواب همون روز ظهر داماد بزرگ عمه تعریف کرد: گفت یه دوستی داره که تا حالا عمه رو ندیده از نزدیک و هیچ کدوم از خانواده شو هم ندیده اصلا همون موقع جلو خودمون تماس گرفت و تعریف میکرد که چند روز پیش خواب دیده اومده در خونه ی عمه یه خانوم جوون و یه پسر بچه با لباس سبز خارج شدن که میگن همسر و بچه ی همین داماد بزرگ هستن از خونه و آمبولانس هم اومده و یه خانومی رو گذاشتن تو آمبولانس خانومه چند دقیقه ای از آمبولانس بیرون میاد و میگه: یادتون باشه اینجا همه چی رو حساب و کتابه هاا!! این که من این موقع دارم میرم بیخود نبوده همش از رو حساب و کتابه.... بعد دوستش پرسیده بود خانومت سیده؟و جواب هم مثبت بود .دختر عمه هام سید هستن گفته بود اون خانوم کی بودن و جریان چیه ؟؟ که داماد عمه قضیه رو میگن عمم شب عید فطر رفت.... و چهلمشم میشه تولد امام رضا خواب سوم و امروز شنیدم: یادم نیست دقیقا چه نسبتی داشت فقط یادمه خیلی دور بود گفته بود: خواب دیدم تو بیمارستانم ...یهو بچه های مهین خانوم از راه میرسن و سراغ مادرشونو میگیرن و میگن مادرمون مرد مادرمون مرد و همینطور گریه و زاری میکنن.... یه نفر (یادم نیست کی؟) میگه مهین خانوم که امروز نمردن! شب 21 رمضان اجازه شونو گرفتن و شب 23 رمضان هم حاجتشو گرفت و اومد اینجا!!! شما تازه فهمیدین که مرده؟؟ مهین خانوم خیلی وقته اینجاست.... بعد از دختراش شنیدیم که شبای قدر حرم امام رضا بودن.... قربونت برم عمه جون...چقدر زجر کشیدی که آرزوی مرگ کردی؟؟؟؟؟؟؟؟ و خدا چقدر دوست داشت که نخواست بیشتر از این زجر بکشی و با آبرومندی و خیلی آروم و بدون درد و عذاب بردت پیش خودش با این سه تا یه جورایی خیال همه راحته که بخشیده شده و جاش خوبه ایشالا خیلی تو زنده بودنش زجر کشید...خیلی زیاد به معنای واقعی از همه چیز راحت شد و اگه نمیرفت این عذابها بدتر ازین میشد که بهتر نمیشد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۲
سپیدار
روز آخر ماه رمضان صبح لباس مشکی بابا رو که چند روزی رو میز اتو مونده بود و اتو میزدم و با خودم میگفتم تا کی بشه بابا بخواد لباس مشکی بپوشه اخه..... زیاد طول نکشید....درست روز بعد...روز عید فطر....عمه با رفتنش همه مونو سوزوند...کمر بابا رو شکست هنوز باور نمیکنم که دیگه نیست...حتی شماره شو از تو گوشیم پاک نکردم شب قدر و همه شب و روزای دیگه دعا میکردم مشکلاتت تموم بشه و راحت بشی.... نمیدونستم قراره اینجوری راحت بشی!! خیلی وقتا قبل از اینکه من بهش اس ام اس بزنم عیدارو اون بهم میزد..... وای خدای من چقدر سخته وقتی داری داده هاتو پس میگیری آخرین مهمونیای ماه رمضون بود که همو میدیدم چقدر این آخریا گرفته بود...نگاش میکردی میفهمیدی....اما میخندید...شوخی میکرد هیچ کی باورش نمیشد...مریض نبود ...پیر نبود هنوز به 60 نرسیده بود همیشه شیک و مرتب بور همیشه میخندید و تو هر شرایطی شوخی میکرد خیلی خوش اخلاق و مهربون بود...خیلی هیچ کی ازش بدی ندیده بود............همه با ناباوری میومدن مجلس ختمش یه هفته قبل تو آخرین مهمونی گفت امشب بیا خونه مون...گفتم نمیتونم .......... کاش رفته بودم قرار شده بود بعد عید یه روز برم خونش و......وااای خدایا چقدر غریبانه رفت.... بعد از طلاق خودشو به آب و آتیش زد تا بچه هاشو بیاره پیش خودش ولی وقتی دم در خونه افتاد و سکته کرد هرکدوم دنبال خوشگذرونی خودشون بودن.... همیشه تنها بود...همیشه کار میکرد به سختی و اونا به راحتی ......... یه وقتایی خیلی دلش پر بود و از بچه هاش مینالید وقتی نبودن میگفت مگه من چقدر مامانمو اذیت کردم که این باید سرم بیاد؟؟؟ تو رفتی عمه جون بچه هات عذاب وجدان دارن....خودشونو میزنن....ولی چه فایده؟؟؟؟ یادم از اون شبایی میاد که تو اتاق من خوابیده بودی و از تنهاییات میگفتی از ترس و وحشتت میگفتی......ازینکه تو اون باغ بزرگ و درندشت بیرون شهر هیچ کی پیشت نبود....... چیا که نکشیدی و هم رو به خاطر بچه هات تحمل کردی دق کردی عزیزم....همه میدونن حوصله ی هیچ چی رو ندارم//////////////////////////////////////////
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۳۶
سپیدار
نمیدونم این کیه که داره منو داغون میکنه کیه که عید منو خراب کرد امشب؟؟؟ نمیدونم دور و برم چی میگذره؟؟ خدایا خیلی پریشونم.... به جرمی که نمیدونم چیه؟؟ ولی هر اشتباهیم که مرتکب شده باشم باز پشتم به خودت گرمه خدا..میدونم تنهام نمیذاری از صدای ویبره ی گوشی دلم میلرزه...هر بار یه بسم الله میگم و بعد میخونم.... نمیدونم کی هستی ولی امیدوارم یه روز از کاری که با من میکنی شرمنده بشی...همینم اگه بشه کافیه! نمیخوام نفرین کنم یا لعنت.... __________________________ نمیدونم امشب چه خبره.... این از من.... اون از بابا که از عصری دمق بود..... اینم از تلفن یه ربع پیش ...عمه قلبش گرفته بردنش بیمارستان....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۸
سپیدار
شاید فردا عید باشه و شایدم نه خدایا چقدر آرومم گرچه دوباره افتادم تو یه راهی که تهش معلوم نیست هر موقعیتی استرسای خاص خودشو داره الان که استرس نه ... ولی فکریم! -------------------- تو کوچه مون یه همسایه خیر داریم...از همه کارای خیرش بگذریم ... از وقتی اومدن هر سال تعدادی از عروسایی که توان مالی ندارن و جهاز میدن خیلی به این در و اون در میزنن و کمک جمع میکنن خودشونم خیل یکمک میکنن اصلا نگاشون کنی انگار تمام زندگیشون همین کاراست! حالا من کاری به این کارا ندارم هر سال روز مبعث تو کوچه داربست میزنن و جهازها رو میچینن خونه شون رو به روی خونه ماست و ماها وسط کوچه هستیم! روزی که داربستا رو میارن از 7-7:30 صبح یهو با صدای ریختن میله ها رو زمین بیدار میشیم(در واقع میپریم از خواب) !!! و بعد هم صدای تق و توق سوار کردن اینا رو هم.... تا 2-3 روز که جلوی خونه ی ما کاملا پوشیده است...ماشین و نمیتونیم بیاریم تو حیاط و کلا قایم شدیم پشت این خیمه ی طویل.... شبم میان سیم چراغاشونو میزنن تو حیاط ما و.... تمام طول این مدت کوچه پر میشه از پسرای جوونی که از این طرف و اون طرف میان مثلا کمک کمکم میکنناااااااا ولی خب اگه بخوای تو همون زمان تو کوچه رفت و آمد کنی به عذابی..... روزی که دیگه جشن میگیرن از 8 -8:30 صبح ضبط و روشن میکنن و یه مداحی با صدای به نهایت بلند پخش میکنن .طوری که ما تو خونه صدای همو به سختی میشنویم!!!!!!! و این برنامه شونم تا ظهر ادامه داره........ صبح روزیم که بخوان جمع کنن...7 صبح همون ماشین میاد و همون تق و توق و همون سر و صداهاااا..... خلاصه که سه روز اینا رو اعصاب همه ان جز خودشونو یکی دوتا کناریشون من از بقیه همسایه ها شنیدم که دوست ندارن این اوضاع رو ولی خب....ایننا کار خودشونو میکنن دیگه!!! توقع هم دارن همه بیان کمک کنن واسه چیدن و روز بعدم که عید هست و تعطیل بیان بشینن تو اون غرفه ها و..... موضوع بعدی که من هیچ خوشم نمیاد اینجاست که آخر جشن که دارن جهازها رو جمع میکنن و بار ماشینا میکنن تا ببرن خونه عروس خانوم، خود خانواده هاشون هستن و مردم میبیننشون!! و این خیلی خیلی بده یعنی افتضاحه! قبلنا دیده بودم که یه پرده هم مثلا واسه تبلیغات کارشون میزدن جلوی وانتا..... وای خدا آخه این همه جار و جنجال داره مگه؟؟؟؟؟ الان مدتیه دیگه نمیرم ببینم.... برای تبلیغات میتونن یکی رو بچینن فقط و هم کوچه بند نمیاد و اینهمه مزاحمت ایجاد نمیشه هم آبرو ریزی نمیشه.... دلیل نوشتنش این بود که امسال عید فطر رو انتخاب کردن و الان هم بیرون مشغول چیدمان هستن ظاهرا و اون سر و صداهاشونم دیروز بود که نذاشت من بدبخت بخوابم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۴۰
سپیدار
قالبو عوض کردم که پروفایلم فعال باشه گرچه خیلی شلوغه و تیره هم هست اما از تصویرش خوشم امد حالا فعلا هست تا بعدا شاید عوض شد با مامی نقشه کشیده بودیم مث پارسال روز آخر ماه رمضان بریم حرم بعد نمازم که بابا شیفتش تموم میشه با هم برگردیم ولی نقشه مون ترکید چون بابا گفت گفتن شیفت امشب اجباری نیست و خودشم چون خیلی خسته است نمیره
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۲
سپیدار
پرسیدم الان نیمه ی ماه هفتمی دیگه نه؟ گفت آره گفتم پس حدود 2ماه دیگه میاد! اواخر مهر مهریا خوبن...دوست مهرماهی داشتم و دارم و دوسشون دارم گفت خیلی با احساسن...داداشم مهره و چند نفر دیگه....خیلی احساساتین گفتم اره برعکس آبانیا که خیلی مغرورن سریع گفت آره مثل..... گفتم اوهوم منم آبانیم گفت جدی؟؟ گفت ولی آذر یه چیز دیگست گفتم وای آذریا که نگو....تو آذری؟؟؟؟ گفت آره....زیاد ادامه ندادم فقط گفتم چندتایی میشناسم که یکیشون خیــــــــــــــــــــــلی خونسرد و بی تفاوت بود و یکیشونم شدیدا رو اعصابم بوده و هست میگن اونایی که مال یه ماهن نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن چون یه سری خصوصیاتشون مثل همه راستم میگن انگار من یکی با شخصیت خودمو نمیتونم واسه یه عمر تحمل کنم!! گرچه به قول سارا خیلی اجتماعی هستیم و خونگرم....واسه زمان محدودی خندوندن دیگران و گرم کردن محافل طور دیگه ای به نظرم میام اما خودم خوب میدونم بعضی جاها به سختی باید زبونم و کنترل کنم! زبون نیش دار ---> دوستام همیشه میگن با اینکه خیلی میگی و میخندی و این روی شنگولتو زیاد میبینیم ولی وقتی عصبانی هستی جرات نمیکنیم نگات کنیم حتی بیچاره ها...... اونایی که منو فقط تو محافل رسمی و جدی دیدن باورشون نمیشه تا چه حد میتونم بخندم و بخندونم------- اوناییم که منو تو حالت دوم میبینن باورشون نمیشه منم میتونم جدی باشم و بداخلاق گاهی خودمم فک میکنم چطور با این دو روی متفاوت زندگی میکنم؟؟؟ تاحالا فک کردی که میتونی یکی عین خودتو تحمل کنی یا نه؟؟؟؟؟؟؟ من از وقتی که به این سوالم جواب منفی دادم سعی میکنم خودمو بیشتر کنترل کنم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۴۱
سپیدار
نمیدونم واسه همه همینطوره یا منم که اینطوریم تا وقتی ندارم غصه ی نداشتنشو میخورم وقتی به دست میارم برام بی اهمیت میشه باز اگه از دست بدم دوباره غصه میخورم.....و همینجور ادامه داره!! ======== وقتی وارد یه خانواده ی جدید میشی کلی تفاوت تربیتی و فکری هست که کم کم خودشو نشون میده اوایل سخته ولی به مرور با بعضیاش کنار میای و بعضیاشم ب راحتی میپذیری و بعضیاشم اونا از تو میپذرین اما خیلی زمان میبره تا جا باز کنی و راه بیای حالا تصور کن این دوتا خانواده از دو تا استان و دو نقطه ی مختلفم باشن!!!! حالا تفاوت لهجه و زبانم بهش اضافه بشه....چه معجونی! این وسط باید یه دلگرمی داشته باشی که بتونی ادامه بدی وگرنه خیلی زود وا میدی حکایت عروس اصفهانی ماست که امروز از سردی ما مشهدیا خیلی شاکی بود حقم داره. البته نباید یک طرفه با قاضی رفت مادر من سالهاست با جماعتی از شمال غربی داره زندگی میکنه فارس و ترک........ ولی اعتراف میکنم منم مدتهاست که از مردم این شهر دلگیرم از سردیشون ... خیلی دلم میخواست از اینجا برم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۴
سپیدار
از غایم موشک بازی هیچ خوشم نمیاد!!!! آدما باید رو راست باشن از آسمون ریسمون بافتنم متنفرم یه راست برو سر اصل مطلب حقیقت و رو راستی رو هرچند تلخ باشه و غم انگیز ترجیح میدم اگه به حال خودم بمونم هزار جور شک و تردید مغزمو پر میکنه اونوقته که رو همه چی پا میذارم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۶
سپیدار
فکر میکنم یه چیزیو از دست دادم یا شایدم جاش گذاشتم همون شب همون جا که اون برنامه رو اینقدر کشش دادن که وقتی رسیدم خونه خسته و هلاک بودم بماند!!! وقتیم نداشتم حالیم نداشتم..... نمیدونم باید از اون مجریای برنامه بگذرم یا به خدا شکایت کنم که همون یه فرصتمو ازم گرفتن!!! حالا باید صبر کنم تاااااا شاید 2-3 ماه دیگه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۷
سپیدار
میگه حالا که برگشتی نرو .... روزای اول همیشه بهترن اینکه نمیدونم چه اتفاقی داره میافته و چه اتفاقایی دقیقا افتاده خیلی اذیتم میکنه!!!! زنگ میزنه...چند بار....رد تماس....زنگ میزنم....نمیتونه....یکی این وسط داره موش میدوونه باز!!!! وای خدای من...دستام میلرزن حتی قلبم تندتر میزنه...پر از استرس میشم باید به خیر بگذره اینبار خدایا شکرت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۹
سپیدار
دیشب تو حیاط بودن و در زیر زمینم باز گذاشتم که تاریک شد خودشون برن پایین رفتن پایین و من تو اتاق مشغول بودم خواهرم خونه ما بود رفت در زیر زمین و بست اما طبق معمول که نصفه نیمه کار واسه دیگران میکنه درو خوب نبسته بود صبح ساعت 9:30 بود بیدار شدم دیدم خیلی صدا میکنن رفتم حیاط و آماده کنم که بیارمشون بیرون دیدم یه گربه پشت باغچه درست رو به روی در زیر زمین کمین کرده تا منو دید فرار کرد...بند دلم پاره شد پیشتش کردم و اون رفت منم رفتم دیدم بله در زیر زمین چفت نشده هیچ لاشم کلی بازه! در حالت عادی وقتی یه کم لای در باز باشه جوجه ها خودشون میان بیرون ولی ظاهرا متوجه خطر شده بودن چون وایساده بودن پشت در و صدا میکردن دیگه نیاوردمشون بیرون گفتم گربه هه شاید همین اطراف کمین داره..... براشون غذا بردم... یکیشون نوکش مث عقاب خم شده بود اومده بود پایین میدیدم که نوک میزنه اما اون اضافه ی نوک مانع خوردنش میشه و همش جیر جیر میکنه خلاصه با کمک از دوستای دنیای مجازی فهمیدم باید با ناخن گیر اون قسمت شفاف اضافی رو بگیرم تا نوکش درست شه وگرنه از گشنگی میمیره! اون قسمتش مث ناخن بخش مرده اس منم دیروز این کارو کردم باهام قهر کرد :))) درد نداشت چون موقع چیدن صدا نمیکرد اما چون محکم گرفته بودمش و هی لنگ و لگد مینداخت اذیت شد :))))) خیلی خنده دار بود اون یکی میومد رو شونم میشست و هی ازم بالا پایین میرفت ولی این رفت نشست پشت در :))) چقد دوست داشتنین اینا.....امروز سمیرا ظهر اومد درو باز کردم اومدن بالا نشونش دادمشون دوتا خروس سفید و خوشگل
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۷
سپیدار
اگه من امروز یاد نگرفتم که بابت مسائلی که مقصرم عذرخواهی کنم از پدر و مادرم واسه اینه که اونا هیچ وقت بابت اشتباهاتشون عذرخواهی نکردن یادمه یه بار بابا گفت : ما اگه اشتباهیم بکنیم پدر و مادریم نباید توقع داشته باشین بیایم از شماها معذرت بخوایم!! مگه چه اشکالی داره؟؟؟ خب همه ی ما اشتباه میکنیم حتی پدر و مادرها...شاید اشتباهات اونا خیلیم بزرگتر باشه وقتی در مقابل اشتباهت عذرخواهی نمیکنی داری به بچت غرور و یاد میدی!! به همین سادگی..... من بابا مامانم و دوست دارم اما وقتی میبینم هیچ انتقادی به خودشون وارد نمیدونن ناراحت میشم! وقتی حتی خودشون مقصرن اما منو مقصر میدونن!!! و بعد هم مثل این دو سه روز باهام سرسنگینه....به خاطر اشتباهی که اولین مقصرش خودش بود! به آبجیم میگم ...اینطوری شد....مامان بهم گفته برو از بابات عذرخواهی کن!! گفت وااااا !!! مگه تو چیکار کردی که باید عذرخواهی کنی؟؟؟؟ آدما چه خوب بلدن خودشون تبرئه کنن و دیگرانو همیشه مقصر............... بابامه دیگه دوسش دارم ♥ مدارک مورد نیاز واسه قراردادو رو کاغذ نوشته آورد بدون حرف گذاشت رو میزم و رفت... مثل دیروز که رمز اینترنتی حسابشو بهم داد و رفت به همین سردی.... کاش گاهی وقتا میتونستی خودتو جای یه خانوم بذاری! همونخانومی که تو جایگاه همسر یا دختر ازش توقعاتی داری شاید اونوقت یه کم بیشتر کوتاه میومدی بعضی جاها ♥
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۹
سپیدار
" علی" از اسامی اعظم خداست خدایا به حق علی(ع) دستمونو بگیر و رها نکن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۵۲
سپیدار
ماه رمضان از نیمه که میگذره میافته تو سراشیبی به سرعت میره و از ما دور میشه..... مخصوصا شبای قدرش خدایا خیلی شرمنده ام و خیلیم ازت ممنونم که چشم پوشی میکنی♥ دیشب افطاریمونم برگزار شد و .... خوب بود فقط قسمت آخرش زیاد خوب نبود اینکه خاله بزرگم و دختراش بعد از تمام شدن افطاری اومدن خونه مون و تا حدود 12 بودن اینش بد نبود! چون در هر صورت ما تنها بودیم ولی وای از این زبون......این خاله جان همینجور تمام فامیل و دور کرد..... این زبون دیشب تا کجاها که نرفت..... هرچیم ما یا بچه هاش بحث و عوض میکردیم ..... خدا آدمو پیر بد زبون نکنه....پیری که بشینه با غیبت وقتشو بگذرونه.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۳
سپیدار
انا انزلناه فی لیله القدر،و ما ادراک ما لیله القدر و ما آن را در شب قدر نازل کردیم،و تو چه می دانی شب قدر چیست براستی قدر شب قدر را چه کسی می فهمد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۲
سپیدار
فعلا خوب داره پیش میره! من محکم وایسادم و کوتاه نمیام! و خدا باید خیلی خیلی کمک کنه مثل همیشه دیگه نباید اشتباه تکرار بشه _____________________________ چی فکر میکردم و چی شد؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! تقصیر خودش بود که وضعیتشو برام نگفته بود حالا دیگه حسابی تنها شده نه پدری نه مادری........ نمیدونم وضعیت خودش چه جوریه ولی امیدوارم اونقدار بد نباشه! باید روی پاهای خودش باشه انگار خوابای بدی که دیده بودم و نگرانیام بی خود نبود...... خدایا کمکم کن کمکش کن شکرت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۰
سپیدار
یه وقتا خدا یه جوری آرومت میکنه که توش میمونی انگار اصلا انتظارشو نداشتی با اون حالی که بهم دست داد.... خیلی بهم ریختم انگار تمام امیدم تو یه لحظه نابود شد نمیدونم چقدر اون پایین موندم ولی همین که اومدم بالا..... تو چند دقیقه ورق برگشت گرچه بی فایده ولی یکی از چیزایی که باید میبود تا آروم بشم و دیدم و فهمیدم! حالا از اینجا به بعد خیلی کند میگذره تا خبرا برسه راستش بقیش اونقدرا هم برام مهم نیست! همین یه دونش خیلی مهم بود که خدا رو شکر درست بود بقیه از سر کنجکاویه فقط میگن خیلی از نوشته هاتو نمیفهمیم!!! راستش اینه که هیچ وقت دوس نداشتم جار بزنم زندگیمو ولی مینویسم تا خفه نشم اینجایی که کسی نه منو میشناسه نه خانواده مو نه گذشته و حالمو تا بخواد نصیحتی کنه و نمک به زخمم بپاشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۵
سپیدار
میگه کمیته حقیقت یابتو متوقف کن چیو میخوای بدونی دیگه؟؟ مگه میشه؟؟؟ اونم حالا که بدترین قسمتشو فهمیدم....گرچه هنوز شک دارم من از این همه پیگیری گذشته دنبال چیزی که دیگران فکر میکنن نیستم! فقط و فقط میخوام به خودم یه چیزایی ثابت بشه تا نشه آروم نمیگیرم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۸
سپیدار
حیوونه واقعا احساسات آدما رو درک میکنن؟؟؟ تا یه حدیشو آره شایدم همه شو درسته وقتی این دوتا جوجه رو که الان دوماهه شدن و بزرگ شدن کلی میبوسمشون جیغ میکشن ولی شاید دارن خودشونو لوس میکنن ;) موقعیت بدی بود.باید خودمو نگه میداشتم بعد از شنیدن اون حرفا و ....انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده!! رفتم پایین پیش جوجه ها ک بیارمشون تو حیاط گردش ولی دم در ک رسیدم دیگه نتونستم همون جا نشستم و ..... از در که اومدم و نشستم انگار اونا حال منو فهمیدن بدون سر و صدا دور و برم راه رفتن و هی نگام میکردن چند لحظه ای پریدن روی زانوهام و یه کم مکث کردن و رفتن پایین و همون جلو نشستن... باز یه ذره پا میشدن و دو قدم میرفتن و باز میشستن .بدون هیچ سر صدایی...... مطمئنم که خوب میفهمن اونم تو زمانی که هیچ کس نمیفهمه چته چه جوری اینا رو از خودم جدا کنم؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۶
سپیدار
هنوز نمیدونم چی قراره بشه....تا کجا ادامه داره شاید اینجا آخرش باشه یه نشونه میخواستی؟؟؟ الان که داری!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۰
سپیدار
خیلی سخت بود خیلی سخت تر از اونی که فکرشو میکردم............. خدایا منو بکش بالا زمینت برام خیلی تنگه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۱۵
سپیدار
فهمیدن واقعیت گاهی وقتا خیلی سخته اینکه بفهمی مدتی طولانی دروغ شنیدی!!! ولی در هر صورت باید رفت دنبالش! دونستنش بهتر از اینه که عمری تو شک و تردید بمونی....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۰
سپیدار
اینقدر دوست بدی بودم که همش درگیر مسائل خودم شدم از هیچ کس خبر نگرفتم..... سمانه خونه شو عوض کرد....حامله شد...و من اصلا متوجه نشدم تا اینکه بچش به دنیا اومد و اونم وقتی فهمیدم که بهش اس زدم دعوتش کنم و گفت نمیتونه بیاد و دلیلش چیه... بازم اینقدر بهش زنگ نزدم و نرفتم دیدنش تا اینکه بچش 9ماهه شد و بازم به خاطر رفتن دیدن یکی دیگه ازش خبر گرفتم و دیدمش اونم دوستی که تو محله ی خودمونه و فقط چند تا کوچه با هم فاصله داریم! خیلی شرمنده شدم من بودم خیلی بیشتر ازینا دلخور میشدم از الناز اینقدر خبر نگرفتم که امروز فهمیدم مامانش حدود30 روز پیش فوت شدن!!!! اونم بعد از 12 سال تحمل درد سرطان تمام این مدت اصلا از این موضوع خبر نداشتم که مامانش مریضه بهش زنگ زدم بازم شرمنده شدم به نرگس زنگ زدم.قبل عید که اومد پیشم فهمیدم بارداره و الان دیگه 8ماهه اس مدتها بود که بعد از تلفن آخر معصومه اینقدر بهش زنگ نزدم که....حالا چند ماهه گوشیش خاموشه و کسیم ازش خبر نداره! دلیل همه این زنگ نزدنا این بود که میخواستم سرم خلوت شه و حالم خوب باشه تا وقتی بهشون زنگ میزنم خبر خوب بدم...... ولی این فرایند خیلی طول کشید نه! من دوست خوبی نیستم اونم برای کسایی که میدونستم خیلی دوسم دارن و منم خیلی دوسشون داشتم حالا میفهمم دلیل گرفتاریا و تنهاییامون چیه؟؟؟؟؟؟؟ از نزدیکان و دوستامون یادی نمیکنیم و توقع داریم خدا همیشه یاد ما کنه خدایا ببخش
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۲
سپیدار