خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای یه خیاط هیچی بهتر از این نیست که وقتی میاد پرو لباسش هیچ ایرادی نداشته باشه

گرچه وقت نشد تمومش کنم..

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹
سپیدار

آدمهایی هستند که فکر میکنند میتوانند هر رفتار و گفتاری داشته باشند اما هیچ کسی نباید دچار سوء تفاهم شود!

شاید برای روز مبادا ذخیره تان کرده اند.. اما هرگز این را نخواهند گفت

آنقدر مهر میورزند که حتی اگر شما هم نخواهید هر بیننده ای چنین تصور خواهد نمود که رنگ و بوی این مهربانیها فرق میکند..

همه جوره همراهتان میکنند اما یکباره راهشان را به سویی کج کرده و میروند...

و شما میمانید و سوال پشت سوال

حتی به خود تشر میزنید!

هراز گاهی هم مثل سابق حالتان را میپرسند و شما تا پایان عمرتان باید وانمود کنید هیچ اتفاقی نیافتاده!! هیچ چیز عوض نشده..

اینقدر وانمود میکنید که خودتان هم کم کم به تردید میرسید!!

کمی بیشتر مراقب رفتارمان باشیم..نه! خیلی بیشتر!!

آدمهای دیگر اسباب بازی گاه و بیگاه ما نیستند..

خالی هم نیستند! 


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۴
سپیدار

وقتی مدت طولانی تو آبم انگشتام پیر میشن! اونوقت دیگه نمیتونم با دست سوت بزنم تا مدتی و این از معضلات جدیدمه

دیروز خداخدا میکردم شاگردم یا 8صب و بهش پیشنهاد بدم بیاد یا نیاد کلا منتهی خودش بگه نمیاد!

اخه خیلی فازش منفیه! آدمای منفی خستت میکنن...تو همین فکرا بودم که اس زد کلا نمیاد دیگه .البته ب شرطی ک استخر مونده ی جلساتو بهش پس بده وگرنه مجبوریم همو تحمل کنیم

تمام بدنم کوفته اس..خیاطیا هم باید تا 13هم تموم بشن..فعلا ک پیش میره...

اینا که تموم بشن انشالله یه روز فقط استراحت میکنم

شایدم یه هفته -_- به امید اون روز زنده ام

ذهنم آشفته اس هم خالیه هم درهم..اصلا نمیدونم چی میگم

هفته پیش ساعت اخر یکی از مشتریا از مانتوم تعریف کرد منم گفتم مرسی به سلامت!!!

بعدش هی میگفتم خداکنه نشنیده باشه!

راستی یه سوال فنی!

چی میشه که قرقی داغ میکنه خیلی؟؟؟


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۴
سپیدار

من توی اتاق راه میرفتم و لباس و وسایل مورد نیازمو جمع میکردم

جوجه خروسمونم که به تازگی چهار دست و پا میکنه دنبال من این طرف و اون طرف میومد تو همون یه ذره جا!

وقتی مامی اومد و باهاش بازی میکرد و دستاشو تکون میداد که مثلا داره دنبالش میکنه طفلی جوجه مون هنگ میکرد!! اول فرار میکرد و میخندید بعد یهو دور میزد به طرف دشمن فرضی و میخندید و با سرعت به سمتش میرفت!!

خب یعنی اینکه داره فرار و دفاع و یاد میگیره یا بعبارتی تکمیلش میکنه!

و روز قبل که تو یه مهمونی مرتبط با اقوام درجه یک جوجه خان بودیم، ایشون گریه مینمودند و چون مامانش مشغول پذیرایی بود مسئولیت خطیر بغل کردن و راه بردن شازده به گردن خاله جون افتاد

نه بغل عمه هاش میرفت و نه اون یکی مادر بزرگ و وقتیم نزدیکش میشدن جیغ میزد :)) اعتراف میکنم خیلی باحاله این صحنه خخخ

اونا هم مدام میگفتن که الان خسته اس وگرنه از صبح بغل من بوده و فلان

خلاصه که ظاهرا جوجه خان روابط بهتری با ما داره تا اونا

گرچه که هر وقت وارد اتاق من میشه میبینم که چشم طمع به خرس پشمالوی صورتی بالای کمد و پاتریک چسبیده به آینه داره! ولی خب اگه رفتارش خوب باشه اینا هم قابل اغماضه 

گفتم خرس پشمالو یاد سخن گهربار یکی از دوستام افتادم که میگفت مرد باید مث این خرسای عروسکی بزرگ باشه :))


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۳
سپیدار

خوشحالی یعنی اینکه حوصله کلاس اضافه و شاگرد فوق منفی تو نداری! اونوقت خودش خبر میده ک کلا میخواد کنسل کنه

خیلیم خوب!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
سپیدار

گفت با هیچ کسی حرف نمیزنی

درد دل نمیکنی

دلت نمیخواد هیچ کی بدونه تو دلت و تو فکرت چی میگذره

سر دردات به خاطر همینه

خیلی کار میکنی اما فشار فکریت چند برابر فشار جسمیته..

میریزی تو خودت

سعی داری خودتو خیلی محکم و قوی نشون بدی

و همه کاریو تنهایی پیش ببری

از کسی کمک نخوای و حرف نزنی

اما خیلی شکننده ای!!

گفت با خودت اینجوری نکن

وقتی هی جمع میشه جمع میشه جمع میشه... خدا نکنه که منفجر بشه!!!

اینجوری ادامه بدی نابود میشی...

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۹
سپیدار

یه چیزی حال روحیمو خیلی عوض کرد!

اولش فکر نمیکردم چنین اثری داشته باشه اما بعد مدتی خودم متعجب شدم!!!

هر وقت میرین حمام غسل با دونیت رو حتما انجام بدین..به نیت توبه و به نیت نشاط!

بعد از مدتی خودتون اثراتشو در احوالاتتون متوجه میشین

یه خصوص اگه تصمیم دارین یه بدی رو در خودتون از بین ببرین


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳
سپیدار

اعتماد به نفس ایرانی جماعت و فک نکنم جایی دیگه بشه پیدا کرد!

گرچه شاید اسم دیگه ای داشته باشه در عالم واقع!!!!!

برای ما باز آموزی و سمینار و سخنرانی میذارن که فلان شنا الان تو دنیا به فلان شکل آموزش داده میشه و قبلی منسوخه! یا حتی من درآوردی!!

بعد توقع دارن تو یه دوره ی 10جلسه ای طرف همه رو کامل یاد بگیره!!! 

خب عزیزان من شما که اینقده به روزین برین ببینین که فلان کشور و فلان جا چند ماه فقط آشنایی با آب دارن!!! طی این دوره کوچیک و بزرگ ترسشون میریزه بدناشون تو آب آروم و راحت و باصطلاح اخت میشه کاملا طوریکه دیگه لازم نیست خیلی چیزا رو به سختی بهش یاد بدی و خودش خود به خود یاد میگیره!! وقتیم شما آموزشو دادی سریع میگیره و نگران غرق شدن و آب خوردنش نیست!

اونوقت اینجا خانومه 40 -50 سالشه و اولین باره پا تو استخر گذاشته! توقع داره مث یه بچه 8ساله یاد بگیره!!!

اینقدم بدنا سفت و منقبضه که نگووووو تازه تمام مدتم موج منفین که من یاد نمیگیرم..سخته...نمیشه...

همیشه مربیا و معلمای بیچاره باید تقاص نادانی سیاستگذاران و بدن

تنها چیزی که مهمه اینه که کارفرما تا میتونه مشتری بیاره و پول بگیره! حتی به قیمت نابود شدن مربیش


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۰
سپیدار

مامان و باباهای جدید طوری با پدر و مادرشون در زمینه ی بچه هاشون رفتار میکنن انگار خودشون خودشونو به دنیا آوردن و بزرگ کردن!!

آب ندین بهش براش زوده...این براش بده..اون حساسیت زاست..اون یکی زوده هنوز...

اینجوری نشینه..نیافته!! راه نره..کمرش درد نگیره.. گریه نکنه..چهار دست و پا رو فرش نره زانوهاش قرمز میشه...........

و مدام در حال تذکر دادن ب پدر مادراشونن بماند وقتیم مثلا عروس روش نمیشه چیزی بگه شوهرشو سیخ میکنه که پاشو بچه رو از بابات بگیر...پاشو برو نذار فلان کارو کنن...پاشو برو مواظب باش...

بعضی وقتا خیلی ناراحت میشم حس میکنم مامان و باباها دلشون میشکنه...بالاخره خودشون 2-3تا بچه بزرگ کردن اونم تو شرایط سخت تر .... نمیدونم کی باید به این قشر بفهمونه که جایگاه بزرگتری پدر مادراشونو حفظ کنن خودشونم یه روزی تو اون موقعیت قرار میگیرن!



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۷
سپیدار


دیشب یهو جوگیر شدم و دلم خواست امروز صبح حرم باشم

پیشنهادشو دادم و قبول هم شد.البته خیلیم شبیه پیشنهاد نبود بیشتر حرف زور بود :دی

خب مامی راضی بود ولی ددی به خاطر جای پارک و این حرفا مخالف..

شهر ساعت 5صبح خالی از جمعیت خیلی دیدنی تره..گرچه که نزدیک حرم ترافیک شدید بود فهمیدیم از ما زرنگترم هستن..خودم پارکینگ پیدا کردم برای ددی

تو خود حرم (جاتون خالی) خیلی ازدحام بود

بیرون روی زمین برای کبوترا گندم ریخته بودن و اونام جمع شده بودن میخوردن..طفلی یه دونه شون یه پاش مجروح بود دلم میخواست بیارمش خونه درمان و پرستاری کنم ازش ولی خب نمیشد دیگه

ازونجا که دیروزم ب شدت خسته بودم بسی خواب مرا در ربود

تا جایی که نتونستم به نشستن ادامه بدم و به حالت افقی تغییر وضعیت دادم

که با ترمز ماشین و حرفای جذاب بلند شدم دیدم بعععلههه جلو یه کله پزی ایستادیم

این بود که جاتون خالی کل پچم زدیم بعد مدتها خیلی چسبیییییید

ینی من عاشق این غذام

و هنوزم که ساعت 2 ظهره احساس سیری میکنم

خونه ام اومدم ساعت 8:30شد و 10با شاگرد جان قرار داشتین..مثلا ساعت و کوک کردم ولی روزشو یادم رفت تغییر بدم! خدا خیر این یاکریمارو بده اینقده بال بال زدن که بیدار شدم دیدم 9:35 شده و سریعا برخیزیدم و رفتم.دیگه واجب شد من اینارو به همین زودی خونه دار کنم

شاگردمم ک کلا ضدحال بود امروز و حوصله نداشت

خودمم خیلی خستم..عصریم جایی دعوتیم منو مامی و آبجی که بنده در حقیقت نقش سرویس رفت و برگشت و دارم


راستی!

اگه دوستتون از شما دوربین بخواد بهش میدین آیا؟؟ دوست نزدیکم نه هااااا یه همکلاسی که فقط تو تلگرام میبینیدش..اونم دوربینی ک 1تومن پولشو دادین با عرق جبین :/ 

من که نمیدم -_-

۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۶
سپیدار


از تمام دنیا دلخوشم به همین همسایگی

همین خانه ی امید

همین قلب نورانی شهر


عیدتون مبارک❤❤❤


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۰
سپیدار

هم کار می کنم هم مدام به خودم یادآور میشوم که امروز جمعه است کمی استراحت کن اما با یادآوری سفارشهای پذیرفته شده به کارم ادامه میدهم

گرچه مدام حواسم پرت است دقیقا به چی و کجا خودم هم نمیدانم!!؟

میدانم بخش بزرگیش مربوط به حرفهایی میشود که از این و آن میشنوم..

بالاخره هوا تاریک میشود و پارچه های برش خورده را رها میکنم

تصمیم میگیرم کار دیگری انجام دهم اما یادم می آید کارهای جلوی آینه ای مهمترند

نخ و موچین و دسته تیغ و قیچی ابرو برمیدارم و مشغول میشوم...بعد هم فکر میکنم باید چند سانتی از موهای جلوی سرم را کوتاه کنم..قیچی اصلاح را برمیدارم و درحالی که ظرف آشغال را بین خود و کمد میفشارم تا نیافتد موهایم را به سرعت کمی خیسانده و قیچی میزنم...آخیش!بالاخره راحت شدم

وقت شام میرسد...شستن ظرفها و دیدن اتفاقی خندوانه و روز دست چپ ها..یاد قیچی زدن خواهرم میافتم و اینکه چقدر در این زمینه اذیتش میکردم و چقدر هم به خاطر دست چپ بودن به باهوشتر بودن معروف بود از کودکی!! چیزی که شاید هیچ وقت به اثبات علمی نرسید

ناخنهایم را که دوتایشان شکسته کوتاه میکنم و فکر میکنم به اینکه یک ناجی هیج وقت نباید ناخن بلند داشته باشد! آخر غریق بخت برگشته چه گناهی کرده؟؟

در نهایت هم شروع به جمع کردن وسایل روز بعد و درست کردن شربت و ست کردن لباسهایم میکنم

فردا روزیست که کفشهای سفیدم را میپوشم با مانتوی سفید و راه های صورتی روشن و شلوار صورتی کم حال که از آنور آب دوستمان تحفه آورده

انتخاب روسری یا شال بین 60عدد شال و روسری کمی سخت است..بالاخره یک روسری قرمز رنگ که از تبریز برای خودم خریدم را بیرون می آورم

من عاشق روسریم!

لباسهایم را به ترتیب روی صندلی پهن میکنم..چادر..شلوار..مانتو..روسری..جوراب و تمام!

و به فردا می اندیشم و اینکه این روزهای کاری خسته کننده و برنامه ی مزخرفی که توسط فردی حقیقتا فاقد مغز به معنای واقعی ریخته شده کی تمام میشود؟

نشستن برایم دشوارتر شده و تنها به یکی از دو حالت عمودی یا افقی حس خوبی دارم در نتیجه شب بخیر میگویم و خودم را به خوابگاهم میرسانم

و همچنان سرم پر است از افکار جورواجور فردا و فرداهای دیگر...

۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۶
سپیدار

و بازهم من حماسه ای دیگر آفریدم... خدایا خیلی ممنون که اینقد منو دوس داری..حیف نمیتونم جبران کنم

چند روزه میخوام اب رادیات و روغن ماشینو نگاه کنم یادم میرفت..امروز باز کردم میبینم رادیات اصن آب نداره! O:


لباس بالاخره تموم شد و بسی موجبات شادی خودم و اطرافیانم فراهم گردید..یکی دوتا هم سفارش دریافت نمودم ک با وجود داشتن دو سفارش در دست پذیرفتم چراکه میدونم همیشه وقتی کار زیاد دارم سفارشم پیش میاد ..قول دادم غر نزنم دیگه در واقع به این سبک کار کردن عادت نمودیم


سه تاهم شاگرد لوس ننر 5ساله دارم بهم میگن خاله باید درستشون کنم!

یکی از کلاسام ترم 1بزرگسالن که یکم باهم میخندیم و باعث تلطیف روحیم میشه و یکیم ترم چهار (پروانه) که اونام سناشون خوبه. والا خسته شدم ایقده بچه ریزه دادن بهم

یه کلاسیم داشتم ترم پیش گفتم از شرشون خلاص میشم ولی باز متاسفانه همه رو دادن ب خودم. ینی خودشون خواستن -_-

و..... خیلی باحاله یه دوست مجازی پیدا کنی بعد باهم همکار شین :) 


چقدر تعصب بعضیااااا در واقع بعضی مادرا رو بچه هاشون خنده دار و مسخره اس!

عکس بچه شو گذاشته حالا بچه تابلو فتوکپی باباشه هااااا ینی یه جوری ک ماها تادیدیمش گفتیم چقد شبیه باباشه!!! اونوقت زیرش نوشته "...کپی مامانش" :|

باز این خوبه!!!

یه بنده خدایی بچش شبیه کوچیکی خودشه خیلی.البته من ک ندیدم بچگیشو ولی اونا ک دیدن میگن! خودش سبزه اس خیلی..اما بابای بچه سفید و بوره.این جوجه ام سفید و بوره... اصلا ذره ای اعتقاد نداره ک رنگ پوست و موی بچه به باباش رفته!! میگه روش کار کردم :| ینی واقتی حامله بوده یه چیزایی خورده ک بچش اینطوری شده -_-

جل الخالق! حالا این یه چشمش بود...

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۷
سپیدار

فقط 3بار وقت کردم گلاب به روتون برم wc

بعدش 2 استراحت که اصلا وقت نشد چیزی بخورم جز ی تیکه کوکو که دوستم بهم داد اونم زورکی ..بدون نونم خوردمش و شورم بود

بعدش فک کنم 4:30 رفتم استراحت و از کوفته تبریزی مامی که دیگه سردم شده بود 3_4 لقمه ای زدم و مابقی رو دادم به استقبال کنندگان خاص چرا که چشم میکشن من کوفته تبریزی ببرم!

تمام این مدتم یعنی از 8:30 صبح تا 6 بعد از ظهر با یه شیشه شربت حاوی سکنجبین و شاطره و تخم شربتی و یک عدد سیب کوچک ک سرناجی جان آوردن سر شیفت دادن سر کردم

بعد میگن چرا چیزی نمیخوری!

خیلی جالبن بعضیا!! دوس دلرن حقوق خوووب بگیرن با کمترین کار!!! تازه هرجام اراده کردن صداشون کنن برا کار!!

اون یکی استخر ک زیاد بهش شیفت ندادن! ازونجایی ک اونجام مدتی همکار بودیم دلیلشو خوب میدونم!

اینجام ک دائم از سر و ته کارش میزنه..خیلیم شلخته اس..امروز دیگه دیدیم داره ب پای ما تموم میشه جلو سرناجی و مدیر گفتیم!

جالبه که اینجام ناز میکنه و نمیخواد دیگه بیاد!!!

من نمیدونم اصلا چرا اصرار داره بره سرکار؟؟؟؟؟

یه برنامه هم با 4عدد از همکارا ریختیم یه سفر یه هفته ای تو شهریور..خداکنه بعد از نیمه باشه ک کلاس نداشته باشیم..اسما مسابقه اس ولی ما فقط میریم حالشو ببریم خخخ خداکنه تاریخش مناسب باشه

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۵
سپیدار

باز همون سرماخوردگی چند وقت پیش یا چیزی شبیهش!

سر درد و خستگی و کوفتگی...4ساعت پشت سرهم آموزشی واقعا ظلمه آخراش دیگه حال نداری..آب سرد و محیطم سرد..حتی وقت نمیشه بری یه چیزی بخوری..بعد 4ساعت اینقدر گشنم میشه که هرچی میخودم سیر نمیشم انگار!

4ساعت و نیم بعدیو دیگه چرت میزنیم سر آب..

اون یکی استخر ک شاگردمو میبرم خییییلی شلوغ و کی به کیه! یه عالم بچه مدرسه ای میان همه شونم شیطون و هرکاریم دلشون بخواد میکنن..کلا کسی کار ب کارشون نداره!! ناجیا و مربیا یکی دو جا جمعن و مشغول حرف زدن..شاید یکیشون بعد نیم ساعت پاشه یه دوری بزنه..خیلی بیخیال بودن دیگه

یکی از همکارام همچین بگی نگی دپرسه..میخوام با بچه ها هماهنگ کنم براش تولد بگیریم..چند وقت دیگه تولدشه..خونه یکی از بچه ها و ب بهانه مهمونی و دور همی و غیبت همسر صابخونه البته!

تا باشه ازین ماموریتای همسران!

از قالبای بلاگ خوشم نمیاد.دوس دارم یکم قالبای جینگیلی مستون بذارم!

خیلی رو میخواد آدم به برادرزاده ی خانومش بگه یه بعداز ظهر بیا دنبال ما بعد ببرمون پارچه بخریم!!! بعدم برو بدوز برا پرو بیارشون :|

من نمیدونم چرا گفتم باشه!!!!! دلم میخواد خودمو گاز بگیرم به خاطر این حرکت

ولی عمرا ک برم..حتی زنگم نمیزنم..مگه من بیکارم یا وقت اضافه دارم؟؟؟؟؟

اینقده کار دارم ک نمیرسم ی استراحت درست درمون بکنم یه ذره جون بگیرم اونوقت آقا چه دستورا میده! هنوز کلی کارای خودم مونده ک بابتشون باید برم بیرون ولی نرفتم

هنوزم حرف دارم ولی دیگه حوصله ندارم :/


پ.ن: چند تا فیلم شنا دیدم..دلم میخواد مث قبل هر روز درست حسابی شنا میکردم..با این برنامه ریزی مزخرفشون نمیشه..حیف..لعنتیا

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۱
سپیدار

خط یه عامل خیلی مهمه!!!

چند وقته پیش یه نفر از م جزوه های دوره ژورنالم و خواست و منم گفتم براش میبرم

اون موقع که مربیمون این جزوه هارو داد من از روشون اسکن گرفتم تا سر موقع پرینت بگیرم و علاوه بر اون یه نسخه داشتم اگه یه موقع اون اصلی از بین رفت یا گم شد!

حالا که اومدم پرینت بگیرم دیدم چقد بد خط نوشته خانوم توضیحاتشو..خطش خیلی بد بود مربیمون بنده خدا!

دیدم اینو بدم به این فرد متقاضی که سنیم ازش گذشته با چشم مسلح هم نمیتونه بعضی قسمتاشو بخونه اینه که نشستم هر روز که وقت کنم درست میکنم و نوشته هاشو تایپی میکنم

چقد دوس داشتم برم کلاس خط..اصلا وقتی نمونده دیگه برام


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۰
سپیدار


هیچ خانه ای نیست که در آن دخترانی باشد مگر آن که هر روز دوازده برکت ورحمت از آسمان برآن نازل می شود،ودائم مورد زیارت ملائکه قرار دارد ،برای پدرشان هر روز وشب ثواب یک سال عبادت می نویسند
(محدث نوری، ج 15 ،ص 116) .


خداوند به دختر مهربانتر از پسر است، کسی که باعث خوشحالی دخترش شود، خداوند روز قیامت او را خوشحال می کند.
وسائل، ج 20، ص 367.


کسی که بازار می ‏رود و تحفه ‏ای برای خانواده خود می ‏خرد، همچون کسی است که می‏ خواهد به نیازمندانی کمک کند (یعنی همان پاداش را دارد) و هنگامی که می ‏خواهد تحفه را تقسیم کند، نخست باید به دختر و بعد به پسران بدهد چرا که هر کس دخترش را شاد و مسرور کند چنان است که گویی کسی از فرزندان اسماعیل (ع) را آزاد کرده باشد.
مکارم الاخلاق صفحه 54


آنکه دارای دختر است، او را از خود نراند، اهانتش نکند، پسران را بر او مقدم ندارد، خداوند وی را وارد بهشت می کند.
ازدواج در اسلام، ص 136


خداوند تبارک و تعالی به زنان مهربانتر از مردان است. هیچ مردی نیست که زنی از محارم خود را خوشحال سازد، مگر اینکه خداوند متعال در روز قیامت او را شادمان گرداند.
(میزان الحکمة ج 13ص 442 ح۲۲۶24)


(میزان الحکمة ج1 ص 107حدیث 403)
هر که دختری داشته باشد وخوب تربیتش کند واو را به خوبی دانش بیاموزد واز نعمتهایی که خداوند به او عطا کرده به وفور بهره مندش سازد، آن دختر، سپر و پوشش پدر در برابر آتش دوزخ خواهد بود.

خدا اینهمه مارو دوست داره...

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۲
سپیدار

از روزی که این سقف رنگی بالای بهارخواب نصب شد رفت و آمد کبوترها هم بیشتر شد

آنقدر آمدند و رفتند و گشت زدند و بررسی کردند تا عاقبت از یک نقطه خوششان آمد

جایی در انتهای سه گوش شده ی سقف روی لبه ی نصف شده ی دیواری که بین ما و همسایه است

کوتر ماده نشست و کبوتر نر هم بین باغچه و شاخ و برگ درختان گشت میزد و تکه های کوچک چوب را برای ساختن لانه با خود حمل میکرد..

لبه ی دیوار کوچک بود..همه ی چوبها ریخت...دوباره از اول...و باز هم فرو ریخت..چندین بار اتفاق افتاد و هنوز هم می آیند و همانجا مینشینند خیره به آرزوی لانه شان! 

انگار آنقدر به همان نقطه علاقه دارند که مدام می آیند و میسازند و خراب میشود ولی باز هم ادامه میدهند...بالاخره دیر یا زود میفهمند آن نقطه برای آنها خانه نمیشود

حکایت اینها هم مثل آدمهاست..وقتی به چیزی یا کسی که مناسبشان نیست دل بستند هی خانه ای از آرزوهایشان بنا میکنند ولی با هر باد و طوفانی خانه فرو میریزد.. 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
سپیدار

خیلی جالبه!!

دیپلمشو به زور بعد چندین تجدیدی گرفته!!! تنها مطالعاتشم شایعات اینترنتی بوده اونم تو همین یکی دوساله که نرم افزارایی مث تلگرام و اینستا اومده و هر کسی هرجایی میتونه استفاده شون کنه!

اونوقت میاد راجع به یه شخصیت تاریخی مهم یا یه موضوع سیاسی در نهایت بی سوادیش چنان اظهار نظری میکنه که انگار تمام مدت داشته رو این موضوعات مطالعه هم میکرده!

اینقدرم ابتدایی و بی پشتوانه است حرفش آدم خندش میگیره!!

عزیزم!! شما که به کل بعضی موارد و قبول هم نداری!!!! و جز پخش عکسای دسته جمعی نیمه برهنه با اطرافیانت فعالیت مفید دیگه ای تو نت نداری لااقل قبل حرف زدن برو دوتا کتاب بخون!! کتاب نیس؟ توهمون اینترنت گوشیت اگه بلدی یه سرچ بکن راجع به موضوع بعد بیا دهنتو باز کن! 

والا

چقدم ازینا زیاد داریم ما!

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۳
سپیدار

لاین و از گوشیم پاک کردم..به نظرم بیخود و مسخره بود...همون آدمهایی ک تو فیس و تلگرام و اینستا دائم در حال نمایش خودشون به اشکال مختلف هستن اونجا و جاهای دیگم ممکنه باشن... جذاب به نظر نمیاد!

هرکسی به نحوی نمایش میده ..یکی با دست نوشته هاش یکی با کپی متنهای عاشقانه و جوکهایی که هزار جای دیگه هم میبینی و یکی هم با عکسها و ژستهای مختلفش...

و سالهای سالم که بگذره من همین وبلاگ نویسی رو به همه ی اون ابزارهای نو ترجیح میدم

این بین دوستی دارم که خوندن دست نوشته ها و هنر عکاسیش منو سخت مجذوب میکنه...گاهی انگار حرفهای منو میزنه *الف ص* با همین اسم کوتاه 

یه دوست ارزشمند از دوران کارشناسی 

چه زود گذشت

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۱
سپیدار

به گمانم که سرم سرما خورده باشد..سمت راست کلا درد میکند!

نتیجه ی خشک نکردن موی خیس آنهم برای کسی که مشکل سالها سینوزیتش را به سختی حل کرده همین است!

گاهی وقتها عجیب حس قدرت و رویین تنی میکنم که اینچنین بی تفاوت میشوم و خیره سرانه با سرم رفتار میکنم!!

بعد که درد سراغم را گرفت یاد حرفهای چند سال پیش خانم دکتر میافتم ک گفت استخر اصلا برایت خوب نیست و دوباره حالت را خراب میکند... و من فقط گفتم که عاشق آبم!

هر عشقی بهایی هم دارد دیگر!!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۶
سپیدار

حس خوبیه وقتی دیگران مدام بهت میگن " شاگرداتون خیلی دوستون دارن ! "

آدم حسابی ...کیف میشه!

نه به خاطر تعریف و تمجیداااا از این بابت که میفهمی رضایت حاصل شده

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
سپیدار

یکی از همکارا که تو یکی از دفاتر خدمات مشغوله یکی دو هفته پیش گفت تا پایان سال 96 همه ی کارت ملی ها باید هوشمند بشن...خلاصه همه ی ما هم گول خوردیم و اقدام کردیم..امروز صبح خانواده ی 3نفریمونو بردم به محل مورد نظر (پست) حدود کمتر از 1ساعت معطل شدیم و کار انجام شد بالاخره..بعدم طبق نقشه ای که از قبل با مامی کشیده بودیم و مامی کتلت درست کرده بود 3نفری راهی باغ وکیل آباد شدیم ...

خلوت بود نسبت به قبل که البته وقتی برمیگشتیم شلوغتر شد..جاتون خالی هوای خوب و نهار و زدیم..

اونجا به این فکر میکردم کسی مثل جناب ملک که باغ به این بزرگی داشته چه حالی میکرده!!!

اصلا اونا زندگی میکردن یا ماها که تو خونه های نهایتا 200-300 متری (قشر متوسط) میشینیم و با یه حیاط نقلی ( که فقط تو خونه های قدیمی هست الان) که فکرم میکنیم چقدر دست و پامون بازه!

هرچند که ایشون این باغ و وقف کردن و از همون زمانم در اختیار مردم قرار دادن ولی انصافا خیلی حال میکردن تو اون باغا و خونه ها زندگی میکردن دیگه!

نیازیم نبوده مث مردم عزیز ما هر تعطیلی بدو بدو بزنن جاده چالوس و 24ساعت تو ترافیک دود بخورن به خاطر چند ساعت آفتاب خوردن و آب شور دریا خوردن و ... ازین مسائل

حتی مثل مشهدیا نبودن که هر 5شنبه شب ( و هر شب تعطیلی) مسیر طرقبه شاندیز بسته میشه با ترافیکا و تا جمعه شب این برنامه ادامه داره...

ولی عجب دلی داشته که باغ به این بزرگی رو بخشیده!!

در صورت تمایل به کسب اطلاعات بیشتر میتونین تو گوگل سرچ کنین

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۳
سپیدار

خیلی از آدمای اطرافم اون چیزی که فکر میکنن نیستن حقیقتا!

منظورم رو اون بخش از خصوصیاتشونه که خوبه

این آدما اعتماد به نفس بالایی دارن و عموما هم ناشی از رفتار اطرافیانشونه

قصد تعریف و تمجید و خودبزرگ بینی ندارم اما خیلیاشونو با خودم مقایسه میکنم میبینم چندین پله بالاترم ولی اعتماد به نفسم خیلی پایینتره و باعث شده بیشتر وقتا خودمو نبینم

شاید به این دلیل که اطرافیانم رو داشته هام تاکید و تمرکز نداشتن..یه جورایی براشون عادی بوده! بهتره بگم به چشمشون نیومده.. و اینجوری بوده که خودمم هیچ وقت به چشم خودم نیومدم و دسته کم گرفتم

حالا فهمیدم که باید از داشته هان در مقابل ایرادات ناشی از حسادت و خودبزرگبینی های کاذب خیلیا دفاع کنم و محکم پاشون وایسم!


پ.ن: هر روز باید ب خودم یادآوری کنم که فقط به خاطر عشقی ک به کارم دارم میرم سرکار و مسائل مادی و اتفاقاتشو به هیچ وجه نباید توجه کنم! 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۷
سپیدار

کافیه برای انجام کاری اراده کنم!!

هه ولی کو اراده؟؟

آمااااااااااا

یه طرح خوب عصری یابیدم که فردا حتما اولیشو اجرا میکنم

عاشقتم سمانه :)

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۷
سپیدار

پدر و مادرش به رحمت خدا رفتن

یه خواهر و یه برادرم داره کلا که اونام یه شهر دیگه ان

به این میگن ایده آل 

مورد خوبیه برای فکر کردن :دی

حالا یه موردم که من اینهمه موافقم اونا برای قدم بعدی اقدام نکردن هنوز :پی


راستی شده برین بانک از بلندگوها موزیک بلند باشه؟؟ من که اولین بار بود..رئیس شعبه هم عوض شده بود..قبلی قیافش خیلی اخمو بود.. نمیدونم چرا شغل و محل کارمو پرسید! و سوالاتی تکراری و غیر تکراری در همون زمینه..

۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۲
سپیدار


به آرامی قل خورد و خورد تا اینکه سقوط کرد و شکست

فکر میکردم هنوز سالم باشد اما دیدم تکه های سالمش هم ترک برداشته

چند روزی قایمش کردم 

اصلا میخواستم انکار کنم!

ولی خرده شیشه های فرو رفته در پایم همه چیز را فاش کرد


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷
سپیدار

فک میکنم 7سالشه

انرژیش در حد انرژی هسته ای!!

صبح سرکلاس بود..به زور کشیدمش تو آب و تمام مدتم بغلم بود..کم کم اول یه دستشو از دور گردنم باز کردم و بعد دوتا دستاشو ولی به هر حال سفت مجبور بودم بگیرمش..لنگ و لگدایی ک ازش خوردم بماند..

عصری دوباره با مامان و خالش اومد..به هر حال راضی شد تو همون قسمت کم عمق بیاد تو آب و تو بغل کسیم نباشه..منم که ناجی بودم یکسره با اون صدای بلندش داد میزد خانوووووووووووووووم!!! و میپرید... چند بار که از کنارش رد شدم گفت خانوم بزن قدش..دستمو میبردم جلو و با تمام زورش دست کوچولوشو میکوبید کف دستم...و گاهیم برایم لایک نشون میداد از دور!

چند بارم اومد بیرون بغلم کرد..میگه خانوم شما چقد داغین!!! بپرین تو آب تب دارین!! :))

من عاشقشم...

مامان طفلیش از پسش بر نمیومد دیگه..

یاد یکی از شاگردای 2سال پیشم افتادم که روز آخر خیلی دلش میخواست منو بغل کنه ولی چون من خشک بودم و اون خیس اینکارو نکرد اما به زبون آورد..اون موقع بهش فکر نکردم و بنا به توصیه همکارا باید سرکلاس به بچه ها رو نمیدادم مثلا!! اما بعدها فکر کردم چقدر این بچه ها آرزوهاشون کوچیکه ..در حد یه بغل ساده! و چقد با همین بغل بهت انرژی میدن و باعث میشن حس خوبی بهت دست بده

اعتراف میکنم تمام دلخوشی من از این کار و این زندگی همین بچه هان که تابستون سر و کله شون پیدا میشه

یادم میاد چقدر عاشق مربیم بودم و هر وقت میدیدمش با جیغ جیغ بغلش میکردم و میبوسیدمش...گرچه که خیلی در حقم بد کرد و ... ولی هنوزم از دیدنش خوشحال میشم و حس میکنم منو همچنان مثل همون روزا دوست داره..هنوز همو بعد از مدتها میبینیم و جیغ جیغامونو از سر میگیریم..هعی.. دلم میخواد این جاهای خالی و جفاهایی که مربیام تو این 21 سال در حقم کردن و برای بچه هام جبران کنم

میدونم اگه این کارو رها کنم و برم دنبال خیاطی و مزون بزنم خیلی زود به درآمد خوبی میرسم اما عشقم به آب و آموزش مانع میشه و امیدوارم هیچ وقت موقعیتی پیش نیاد که از تنها عشقم تو سالهای زندگیم در این 30 سال دست بکشم

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۵
سپیدار

چند روز پیش خبر مرگ یه مادر سر زایمان....و امروز فوت یه دوست قدیمی بر اثر سرطان...

یکماه پیش دیدمش...اوایل شیمی درمانیش بود...مثل همیشه آروم ب نظر میرسید...گفت عوض شدی... ظاهرش خوب بود..دوتا بچه ی کوچیک داشت...

هنوز انگار باور نکردم که مرگ هم جزئی از زندگیه..ادامه ی زندگیه..

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
سپیدار


بعضی وقتها آدمی عجیب صبور میشود... میبیند و میشنود اما ...

سکوت.. لبخند..و سکوت

و ناگاه در بهتی عمیق فرو میرود ..نمیداند باید غمگین شود یا نه؟

آدمها ناگهان جا میخورند..شاید هم جا میزنند! 

انگار که این آدمیزاده قرار نیست دل و زبان و رفتارش یکی شوند..

تنها و تنها باید دست کشید...


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۸
سپیدار

خواب و نباید تعریف کرد اما من دم صبح خوابای خوبی میدیدم...

شدیدا تو خواب هوس شرکت در کنکور ارشد و داشتم و مراقب یکی از آزمونا بودم.. مگه تو خواب ازین هوسا کنم!

یه آدم مهربونم دیدم..واضح واضح و هنوزم یه چیزاییش یادمه.. این بخشش اگه تعبیر میشد خیلی خوب بود


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۶
سپیدار

همه میگفتن وقتی ماشین بخری بی ماشین بودن دیگه سختت میشه

والا من اون موقع که نداشتمم سختم بود!

قرقی رو گرفتم بالاخره..چقد دلم براش تنگ شده بود

امروز چشمم افتاد به کبودیا و خشای رو دست و پام..آثار جنایت شاگردام تو کلاس..یکی دوتا هم نیست..تابستون و وجود بچه ها همین میشه..یکیشون خیلیم لوسه..میاد تو آب به شرطی که کلا آویزون باشه.. منم گذاشتم همون بیرون بمونه..البته سعی کردم بیارمش تو آب ولی خیلی لوسه انصافا.. 

امروز یه دوست و همبازی دوران طفولیتمو دیدم..در واقع اون زمان که تو 8_9سالگی میرفتیم استخر یکی از همکارای سابق و من و همین شخص هرسه باهم بودیم.. یه مسافرتیم با هم رفتیم چقد خوش گذشت..یادم اومد داداشش یه کاری کرد لجم گرفت منم یه جا یه موذی بازی در آوردم که باباش دعواش کرد و کتکش زد..تازه بعدشم ازم عذرخواهی کرد ولی نپذیرفتم :)) هیچ وقتم پشیمون نشدم -_-

با همه ی اینا با اون دوست نه سلام و نه حتی آشنایی دادیم...فقط از بیرون دیدمش..

تصمیم بر چاپ کارت ویزیت شد..راه خوبیه!

جالبه! اخیرا اول ازم میپرسن: بچه ام دارین؟؟؟ نه! ازدواج کردین؟ نه! عه!!! بهتون میاد متاهل باشین :| 

خب بهتر ولی از کجا بهم میاد؟؟؟؟

هوس کردم سرپرستی یک کودک و به عهده بگیرم! 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵
سپیدار

وقتی دنیای خومونو اینهمه کوچیک کردیم..

به اندازه ی خیال!

وقتی اونایی که زمانی بهترین دوستامون بودن حالا ازمون دورن و دوستای دیگه ای پیدا کردن..شاید بهتر از ما.. مایی که قدیمی بودیم و بهترین روزامونو با هم گذروندیم

شاید اگر این همه مجاز و خیال نبود بعضی از این دوستای قدیمی رو پیدا نمیکردیم اما...

هر روز شاهد عکسای جدید این دوستا با دوستای دیگه شونی..میخندن..با کامنتا قربون صدقه ی هم میرن..و همه یه طوری به دوربین زل میزنن!! عکسها پر از لبخندهای مصنوعی و نگاه های آشنا با دوربین شده...

بعد یهو یه عکس از یه دوست قدیمی میبینی کنار یکی دیگه با مضمون خبر ازدواج

هم خوشحال شدم هم دلم گرفت...ازینکه یکی دیگه رو هم از دست دادم..لااقل برای مدتی مثلا 2-3سال... بعد یاد حرفهای چند سال قبلش میافتم " من دلم نمیخواد با کسی ازدواج کنم که هیچ شناخت و علاقه ای بهش ندارم..." و دلم یهو میخواد بدونم این آدم از کجا اومد؟ همونطوری که میخواست؟؟ و باز چند تا دوست دور و نزدیکی که زندگی مشترکشون به طلاق ختم شد میان تو ذهنم..دعا میکنم این یکی دیگه خوشبخت بشه برای همیشه♡

قیافه ی شوهرش عجیب برام آشناست!!! مطمئنم قبلا دیدمش اما کی و کجا یادم نمیاد!!!

ما مدتهاست میخواستیم همو ببینیم تا اینکه نشد! و از حالا به بعدم معلوم نیست...

دلم برای روزهای دبیرستانم تنگ شد...چه روزای خوبی...چه حسای نابی...شیطنتها و خنده ها و دوستیاش هرگز تکرار نمیشن..

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۷
سپیدار