خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

خداروشکر میکنم که عاشق کارمم

یکی از با ارزش ترین داشته هام

عاشق کلاسامم... عاشق شاگردام... عاشق یاد دادن... 

نمیخوام ناشکری کنم بابت داشته هام اما این یکی شاید تنها چیزیه که همچنان سرپا نگهم داشته


شهردار مشهد یه حرکتی زده..

چند روزه میبینم تو شهر پر شده از تابلوها و بنرهای لبخند..  تصویر صورت آدمایی که لبخند میزنن با جملات ساده روی هر کدوم... انصافا حرکت جالبیه.. شاید دیدن مردم دیگه اعصاب ندارن گفتن یکم فضا رو تلطیف کنیم 😂 


من همچنان همون موجودیم که 5صبح بیدار میشه صبحانه میخوره درس میخونه قهوه میخوره میره پارک میدوه طناب میزنه استخر میره... ساعت 10 شبم مبخوابه

دویدن یکی از آرزوهام شده بود که بهش رسیدم❤


همیشه مودب باشیم اما احمق نه!! نذاریم آدمای عوضی وارد زندگیمون بشن و بهمش بریزن.. خیلی راحت بیرونشون کنیم از دایره ی زندگیمون! کسی که حرمت شمارو نگه نمیداره.. میدونه از چی ناراحت میشین اما ادامه میده.. جایی تو زندگیتون نداره


خدایا شکرت💕

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۵
سپیدار

به اون مرحله از زندگیم رسیدم که دوست دارم تجربیاتمو در اختیار جوونا بذارم :)))

بعضی وقتا خیلی خسته و بی حوصله میشم. نمیدونم دارم عقب میرم یا جلو!

واقعیتش اینه که درس خوندن افسردم میکنه :)))

ولی بعضی درساشو دوست دارم انصافا

دبشب داشتم عکسای دوربین و گوشی رو به هارد منتقل میکردم.. عکسای قبل تر و باز کردم.. عکسای 20 سالگیم - 22 سالگیم- تولد 24 سالگیم!!!

اون موفع فکر میکردم 30 سال خیلیه!!! حالا 32سالمه و باورم نمیشه از 24سایم اینهمه گذشته

خلاصه که هم دلم گرفت هم کلی به عکسام خندیدم

ادم وقتی دلش میگیره که اونجوری که میخواسته نگذشته وگرنه بزرگ شدن ناراحتی نداره

پست سرمو که دیگه نمیتونم عوض کنم.. بعد ازین اونجوری که دوست دارم و همیشه داشتم ادامه میدم (البته تا حدودی 😒 )

دیروز رفتم پارک بدوام. پارک وکیل اباد خیلی نزدیکه خلوتم هست.. خونه مون بودم افتاب بود اونجا برف میومد 😐 پارکم رفتم برف و بارون و بادو ... قاطی.. خیلیم سرد

منکه هندزفریمو گذاشتم تو گوشمو دویدم و گرم شدم. نیم ساعت دویدم و 150تا طناب زدم .. خیلی خوب بود

فقط نمیدونم تو اون سرما یه عده چه جوری نشسته بودن غذا میخوردن!!؟؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۷ ، ۱۴:۵۲
سپیدار

چه طور میتونی به یه پسری که 7سال ازت کوچیکتره بفهمونی بهت علاقه مند نشه ؟؟ 😐

اونم وقتی اینقدر مودبه و دلتم نمیخواد ناراحت بشه یا دلش بشکنه!

اصلا چطور میشه که اینهمه اختلاف سنیو نادیده میگیرن؟؟؟

من این موجوداتو همونقدر کوچیک و کم سن و سال میبینم که خواهر زاده 3ساله مو میبینم!!

والا آخه یه پسر 25 ساله و یه دختر 32 ساله چه درکی از احساس و شرایط هم میتونن داشته باشن؟؟

مدتهاست جزو چالشهای زندگیم شده سر و کله زدن با دو گروه. گروه اول پسرایی که از خودم کوچیکترن و نمیخوام آسیب عاطفی هم ببینن ضمن اینکه نمیتونم درکشون کنم و ابراز احساساتشون یه جورایی برام بی معنیه و گروه دوم آقایون متاهلی که به هر دلیلی خودشونو مجاز میدونن برای شروع یک رابطه عاطفی جدید!!!

اصلا روحیات چنین روابطی رو ندارم حتی اگر خارج از این دو گروه باشن

فک کنم خیلی بزرگ شدم.. یا که از اول زیادی بزرگ بودم..  

کاش میشد نگاهارو عوض کرد... ولی خب نمیشه.. 

کاش اینجا خارج بود اصلا :))

ظهر داشتم فکر میکروم باید گروه های چند نفره از ایرانیت درست کنن و بفرستت تو کشورای اروپایی و بعضی از اسیایی ها مثل ژاپن و کره... خلاصه کشورای پیشرفته.. بلکه فدهنگ و ارامش و ادب و فضولی نکردن تو کار همو رانندگی ادمیرادی قوانین و مقررات و خلاصه هرچی لارمه یاد بگیرن برگردن!!

والا تو خودمون که روز بروز بیشتر همه چی ( اخلاق - ادب - نظم و... )  داره به فنا میره

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۲
سپیدار

فرض کنید شما یک مرد متاهل هستین و یک فرزند دارید

همسرتون دچار نوعی بیماری روحی روانی و غیر قابل درمانه

به پزشک و متخصصم رجوع کردین و گفتن خوب شدنی نیست

خانوادشم کاملا به شما حق جدایی رو دادن

شما چیکار میکنید؟؟

جدا میشین و دنبال زندگیتون میرین و براتون مهم نیست دیگه چی میشه حال همسرتون؟ یا اینکه به خاطر بدتر نشدن حالش به همون شکل ادامه میدین؟؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۷ ، ۱۳:۲۵
سپیدار

من عوض شدم؟؟

چی شده که اینهمه خودمو سانسور میکنم ؟! 

یه جور حس غریبی توی این تن دارم... انگار مال من نیست... انگاری برام تنگه...

اصلا انگار روز به روز با این زندگی غریله تر میشم... انگار هیچی به من تعلق نداره... 

هنوز تو این خونه نمیتونم راحت بخوابم... قبل از باز شدن چشمام همچنان خودمو تو اتاقم تو خونه قبلی میبینم... و بعد چشامو باز میکنم و میبینم همه چی عوض شده!

دوباره شب بیداریام شروع شدن

من تو ارتباطاتم دچار سوء تفاهم و برداشت بی ربط نمیشم چرا بقیه میشن؟؟ 

خیلی راحت گاهی آدمارو از زندگیم حذف میکنم.. یعنی خیلی بی احساسم؟؟ 

بی احساس که نه.. دلم برای کسی تنگه که دستم برای همیشه ازش کوتاهه.. صورتش مدام جلوی چشمامه.. آخه چرا تو؟؟؟ کاش الان بودی.. میتونم کاملا تصور کنم خنده هاتو.. حرفاتو.. استقبالتو از کارا و تغییراتم... ازینکه گاهی یه سوتیایی میدی و طبیعی میکنی... وااای کاش اون دنیا هم راه برگشت داشت.. کاش میشد التماس کنی و برش گردونی... 

ببین از کجا به کجا رسیدم

حس میکنم یه سونامی کاملا زیر و روم کرده.. 

کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود...

اینکه اینهمه به یه سری چیزا بی تفاوت شدم گاهی خودمم میترسونه..

یه روزی میشم اونی که منتظرمه

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۷ ، ۲۲:۵۱
سپیدار

یکی از سخت ترین کارای دنیا اینه که مجبور باشی مدام جلوی احساساتتو بگیری... وانمود کنی برات راحته و بگذری.. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۲:۳۵
سپیدار

ایده میاد و میره... با دیدن یه پیج یاد یکی از ایده های بزرگم افتادم

مادر و کودک...

چقدر جالب بود

هدفمو کمی تغییر دادم.. یعنی باید بگم منعطفش کردم... اگه قبول نشدم در هر صورت مطالعاتم سر جاشه کمم نمیشه حتی بیشترم خواهد شد! 

اینهفته از امتحانا و کلتسا خلاص شدم ولی درگیر استخر و شاگردامو کارای اداری و ماشینو.. خداکنه ک همین هفته پرونده همشون بسته بشه

ازون وقتاست که دلم میخواست یکی بی دغدغه کارامو انجام میداد و میگفت تو درستو بخون نگران نباش..

طناب خریدم زرررررد جهت دو و طناب زنی که ایشالا بزودی کلید میخوره!

اشتیاق عجیلی برای خوندن این کتابایی که بسختی ازشون سر در میارم دارم.. 

بالاخره امشب رفتم دوتا کتاب دیگه هم خریدم..

خواهرم 3 ماه دیگه از بارداریش مونده و میخواد زمان زود بگذره و من 3ماه فرصت دارم و دلم میخواد دیر بگذره... 

انگار یکی دیگه همزمان با من داره تو این بدن زندگی میکنه! 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۵
سپیدار

لازمه روال زندگیت بهم بخوره تا بفهمی تو موقعیت خوبی بودی!


کلاسای تئوری مربیگری درجه دو هم تموم شد و دو روز هم امتحاناشو دادیم (روزی 3 تا) و شنبه هم 3تای اخر و تموم...

من کلا بعد همه ی امتحانام حس خوبی داشتم و اینبار هم همینطور... بهرحال زمان مشخص میکنه حسم درست بوده یا غلط!؟


این هفته که بیاد دغدغه های مربوط به ماشینم هم تموم میشه دیگه ایشالا


باز من میمونم و درس و البته برنامه دویدن و طناب زدن و ورزش


راستی مدرک مربیگری آمادگی جسمانیم و هم گرفتم


خب انگار همه چیز داره خوب پیش میره خدارو شکر



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۴
سپیدار

اغلب ما وقتی میخوایم به یه هدفی برسیم و تلاش میکنیم براش، یه قسمتایی از برنامه زندگیمونو بکلی تعطیل میکنیم. با توجیهات مختلف از جمله وقت نداشتن و گذاشتن تمام تمرکز روی یه هدف خاص.. و فکر میکنم این اشتباه ترین کاره. واقعیت اینه که اگر انسانهای باهوشی باشیم باید بتونیم زندگیمونو در همه ی ابعادش رشد بدیم نه اینکه مثلا من تمام مدت بشینم درس بهونم برای کنکور و بعدش با اضافه وزن، کمر درد، پا درد و حتی از دست دادن شغلم مواجه بشم!!! 

همه ی اینها مسیر زندگی و رسیدنمون به موفقیته ولی ما با همون روش ساده و تک بعدی و جاهلانه بخشهایی از این مسیر و مسدود میکنیم و باید بگم که این هنر نیست!!


قطعا تلافی کارهای غلط دیگران کار درستی نیست و من اصلا عقیده ندارم که با هرکسی مثل خودش رفتار کن! ولی گاهی اجازه بدین ادما بفهمن شما هم ارزشمند هستین و هم اینکه قرار نیست مدام تو رفتارهای غلطشون بمونن و هیچ عکس العملیم نبینن! بذارین متوجه تغییر بشن ..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۲۲:۵۶
سپیدار