خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است



پاییز خیلی آروم آروم خودشو نشون میده ولی ما یهویی متوجهش میشیم
درست وقتی که شب قبل از خواب مجبور میشیم پنجره اتاقو کمی ببندیم
این حس خمودگی و بی حوصلگی نمیدونم چرا دست از سرم بر نمیداره
دیروز دوباره یه مجلس ختم ..گریه های دوستم برای مامانش که کمتر از 10 روزه از دست دادش..
فردا اول محرمه..روزا کوتاه شده و شب خیلی زود شروع میشه..
امروز اشتباه کردم و صبح بعد نماز با مامان و بابا رفتم حرم و این بود که تا ظهر کلا چرتی بودم..البته از ساعتای 9:30 تا 11 تقریبا خوابیدم ولی نه خواب خوب و راحت..
از صبح مدارم در حال نشسته و درازکش فقط رمان خوندم..
حس اینکه سراغ کار دیگه ای برم واقعا نداشتم
خدارو شکر سرناجی از مرخصی اومد و از فردا اون یکی همکار جایگزین نمیاد.. خیلی حرف میزنه..هیچ وقتم سر جاش نیست و دائم در حال راه رفتن دور استخره.. حرفاش تماما حماقت محضشو به رخ مخاطب میکشه و خودش اصلا متوجه نیست که چطور خودشو در نهایت بیشعوری داره به همه معرفی میکنه!
چند روز پیش دوست جان میگفت باید کمکش کنیم خیلی ساده است آخرش یه بلایی سرش میاد..گفتم من که دیگه حوصله شو ندارم..و اینم آدمیه که تا بلایی سرش نیاد عقب نمیشینه! تازه متنبه هم نمیشه و بازم تکرار میکنه..
امروز به هیچ کاری نرسیدم...
دیروز بعد باشگاه رفتم تمرین.. دیدم خسته میشم و نمیتونم رکورد بدم..تصمیم گرفتم از سه شنبه دیگه باشگاه نرم و فقط برم استخر تمرین.. این آزمونم یه جور بی حوصله و استرسیم میکنه..فکر اینکه تو هوای سرد باید برم آزمون و استرس روز آزمونو تحمل کنم و باز بعدش اگر قبول بشم کلاس عملی و تئوری و بعدش با امتحان عملی و تئوری اونم تو فضای سرد و استرسی از همین حالا بدنم و کرخ میکنه



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۱۹
سپیدار

رمان " مادام بواری " ماجرای زنیه که همسر پزشک یک دهکده است و شوهرش که البته قبل از این زن بداخلاق و زشتی داشته و زنش مرده اونقدری که تصورشو داست ادم گرم و دلنشینی نیست و با این بهانه ها این زن که قبل از ازدواج مدرسه مذهبی میرفته و مدام به کلیسا رفت و آمد داشته رو به فساد اخلاقی میاره که البته شوهرش به خاطر علاقه ی زیادی که بهش داره هیچ وقت مظنون نمیشه و نمیفهمه تا وقتی که همسرش میمیره و بر اثر اتفاقاتی مرد متوجه میشه...

اونقدرا جذاب نبود ولی خب بدم نبود

به هر حال تا شب کتاب نخونم خوابم نمیبره و البته تمام سعیم هم اینه که با خوندن رمانای مبتذل وقتمو هدر ندم و با تجربه ای که دارم رمانهای خارجی از این ابتذال خیلی دورند لااقل اونچه فرهنگشون هست به نمایش میذارن . که خب قطعا هیچ چیز قطعی و صد درصد نیست اما تو غالب موارد اینطوره


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۷
سپیدار
وقتی تو شهر رانندگی میکنم چشم برزخیم کاملا باز میشه! تا جایی که به وضوح میبینم بیش از نیمی از ماشین سوارا و گاها بعضی پیاده ها که نام و نشان آدمیزاد دارن حقیقتا در زمره ی احشام جا میگیرن!
خانوما اغلب از بس بیش از حد محتاطن و آروم میرن یا تو دوربرگردونا معطل میکنن رو اعصابن و آقایونم که کلا تو یه فاز دیگن! انگار حیاط خونه شونه.یهو از پارک میان بیرون تیز میان وسط خیابون بی خیال که چند تا ماشین دارن همن مسیر و طی میکنن!
یهو دوبله و سوبله وسط خیابون و بولوار هرچقدر کم عرض باشه!! متوقف میشن!!! راهنما که کلا واژه بیگانه ایه دیگه کارکردش بماند!
از چپ و راستت سبقت میگیرن خودشونو همه جا جا میکنن هر وقتم عشقشون بکشه مث حلزون حرکت میکنن و همه رو پشت سر نگهمیدارن...
والا احشام هم برا خودشون قوانینی دارن لااقل تو صف راه میرن!
چقدر از رانندگی متنفرم و چقدم عصبی میشم..میترسم آخرش کار دست خودم بدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۴۰
سپیدار

بعد از 500 متر گرمکن دوست جان شوکی بهم وارد کرد به این مضمون که آزمون تو مهر برگزار میشه!! در کمال ناامیدی گفتم یه رکورد 400 متر کرال بدم

چیزی که من شنیدم باید زیر 8 دقیقه میزدم که بنده 8دقیقه و 25 ثانیه زدم  :((( خیلی بی برنامه و بد شنا کردم خودم قبول دارم.. نفس گیریام منظم نبود..به هر حال ناامیدتر از قبل شدم.. خونه که رسیدمسایتو دیدم که زده بود تو آبان تازه ثبت نام تست ورودیه! با اینحال باید روزای فردمو برم یه استخر دیگه تمرین کنم. اون یکی دوست جان هم مواد آزمونو که تو سایت هیات بود فرستاد برام ( چرا به عقل خودم نرسید نگاه کنم؟؟؟ ) دیدم زده بود 400 کرال برا آقایون زیر 8 دقیقه و خانوما زیر 8:30 !!!

به هر حال باید خیلی تمرین کنم تا خودمو برسونم بالاتر و همون زیر 8 بزنم حتی الامکان

نگران اینم و بعدشم 100 سربالا! حاضرم 100 متر پروانه برم اما سربالا نه  :(( 

از همین الان خدا کنه قبول بشم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۶
سپیدار


ساعت ۱۲ شب بود که یهو با زنگ ساعت مچیم بیدار شدم!

تو تاریکی رفتم به طرف صدای تیزی که میشنیدم

روی میز کامپیوتر بود 

با دستپاچگی و در حالی که قلبم به شدت میزد سعی میکردم زود خاموشش کنم اما تو تاریکی دگمه هاشو پیدا نمیکردم و فکر میکردم که چرا زنگ زد؟ کی کوکش کردم؟ چرا تو کمدم نذاشتمش؟؟

بالاخره قطع شد 

بد و بیراهی نثار دوست جان کردم و دوباره خوابیدم

چون یادم اومد روز قبل میخواست از شاگرداش رکورد بگیره ولی کورنومتر نبود و من ساعتمو دادم بهش! و ازونجایی که یادش رفته بود کدون دگمه اس چندتارو پشت هم زده بود


امروز رکورد سربالا دادم رو ۱۰۰ متر. ولی سه بار عینکم پر از آب اومد جلوی چشمام! باید عینکو برمیداشتم.اشتباه کردم گذاشتم بالای سرم و در طول شنا باهاش درگیر بودم. ۲:۰۶ زدم باید زیر ۲ باشه. نوشتم که یادم بمونه.اگه ساعتا طوری بشه ک نتونم اینجا تمرین کنم روزای فرد باید بعد باشگاه برم تمرین :(


پ.ن: تصویر ربطی به موضوع نداره

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۵
سپیدار


آدمیزاد چقدر ضعیف و ناتوانه
وقتی مقابل دیواری قرار میگیری که به هیچ شکلی و با هیچ وسیله ای نمیتونی بریزیش کم کم به موندن پشت اون دیوار عادت میکنی
هر از گاهی غرولند میکنی و سعی میکنی یه راه جدید و امتحان کنی ولی هیچ فایده ای نداره
وحشتناکه اتفاقی رو که سالها بعد در نتیجه ی پابرجایی این دیوار میافته رو هر روز میبینی و روندش دقیقا مقابل چشماته!
حتی حسرت اون روز از اینکه چرا بیشتر تلاش نکردی؟؟!!
اما حالا هم هیچ کاری ازت ساخته نیست..
اینجا نقطه ایه که توکل معنی پیدا میکنه
جایی که از تمام عالم و آدم بریدی..ولی اینکه بعدش چی میشه و تا کی باید صبر کرد سخته! خیلی سخت
و سخت تر ازون اینه که بخوای قبول کنی اتفاق پیش رو در تقدیرت ثبت شده و اجتناب ناپذیره! حتی شاید به نوعی امتحانه! همونطوری که برای خیلیا پیش اومد
مثل این که موریانه ها دارن محتویات این زندگی رو میجون
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۵۲
سپیدار

دیشب تا ساعت ۱۱ با ترفند خاصی درگیر کشتن این ذلیل مرده بودم


آخر با یه ضربه دست پرونده شو بستم!

به خاطر یه پشه بیشعور دیروز کل اتاقمو تمیز و دکوراسیونشو تغییر دادم


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۵
سپیدار

جمعه است و همون حس همیشگی. همون تو خونه موندن و سپری کردن روز با بی حوصلگی

پدر جان حوصله ی مهمونی و گردش و تفریح نداره بخصوص روزهای جمعه و سایر تعطیلات از محالاته که ما بیرون بریم..مگر اینکه به دلایلی مجبور باشیم!!

سابقا که عمه جان در قید حیات بودن بعضی جمعه ها یا بهتره بگم بیشترشو بیرون میرفتیم و انتهاش ختم میشد به الماس و سر زدن به ایشون

بعد از گذشت چهار سال هنوز از یادآوری نبودنش چشمام گرم و اشک آلود میشه.. 

و بعد از نبودنش پدر جان روبروز بی حوصله تر شد انگار...

چقدر چقدر چقدر دلتنگشم...

تابستون فقط روزهای بلندش برام تحسین برانگیز بوده و بس! چقدر این تابستون طولانی بود!!

خوشحالم که کم کم پاییز داره از راه میرسه

...

امروز برای سومین روز متوالی وقتی بیدار شدم دیدم مورد حمله ی این خونخوار کوچک قرار گرفتم!! تنها راه برای فرار از ادامه این وضعیت این بود که محتویات روی تختم و به حیاط بردم و حتی نئوپان کفشو توی آفتاب گذاشتم و پدر جان لطف کرده روش روغن الف زدن بلکه اگر موجودی اونجا ساکن شده معدوم بشه 

این یعنی تا چند روز آینده جای خواب ندارم و البته باید حسابی اتاقمو تمیز و خونه تکونی کنم

...

پایین رفتم که کمی خیاطی کنم اما اصلا حسش نیومد و خیلی زود کارو رها کردم.. روبروی آینه در حال سر کردن چادرم برای نماز بودم که لکه ی کمرنگی رو صورتم منو متوجه خودش کرد! چیزی که مدتها پیش دوست جان بهم گفت و من هرچی توی آینه نگاه میکردم نمیدیدمش و حالا فکر میکنم نور خاص پایین باعث شد بوضوح ببینمش.. همینطور متوجه شدم وزنم کمی زیاد شده و اگر به همین روند ادامه بدم با مشکل مواجه میشم!

و این البته تا حدیش نتیجه ی بودن کنار دوستانیه که همگی اضافه وزن دارن و من در کنار اونها خیلی خوب به نظر میام و باعث میشه گاهی زیاده روی کنم! پس تصمیم به در پیش گرفتن رویه ی گذشته خودم گرفتم 

تا وقتی حقیقتا احساس گرسنگی ندارم چیزی نخورم! و بر این اساس نهار نخوردم و هنوزم گرسنه نشدم!

وقتی روز جمعه تو خونه باشی بهترین کار بخصوص برای ظهر به بعد خوندن رمانه.. رمان مادام بواری که چندان هم جذاب نیست اما دوست ندارم نصفه رها کنم کاریو.. یه چرت کوتاه 20 دقیقه ای و یه قهوه.. اینبار قهوه رو کمتر ریختم..همون فنجون کوچیکی که قبلا میخوردم..دیگه از طعم این یکیم خوشم نمیاد.. تلخیش کمه و منم ک دوست ندارم شیرینش کنم طعم جالبی نداره

در راستای رسیدگی بیشتر به خودم که اغلب هم اواخر تابستون با کمتر شدن ساعت کارم و رهایی از خستگی های مفرط و مداوم به سراغم میاد معجون همیشگی رو برای موهای بیچارم درست کردم بلکه کمی زنده بشن و برای پوستمم تمهیداتی اندیشیدم که خدا کنه حوصله داشته باشم ادامه ش بدم

فردا هر طور شده مقداری از خرت و پرتای زیر زمینو میبرم و تو یکی از آشغالدونیای خیابون میذارم..شاید هم به درد کسی خورد

باید ماشینمو بشورم..برف پاک کنشو بیارم بالاتر .. کمی زبان بخونم.. باید برای روزایی ک سر کار نیستم بهانه ی بیرون رفتن جور کنم و تنهایی یا با مامی و اگر نیومد با دوست جان بزنم بیرون

باید ازین یکنواختی فرار کنم

این خبرهای مرگهای پشت سر هم بدجوری از درون بهمم ریخته..دیدن چهره ی غم زده و گریان دوستام یکی بعد از دیگری دیوونم میکنه و این ترس و به جونم میندازه که ممکنه روزی هم خودم گرفتارش بشم.. تنها حسنش اینه که تمام سعیمو میکنم بیش از پیش آروم باشم و هواشونو داشته باشم

باید برای حال و روز بابا و روحیه مامان هم کاری کنم.. تو این مورد بشدت ناتوانم و فعلا با شنیدن خبر برگشتن دایی جان از پایتخت و زندگی دوباره توی همین شهر بعد از بیست و چند سال دعا میکنم که خیلی زود این اتفاق بیافته. در حال حاضر تنها کسیه که بابا از وقت گذرونی باهاش فرار نمیکنه و بنا به دوستی که از سالها پیش ( قبل از ازدواجشون) شکل گرفته و همینطور همکاریشون خیلی بهتر و بیشتر همو درک میکنن

و در نهایت اینکه آدم گاهی باید بنویسه تا افکارش منظم بشه و بعد هم از خواننده عذرخواهی کنه بابت اینهمه پرچونگی و نوشتن مطالب خسته کننده

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۶
سپیدار

دوتا خبر فوتی یکی دیشب دایی دوستم یکیم صبح مامان دوست و همکارم! 

اولی تو یه تصادف وحشتناک تریلیش آتیش گرفته و سوخته و دومیم مریض بود و تو بیمارستان. خدا رحمتشون کنه

به این ترتیب برنامه های فردام که از سه شنبه منتقل شده بودن مالید کلا! اینجاست که میگن کار امروز و به فردا نندازین!

این یه درس!

درس دیگه اینکه از قسمت پاشویه استخر پریدم و میدونستم میافتم که نیافتادم!! ولی دستم به شدت کوبیده شد به دیوار و کبود و ورم و درد و این حرفا. به ندای درونتون توجه کنید!

این درس دوم!

من نرفتم مسابقه و صبح شنیدم اتوبوس تهران به همدانشون بین راه خراب شده و تادیر وقت علاف بودن. خوب شد نرفتم. راحت نه بگین و پاش وایسین بخصوص وقتی جریانو براتون روشن نمیکنن!

اینم درس سوم!

تمرینامو شروع کردم برا آزمون ناجی درجه یک. حالا معلوم نیست وقت بشه تو همین استخر یا نه.از همین حالا که بهش فکر میکنم استرس میگیرم. یک دوره باز آموزی مربیم باید برم که برا درجه دو بتونم شرکت کنم

درس چهارمی با خودتون

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۰
سپیدار
با گفتن یک " نه! " پی به ارزشتون پیش دیگران ببرید
این همیشه و همه جا صدق میکنه
حالا یا واقعا تصورشون اینه که شما اهمیتی ندارین یا اینکه اینطور وانمود میکنن تا کوچیکتون کنن یا دست کم خیلی به خودتون امیدوار و مطمئن نشین
در هر صورت وقتی گفتین " نه" ورق برمیگرده!
حالا من هم از این که گفتم نه و پاش وایسادم بسی حس خوشحالی دارم
حسابیم طرف لجش دراومده! میدونستم بهتر از من نداره با اینحال طور دیگه ای رفتار میکرد ولی حالا که گفتم نه حاضره کل تیم و کنسل کنه!
گاهی وقتا بدون ملاحظه ی دیگران بگین "نه" و محکم پاش وایسین! میبینین که چقدر معادله تغییر میکنه


پ.ن:
خانوم برا پسرش که تحصیلاتش زورکی دیپلم شده و زورکی رفته سرکار دنبال دختر میگرده! میگه پسرم خیلی حاج آقا شده! به خودش نمیرسه که جذاب نباشه و کسی به گناه نیافته!!! تو ماشینش همیشه رادیو موج معارفه! از راه میرسه سریع میره مسجد پای حرفای امام جماعت و فلان روزا میره حرم حلقه ی صالحین. گفته برام زن بگیرین که به گناه نیافتم.. خیلیم ساده است و گفته از تجملات و زرق و برق فلان خوشم نمیاد و خرج اضافی ممنوع و هرکی میخواد با من زندگی کنه باید ساده باشه.. مهریش کم باشه و ..... گاهیم میفرمایند که میخوام برم سوریه!! حالا همین مثلا حاج آقا شرط گذاشتن که کسیو پیدا کنین که قدش بلند باشه و چاقم نباشه بعلاوه همه انتظارات قبلی. تو دلم گفتم اون اگه واقعا آدم حسابی شده بود میخواست به قول خودش برای رضای خدا زن بگیره دیگه گیر به قد و وزن طرف نمیداد! حالا مادر جانشم که اتفاقا اونم خیلی حاج خانومه رو ظاهر خیلی حساسه و از یه منطقه از شهر به اون طرف کلا نمیره!!
مردم چقد با خودشون درگیرن؟؟!!
بی صبرانه منتظرم ببینم خدا چی میذاره تو کاسه ی این عتیقه ؟!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۳
سپیدار

ظهر مهمون و عصرم یه مهمونی خاله زنکی مزخرف...شنیدن اراجیف و چرندیات

شب دوباره مهمون..ای بابا

خسته شدم. میخوام تنها باشم

از خودم بیزارم

حوصله هیچ کسیو ندارم


خونه ی عمه گرمی وجود خودشو داشت.. دلم شدیدا میخوادش.. حیف!

بوی پاییز بدجوری پیچیده.. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۱
سپیدار

همیشه یکی هست که بتونه کاری کنه تا حالتون بهتر بشه اما نمیخواد! 

یکی که میتونه حس رخوت و افسردگی و یکنواختی رو کنار بزنه از زندگی و یکم تغییر ایجاد کنه

ولی هیچ کاری نمیکنه. با منطق همیشگی خودش!!

و شما هم هییییچ کاری از دستتون ساخته نیست . مخصوصا اگر نفر سوم باشین!!

دلتنگی و گرفتگی وقتی سراغ آدما میاد که بیافتن رو دور یکنواختی و تکرار . تکراری که میشه ازش فرار کرد خیلی ساده ! اما همیشه یکی هست که نمیخواد کاری کنه.. حوصله نداره.. قدرت ریسک در هیچ سایزیشو نداره.. اینجاست که میسوزین و میسازین تا که یه جایی تموم بشین


عروسی دیشب خوش گذشت.به شخصه معتقدم نصف بیشتر خوش گذشتنش به مسخره بازی و جیغ و ویغه اونم زمانی که چند نفر باشین! 

کاش آمار ازدواج بره بالا حداقل ماهی یه عروسی دعوت شیم بلکه روحیمون تازه شه! اگه هفته ای یه عروسیم بریم که دیگه عالیه اونوقت اضافه وزنم پیدا نمیکنیم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۷
سپیدار

فک کنم نزدیک میدون توحید بودیم. خیلی شلوغ بود یه موتوریه به شکل خیلی بدی یهو اومد تو دل قرقی من! منم داشتم با نسرین حرف میزدم یهو برگشتم به موتوریه گفتم برو کنااااار! واقعا نزدیک بود بزنم بهش خیلی بد اومد جلو

یه نگاه متعجبی بهم انداخت و بعدشم عقب موند..جلوتر که رفتیم دیدم داره خودشو میرسونه بهمون گفتم نسرین آماده باش الان یه فوش ناموسی خفن میشنویم یارو تازه انگار فهمیده چه جسارتی بهش شده!

دور میدون بودم اومد گفت همیشه موقع رانندگی اینقد بی ادبی؟؟!!!!! گفتم آره مث تو!!

بعدشم گازو گرفت رفت فک کنم ترسید زیر بگیرمش با قرقی!

والا من که حرف بدی نزدم گفتم برو کنار فقط! ولی مشعوف شدم از اینکه یه آدم مودب دیدم و فوش نداد :دی


خب سفر همدانم به کلی مالید! در واقع مالوندمش!! از اولشم به دلم نبود که برم. دیروز فهمیدم هم پول جایگزینم و برا دو روزی که نیستم نمیدن!! هم یه بخشی از سفر با اتوبوسه! واقعا خر مغزمو گاز نگرفته که برم! بعلاوه که اونجام کلا تنهام! چون همراهیام همه بلا فاصله بعد مسابقه میرن و من میمونم تنها با چارتا جقله و یه مدیر و دستیارش که اونام سخت مشغولن

ولی دیروز خیلی لجشون گرفت گفتم نمیام و این خیلی حال داد. والا میخواستن از اول اینارو بگن! من که آخر ته و توی همه شو در میاوردم میفهمیدم قبل رفتن


دیروزم شاگردای ذلیل مردم اینقد اذیتم کردن نمیخواستم جایزه هاشونو بدم ولی دادم دیگه.چند تا ماماناشونم بودن ذوق زده شدن حالا خدا کنه باز ثبت نام کنن ترم جدید! فعلا که تعداد هرچی به مهر نزدیکتر میشیم کمتر میشه.البته که طبیعیه باید جا بیافته و هنوز اولشه ولی ازونجا که ما اونجا یه مدیر بووووووق داریم عقلش به این چیزا قطع نمیده حتی مغزش کشش نداره که باید تبلیغات وسیعتری در حد مدارس انجام بدن و حضوری برن.. کلا فک میکنه همه همینجوری باید بهشون وحی شده باشه و خود به خود بیان!


بعد چهار جلسه غیبت رفتم باشگاه فک نمیکردم اینقدم حضورم محسوس باشه که بعدش همه بپرسن چرا غیبت داشتی. از بس که اونجا خانومم خخخ

امشبم میرم عروسی.عیدتونم مبارک

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۷
سپیدار
از رنگش خوشم اومد. روی دستم امتحان کردم و مث همیشه چیزی جز واقعیت و رو دستم دیدم ولی خب مثل همیشه تصور کردم به همون خوبیه که میبینم.خریدمش. گرچه به نظرم ۱۶۰۰۰ تومن برای یه رژ لب به نظرم زیاده! اونم منی که اصولا اهل ضد آب و ۲۴ ساعته و این چیزا نیستم و از بس لوازممو استفاده نمیکنم فاسد میشن و باید بریزمشون دور
امروز از دوست جان پرسیدم نظرش چیه؟ گفت خیلی خوبه. گفتم ولی گرون بود! گفت اگه نخواستی من برمیدارم ازت. گفتم نه خودم میخوامش!
همه ی زندگیمون همینه! چیزی که از چشممون میافته رو کافیه یکی دیگه بهش نگاه کنه اونوقت تازه عزیز میشه
مثل سمی.. ۸ سال زندگی و بعدش طلاق.. یه جدایی راحت! هر دو طرف سریع کنار اومدن و تموم شد.. و حالا سومین سالیه که مرتب همو میبینن و حرف میزنن.. اوایل کمتر ولی حالا انگار بیشتر و بیشتر دارن نزدیک میشن!! جالبه نه؟
شاید قرارای دوستانه و دور از چشم بقیه و حرفای عاشقانه و هدیه های غیر منتظره و زندگی رو هوا لذت بیشتری داره از زندگی منطقی
اگر ازدواج مجددی بین این دو نفر اتفاق بیافته خوبیش اینه که اولا همو خوب میشناسن دوما بهشون ثابت شده هیچ کدوم نمیتونن کسی دیگه رو مثل آدم قبلی پیدا کنن که با همه ی تفاوتها بتونن باهاش زندگی کنن. ضمن اینکه فهمیدن طرفشون شوخی نداره! و باید برای زندگی خوب هم منعطف بود هم غرور و خودخواهی رو کنار گذاشت
و اگر جز این باشه راه به جایی نمیبرن
گرچه که فعلا دوست جان با توجه به تجربه قبلیشون مشغول گرفتن امتیازات هستن!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۰
سپیدار

صبح جاتون خالی با دوست جان رفتیم حرم. بعدشم رفتم کتابخونه ی حرم برای عضویت که یه برکه بهم داد برای گدر از هفت خان رستم و تهیه مدارک مورد نیاز. کنارش یه فروشگاه کتاب و لوازم فرهنگی داشت. کتابایی که برای بچه ها بودن و اسباب بازیاش خیلی جالب بودن! به نظرم درصد لوازم و کتابای مفیدش نسبت به جاهای دیگه ک دیده بودم بالاتر بود. یه کتاب برای بچه ها برداشتم که خیلی جالبه .5-6 صفحه است .صفحاتش مقواییه و عکسای قشنگ و رنگی داره.یک طرفش شعر نوشته و رو بروش عکسش کلا پازله

خیلی خوشم اومد و بعد تصمیم گرفتم بخرمش برا تولد برادر زادم که یک ماه دیگست. به جای عروسک و گل سرای رنگارنگ که خیلیم داره جای بازیای فکری و کتاب و پازل خالیه

بعدم رفتیم کمی جلوتر که روبروی پارچه فروشی پارک کنیم ولی اصلا جا نبود حتی خیلی دورترشم نبود طوری که دیدیم کلا ازون منطفه باید خارج بشیم!

رفتیم پاساژ مورد نظر که اونجا هم بشدت شلوغ بود و یهو یه جای خالی دیدم و سریع رفتم توش اونم بشیوه ی همشهریای گرامی! بدون راهنما و یهویی! حالا باید دنده عقب میرفتم که قشنگ جا بشم و از وانت جلویی که در حال بارگیری بود و جلوی پلم بودیم برم کنار ولی دنده عقب قرقی جان نمیدونم یهو چش میشه که جا نمیافته ؟! 

یه صحنه خلاص کردم یکم رفت عقب بعد دوستم هی خودشو تکون میداد که ماشین بیشتر بره عقب :-| که البته نرفت..راننده وانته ام به ما تیکه مینداخت و میخندید -_- اوصاعی بود تا بالاخره رفت و ما رفتیم جاش پارک کردیم

قبلشم البته یه جا میخواستیم پارک کنیم که از بس دنده جا نیافتاد یکی اومد زد و مام بعد کلی تقلا به راهمون ادامه دادیم

تو پاساژ بعد از خرید وسایل مورد نیاز اول قصد داشتم برا بچه های مدرسه شنام گل سر بگیرم.. ولی اصلا به دلم نبود.. خب یکی موهاش کوتاهه یکی بلنده یکی کوچیکه یکی بزرگتره... تا که دوست جان پیشنهاد لوازم تحریر داد و چقدم خوب بود. رفتیم بیرونش یه لوازم تحریری بود با قیمت مناسب فقط جامدادی پارچه ای داشت که البته بدم نبود

عکس زیرم کادوهاییه که خریدم و تو هر کدوم یه شکلات گذاشتم و بعد کادو کردم

و کلا تصمیم گرفتم بعد از این برای هر کسی خواستم هدیه بگیرم مخصوصا بچه ها لوازم تحریر و کتاب بگیرم!



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۴۲
سپیدار

به هر حال بخت همیشه به طور کامل با بشریت همراه نبوده و نیست!

یکشنبه هم اون قرار سومی بنده کنسل نشد ولی به جاش صبح بعد از پمپ بنزین و تعویض برف پاک کن قرقی جان رفتم کتابفروشی روبروی پارک و بعد از گشت و گذار ۴ تا کتاب خریدم که در اینده هر کدومو خوندم میذارم اینجا.البته نظر به حفظ حقوق ویراستاری فقط معرفی و یه خلاصه ازشون میذارم

الهی قربون جوجه خروسمون بشم جدیدا یاد گرفته بنده رو به وضوح صدا میزنه! حتی پای تلفن یا وقتایی که حسابی گل کاشته و مامانیش داره میره دم و دستگاهشو بشوره و زمانهایی که قراره حمامش کنه (از حمام و شستشو و تعویض کلا خوشش نمیاد) متوسل به ناله و زاری میشه و صدا میزنه " آلهههههههههه " 

وقتیم از در میاد تو یا من نیستم و یهو میام یه ریز داد میزنه " آلههههه آلههههه آلهههههه...."

بعد یهو زنگ میزنن به من و بچم از پشت خط میگه " سلام آلهههه . باشییییییین. در." یعنی سلام خاله با ماشین منو ببر ددر 

قبلا " نونه " بودم و حالا این ارتقای مقام به " آله" بسی دلنشینه! 

اگر تا حالا تجربه این حس و نداشتین امیدوارم که هر چه زودتر بدستش بیارین


از بس امروز فک زدم جهت تبلیغات استخر برا کلاسای عمومی صبح و مدرسه شنای عصر دهنم کف کرد! حالا نمیدونم ذلیل مرده ها چندتاشون قطعی میان؟! اگه نیان خیلی شیک ساعتا 2-3 ساعتی کم میشه و حقوقمونم بشدت تنزل پیدا میکنه 

به شاگردای مدرسم قول دادم جلسه آخر به خوبا جایزه بدم که حالا جلسه بعد جلسه اخر ترمشونه و فردا باید برم خرت و پرت پیدا کنم براشون. گرچه هنوز نمیدونم دقیقا چی بگیرم؟!


عصری تو یکی از کانالای تبلیغاتی یه شکری نوش جان کردم از یه نفر ک تدریس خط داشت دوتا سوال راجع به زمان و مکان و قیمت پرسیدم حالا مگه بیخیال میشد؟؟ از بس پیگیر بود میترسم دم بدم آمار بگیره. هرچند گفتم خیلی سرم شلوغه و خودم برنامم درس شد خبر میدم... آدم این روزا جرئت نمیکنه به کسی سلام کنه

خیلی دوست دارم کلاس خط برم.. صرف نظر از این موجودیکه خیلی گیر بود و البته مکانشم دور بود . اخرشم به این آرزومم میرسم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۸
سپیدار

صبح تا حالا دوتا برنامه کنسل شد

اولی یه قرار داشتیم بعد از ظهر که به نظرم خیلی بیخود بود از اولشم و صبح با اس ام اس همکارم لغو شد

دومی کلاس ورزشم بود که رفتم دیدم دارن میرن اردو و منم برگشتم خونه. خانومه گفت خبر بده خونه بیا بریم گفتم نه بابا با این حالم ترجیح میدم برم خونه استراحت کنم.گرچه که تا همین الان مشغول بودم و بعدم باز باید برم بیرون

سومیم اگر کنسل بشه که دیگه خیلی خوبه

میخواستم ثبت نام کنم برا ترم جدید خانومه میگفت امروز دوشنبه اس من میگفتم سه شنبه! اخرش از رو تقویم نگاه کرد گفت آره سه شنبه اس.. تو راه یادم اومد امروز یکشنبه اس 

اون مسابقه هم که قرار بود بریم احتمالا لغوه که اینم باعث خوشحالیه! گفتن قراره با اتوبوس ببرن!!! منم گفتم نمیام و بقیه هم


تو رستوران چندتا پیرزن و خانم مسن بودن که اونجا رو رو سرشون گذاشته بودن.تیپ و ارایشاشون که از من بروزتر بود! بلند بلند قهقهه میزدن و حرف میزدن و شوخیای +18 میکردن! جدا از شنیدن بعضی حرفاشون من خجالت میکشیدم.. فوش بهم میدادن و ... خیلی زشت و زننده بود

جدیدا اسم جلف بازی و رفتارای سبک و زننده رو گذاشتن " کودک درون" و هر کیم هر کار خارج از عرف یا غیر معمول و دور از سنش انجام میده میگن چقد سر زنده است و دلش جوونه و کودک درونش فعاله!! اینم ازون خزعبلاتیه که برای توجیه رفتارای غلط به جای قبول واقعیت و رشد شخصیت درونی جا انداختن. خیلی دیدم خانومهای مسن یا پیر که باهم گردش و تفریح میرن ولی سن و سالشونم فراموش نمیکنن و اینقدر ادا اطوارای زننده از خودشون نشون نمیدن

یادمه رستوران احسان که یکی از رستورانای شناخته شده ی شهر هست چندباری که رفتیم چندتا خانوم پیر بودن که خیلیم شیک و مرتب بودن و همه ی خدمه اونجا هم میشناختنشون در نهایت متانت و سنگینی اونجا دور هم جمع میشدن و معمولا هم سوپ و سالاد و اینجور چیزا میخوردن. اینقدر دوست داشتنی بودن که دلت میخواست بری پیششون بشینی


دنبال کتابی به اسم "پس از تو" بودم نوشته ی "جوجو مویز" که قبلا فیلم کتاب قبلی به نام " من پیش از تو " رو دیده بودم و جالب بود . یه کتاب با همین نام دانلود کردم ولی تا شروعش کردم دیدم یه رمان ایرانی مزخرف و سراسر پرت و پلاهاییه که تماما نه تنها از فرهنگ ما دوره که از واقعیت هم فرسنگها فاصله داره تا جایی که میتونم بگم اینا فقط توهمات زاییده فکر یک دختر بچه ی ۱۴ ساله است نه یک خانم بالغ! کتاب و که تا آخر نخونده پاکش کردم ولی متاسفم که چنین اراجیفی در اختیار دختر و پسرای کم سن و سال ما قرار میگیره و باعث میشه مدام تو رویا باشن و فکرشون رشد نکنه. نمیدونم اون نویسنده با چه رویی اسمشو پای این چرت و پرتا مینویسه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۲۷
سپیدار

در کنار خستگی و مریضی و بی حوصلگیا یه وقتاییم یهو هیجانی میشم و میزنم به در پخت و پز .مث شام ماکارونی دیشب و شیرینی و نهار استامبولی امروز و کیک دوباره برا فردا!

خودمم نمیدونم چه جوری یهو جوگیر میشم!

دیروز کلا حال درونیم خیلی خوب بود شایدم خوب شد!؟

یه عده ام که باز امروز طبق روال هر سال ختم عمومی برپا کرده بودن برای ببعیا!

هشتک ببعی رو ازاد کنید و نه به خشونت و ازین قبیل اراجیف...

والا تا اونجا که ما میدونیم و عقلمون میرسه این یه رسم ساخته ذهن معیوب بشر نیست بلکه یه حکم از جانب خداست و داستانشو همه شنیدیم!

اینم همه میدونیم که اصل کار نشون دادن دل بریدن حضرت ابراهیم از عزیزترین داشتش بود، فرزندی ک در سن هشتاد سالگی خداوند بهش عطا کرد و واقعا چی از جان عزیزتره؟ و کدوم جان عزیزتر از جان فرزند برای پدر و مادر؟؟

خدا پیامبرشو امتحان میکنه و بعد ازون امر میکنه که حاجیا تو این روز قربانی کنن برای دل کندن از دنیا و مادیات! و مهمترین قسمتش اینه که گوشتش سه قسمت بشه و اول به نیازمندان دوم به اشنایان و سوم به خانواده داده بشه!

حالا اینکه ماها طبق معمول هیچ کاری و حتی هیچ حکم الهی رو درست انجام نمیدیم و افراط و تفریط بخش جدا نشدنیمون هست دلیل بر این نمیشه که به قول بعضیا چهره اسلام خشن نشون داده بشه!!!

والا اون کشورایی که صرفا جهت ایجاد تفرقه و خراب کردن دین مذهب این خزعبلات و میسازن و منتشر میکنن (اغلب هم توسط خودیا!!) هزار و یک وحشی بازی دارن ولی کسی حرفی ازشون نمیزنه!! نمونش که اخیرا حرفش بود زنده سرخ کردن و پخت پرندگان! تو بعضی رستوراناشون و کلی وحشی بازی دیگه حالا میان برا ما درس تمدن میدن و نه به خشونت و متاسفانه عده زیادیم از روی جهل همون راهو ادامه میدن

اینکه ذبح باید تو کشتارگاها باشه و نه در معابر و جلوی چشم دیگران و حقیقتا به دست نیازمندش برسونیم دیگه برمیگرده به شعور خودمون!

این وسط یه دروغاییم میان میسازن که هیچ منبع و سندیم نداره که قبلا ایران باستان درخت میکاشتن و فلان و بیسار!

جالبه که هر وقت میخوان یکی از شعائر دینی و مذهبی رو بکوبن میگن زمان کوروش و داریوش فلان بود!!! خب مردم ما عادتشونه به گذشته ای که باید بگم هییییچ اطلاعاتیم راجع بهش ندارن و بیشترش در حد افسانه است تو ذهنشون ببالن و افتخار کنن!

خلاصه شماهایی که طرفدار حقوق حیواناتین و دلتون برا گوسفندای بیچاره میسوزه بعد ازین دیگه هیچ نوع گوشتی نخورین! گرچه که گیاهان هم موجودات زنده ان اونا هم گناه دارن طفلیا.  ندارن؟؟؟ 

خواهشا فکر کنیم!! خیلی فکر کنیم! قرار نیست آکبند به خدا تحویلش بدیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۸
سپیدار
همه تو اتاق جمع بودن و همهمه بود.. خانوم آقای ایکس هم اونجا نشسته بودن تا اومدم گفت سپی بیا این دمنوش برا تو..منم که خیس بودم و سردم بود گرفتم و فکر کردم آماده ی خوردنه که داده دستم تو اون شلوغی! لیوانش اونقدرا داغ نبود..خوردن همانا و سوختن تا فیها خالدون هم همان!! تمام پرزای زبونم آتیش گرفتن و در حال حاضر هم چشاییمو از دست دادم

تصمیم به یه اردوی اخلمد گرفته شده که طبق معمول رفتن من در هاله هایی غلیظ از ابهام قرار دارن! اونا قراره از شب برن تا فردا عصرش!

یه کارت عروسیم گرفتیم که مال 5شنبه دیگست.. تعداد پایه ها اینجا بیشترن

اینقدر بدم میاد سر شیفت کسی مخصوصا مشتری به حرف بگیرنم که حد نداره!! واقعا تصورشون اینه که ما بیکاریم نشستیم به حرف زدن با اونا!
من اغلب جواب کوتاه و سربالا و بی توجه میدم که طرف دیگه ادامه نده یا حتی بعدش چند قدمی دور میشم و اطراف و نگاه میکنم که بفهمه قرار نیست بشینم به فک زدن با اون!
امروز اما یه نفر که متاسفانه آشنا هم بود ول کن نبود! استخر خلوت بود البته ولی میخواستم برم استراحت! چند باریم گفت اصلا ناراحت نباش که مجرد موندی!! ازدواج کردن هزار و یک مشکل داره ولی تو فقط یه مشکل داری دیگه میگن شوهر نکرده!!
گفتم من کلا مشکلی ندارم خیلیم راحتم!! ولی طرف تو کتش نمیرفت خلاصه یه ریز فک میزد..آخر چند لحظه فرصت بین حرفاش پیدا کردم و به هوای تذکر به یکی از مشتریا ازونجا دور شدم.. چند لحظه بعد یه آشنای وراج دیگه که چندان هم ازش خوشم نمیاد و نسبت فامیلی هم داریم پیداش شد...وای خدایا همکار جان به موقع رسید و گفت سپی بیرون کارت دارن...و بالاخره خلاص شدم..
دقیقا فهمیدم که بار آخرم بود به این آدم رو میدم!

چقدر بدن آدمایی که همه رو از بالا به پایین نگاه میکنن.. و به خودشون اجازه میدن با کسی که بنا به ضرورت زندگیش تو فقر و موقعیت بدی قرار داره رو تحقیر و توهین کنن
قبول ندارن حرف خدا رو که میگه روزی بعضی از شما رو به دست بعضی دیگه قرار داده!
آدمایی که ثروت زیادی دارن فکر میکنن همش مال خودشونه! از کجا آوردن دقیقا؟؟ یعنی نمیتونست همه چیز برعکس باشه؟؟
چقدر کوته بینن که فکر میکنن این مالی که با حرص و ولع جمع میکنن و مواظبن ذره ایش از دستشون نره اونجایی که باید به دردشون نمیخوره!!! به قول باباطاهر:

به قبرستان گذر کردم کم وبیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بیکفن در خاک رفته

نه دولتمند برده یک کفن بیش

خیلی حماقت لازمه که تصور کنیم این مال و ثروت به هر قیمتی که بمونه و زیاد بشه به دردمون میخوره تا ابد!

به کسی که نیازمنده بی منت ببخشیم و تمیز!

دوست جان از مادر بزرگ تازه درگذشتش میگفت و اینکه به خانومی که میومده کمکش کنه چقدر میرسیده!

اینکه همیشه در کمال ادب و احترام باهاش حرف میزده نه دستوری!

مثل یک مهمون ازش پذیرایی میکرده و قبل اومدنش براش چایی تازه درست میکرده و همیشه چایی با بیسگوییت یا شیرینی بوده!

همیشه نهار سوپ بوده بعلاوه یه غذای اصلی!

همیشه سفره رو خودش پهن میکرده به بهترین شکل ممکن درست همونطور که برای یه مهمون رودرواسی دار سفره مینداخته!

همیشه غذا زیاد درست میکرده که خانوم سیر بخوره و برای بچه هاشم ببره...

حالا بعضیا انگار برده گرفتن


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۲
سپیدار
دیروز انتخابی بود من روز اول 59 زده بودم و دیروز 55 زدم رکوردمو و قرار شد بین منو اون یکی قورباغه که 58 زده بود منو ببرن!
البته که من استرس مسابقه و این خزعبلات و ندارم کلا چون خیلی دیر خبر دادن و ما هم تمرینی نداشتیم بعلاوه خستگی این روزای شلوغ تابستون و کلاسا! حالا هر کیم میخواد توقعی داشته باشه بذاره دم کوزه آبشو بخوره
من همون ست گرمکن و شلوار و شالی که قراره بگیرم به تنهایی روحیم و خوب میکنه بعدشم که یه مسافرت رفت و برگشت با هواپیما! که دیگه خستگیشم نمیمونه فقط غصم اینه که اونجا تنهام چون پارسالیا که نیستن بقیم که میشناسمشون تو رده خودم و بعد خودم دوتاشون سرعتی برمیگردن بعد مسابقه و یکیشونم میره خونه دوستش احتمالا! اگر اجازه بدن البته. خدا کنه اجازه ندن بهش :-}
امروزک نرفتم باشگاه. اول به این دلیل که با دمبل کار میکنیم و حسابی کت و کولم گرفته برا تمرینا و رکوردا به زور شنا میکنم حقیقتا چون دستام اصلا بالا نمیاد! الان نمیدونم دیروز اون 10 تا پروانه 25 متری رو چه جوری شنا کردم دقیقا؟؟؟؟!!!
بعدم امروز صبح بیدار شدم به قصد رفتن و دیشبم همه چی مو آماده کرده بودم که برم ولی دمبل برندارم ولی دیدم خداییش خسته ام و باید یه استراحت کوچیکی به خودم بدم این بود که چون ددی هم نبود با مامی رفتیم حرم بعد خرید پارچه بعد کمی ملزومات و بعدشم رفتیم کتابخونه ای که تو کودکی اول تابستون مامی جان مارو میبرد تا برا تابستونمون کتاب و بازی فکری بخریم!! چقد ذوق داشتیم..ولی الان که رفتم دیدم یه طبقش شده صنایع دستی :/ کتاب مثل قبل زیاد نداشت مخصوصا بچگانه..منم اونایی که میخواستم و پیدا نکردم و تو بخش کتابای ادبی و تاریخی هم اون نویسنده هایی رو که میشناختم کتابایی ازشون موجود بود که خونده بودم قبلا و بقیه رو هم نمیشناختم و خیلیاشون مقدمه و توضیحات ابتدایی نداشت که بدونم چیه!
رمان ایرانیم که کلا طرفش نمیرم
این بود که دست خالی اومدم بیرون!
و بعد از اینم مامان جان میخواست مانتو ببینه و رفتیم جنت و مانتو خرید!!
دست آخرم ساعت 12 و نیم رسیدیم و قبل از عزیمت به در خونه رفتم از کله چاچه ای ته خیابون خودمون چند سیخ جیگر خریدم که بی نهار نمونیم
یک ساعت خواب و یه قهوه و رنگ آمیزی موهای مامی جانم و بعدم دوختن مانتوی خودم...خودمونیما چقدر امروز کار کردم!!
پری روز شیشه ماشین خیلی کثیف بود آی پاش و تند تند زدم که با برف پاک کن تمیزش کنم دیدم برف پاک کن سمت خودم کار نمیکنه :( شب داماد جان بازش کرد گفت شکسته :( خودمم البته فهمیده بودم شکسته چون اصن تکون نمیخورد :( کی برف پاک کن قرقی عزیزمو شکسته آخه؟؟ خود به خود مگه میشه بشکنه؟؟ همینجوری الکی؟؟
یه ساین یا کانال معرفی کتاب بهم معرفی کنین یا کتابایی که خوندین راضی بودین بگین!
مخصوصا رمانهای تاریخی مثل سینوهه، استر، رامسس ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۰
سپیدار

غالبا افرادی که پایه ی خانواده گی بسیار ضعیفی دارن و بر اساس مورد دلسوزی دیگران واقع شدن ( و نه تلاش زیاد و واقعی) به جایگاهی هر چند نه چندان مهم! میرسن بسیار متوهم شده و دچار خود بزرگ بینی کاذب در حد بالایی شده و در اصطلاح عامیانه خیلی هم بی چشم و رو تشریف دارن!

این افراد اونقدر حقیرن که خودشونو همیشه در موقعیت خیلی بالا تصور کرده و دیگران و از بالا به پایین میبینن!

و همیشه سعی دارن خودشونو خلاف اونچه هستن نشون بده و وقتی دستشون به دهنشون برسه گرچه بیغوله نشین هم باشن دائم پز اینو میدن که فلان مارک لباس میخرن و از فلان فروشگاه!! و ... واقعیت اینه که اینها چیزی ندارن و سعی دارن با ظاهر ساختگی و همون اعتماد به سقف کاذب خودشونو خیلی بالا و برتر نشون بدن!!

مملکت گل و بلبل ما که مهد پرورش چنین جانورانیه و اگر اطراف کمی دورترمونو نگاه کنیم این روزا افراد متوهم و در عین حال بی لیاقت زیادی رو میبینیم که جایگاه هایی رو با همین واسطه اشغال کرده و در حال گند زدن به اون جایگاه هستن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۴۰
سپیدار
یه عده ام هستن که خود آزاری دارن!
اونم در حد مهلک
و غیر از اون یه جور تبرک دونستن و پاک و معصوم بودن بعضی وابستگان از جمله مرده هاشون
مثل این دوست جان ما که مادر بزرگش فوت شدن از زمان فوتش اینا (این فرد مامانش خالش داییش .. ) نوبتی یه زمان خاصی رو میرن میشینن خونه ی مامان بزرگه و ساعتها گریه میکنن!!
چنان این نوه خانوم از همه چی کناره میگیره و آه و فغان میکنه در غم از دست دادن این مادر بزرگ که دیگه انگار هیچ کی مصیبت نکشیده جز اینا!
حتی نسبت به اون همکار که مادرشو از دست داده این کاسه ش داغتره!!
هر روز ساعت 4 صبح حلوا به دست میرن سر مزارش!!
هرچند از دست دادن عزیزان سخته واقعا و داغیه که هیچ وقت فراموش نمیشه و حتی گاه گاهی داغش شدیدا تازه میشه اما دیگه بیش از حد عز و جز کردن و خود زنی چه تاثیری تو حال اون متوفی داره؟؟
جز اینه که اعتراض به حکمت و تقدیر و خواست خداست؟؟
همین بانو وقتی زنده بودن دختر جانشون خب البته کمکای مالی زیادی به مادر میکردن (یعنی همه ی بچه هاش انصافا) از خونه ای که توش نشسته بود و خرج روزانه شو مهمونیاشو حتی عوض کردن دکور خونه شامل فرش و مبلمان و پرده و ست کردنشون دوباره برای تغییر روحیه مادر.. تا جایی که باید بگم تو زمینه ی کمکای مالی بی نشون به مادرشون واقعا سنگ تمام گذاشتن اما خیلی وقتا جمع های دوستانه و مهمونیاشونو به مادر ترجیح میدادن!
نوه جان با اینکه خیییییلی کمک مادر بزرگ میکرد اما یه جاهاییم خیلی غر میزد! از اینکه وقتش مال خودش نیست و تا دیر وقت باید براش مثلا سبزی سرخ کنه و ... آدم یا برای کسی نباید کاری بکنه یا بی منت باشه! بی منت یعنی دیگه هیییچ حرفی توش نباشه!
حالا که این خانم به دیار باقی رفتن اون عده که کم توجهی کردن عذاب وجدانشون یه جوره و بقیم که خودشونو دارن از زندگی و خوشیاش ساقط میکنن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۴
سپیدار
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۲
سپیدار
وضعیت جسمیم دیگه داره بغرنج میشه.. خودمو بستم به انواع جوشونده و دستورات طبی بلکه افاقه کنه هنوز که چندان تاثیری نذاشته جز حالت تحول ناشی از خوردن اینهمه خوراکی بدمزه
تمرینامون از پارسال خیلی کمتر و راحت تره. پارسال 2ساعت و نیم تمرین میکردیم و چون 3 نفرم بیشتر نبودیم به قصد کشت ازمون کار میکشید
یه قهرمان شنای کشوری میاد استخر 16سالشه خیلیم دختر خوب و متواضعیه. دیروز گفتم شنامو نگاه کنه ایرادامو بگه! البته فقط یکیشو..بقیشم باید باز بگم ببینه و بگه.. داشت میگفت که سرناجی از راه رسید گفت تو الان نزدیک مسابقه تکنیکتو عوض کنی بدتر میشی نه بهتر!
خب البته دروغم نمیگه ولی خب عزیزم تو سه ساله داری شنای منو میبینی وقتی متوجه اشتباهات من نشدی منم وقتی یکیو اینجوری گیر بیارم نباید بیای وسط یهو ضایعش کنی دیگه!
3تا ایراد قورباغم گرفت که اولی خیلی مهم بود و درست میشه و با درست شدنش دومیم درست میشه اما سومی زمان میبره
دیروزم یکی از سرپرستا اومده میگه توروخدا مقام بیارین دیگه!!
گفتم از آذر پارسال هیچ تمرینی نداشتیم از نیمه اسفندم که تا حالا اصلا شنا نکردیم چون دوماه تعطیل بوده و بقیشم شلوغی از 8صبح تا 7 شب!
میگه خب من چیکار کنم؟؟؟
گفتم یه لاینبرامون اجاره کنین تو یه استخر دیگه که ما روزای فرد تمرین کنیم!
یا یه شیفت از مردا کم کنن بدن ما تمرین کنیم!!
بماند که دروری گفت ولی جالبه حاضر نیستن پول خرج کنن!!! برنامه ریزیم که صفر! بعد توقع بعترین نتیجه ام دارن!
من که اصن برام مهم نیس .پارسال مسافرت واقعا خوش گذشت تازه یه مایو گرونم مفتی گرفتیم :دی
امسالم قراره گرمکن و شلوار بدن خخ حیف اون دوتا ذلیل مرده نیستن و تنهام..به درک اصن
دیروز به زور نسرین و راضی کردم امروز باهم بریم بیرون..خواستم از این حال و هوای عزاداری برا مادر بزرگش یکم خارجش کنم کم کم.. خیلی اصرار کردم تا قبول کرد ولی دیشب دیدم حالم اصلا خوب نیس و کنسلش کردم
حالا ار باشگاه اومدم خونه میبینم مامی نیس!
منو باش عذاب وجدان داشتم که مامی امروز تنهاس من میرم بیرون با دوستم! هعی
هرچی فکر کردم کجا برم یا به کی زنگ بزنم دیدم اصلا حوصله ندارم.. پری روزم که رفتم خونه نسرین اصلا حوصله نداشتم و خسته و خوابالو بودم.. حالا من میخوام اینو از بی حوصلگی درآردم!
خیلی وقت بود دلم یمخواست تنها باشم تو خونه..هرچند الانم تنها کاری که میکنم گوش دادن به موزیک قر و قاطی با صدای نسبتا بلنده و یه جوشونده ی مزخرف که منتظرم سرد بشه و سربکشمش (اونم بعد یه بار ته گرفتن و دوباره جوشوندن) و یه تخم مرغ آبپز
خیلی بده روزام اینجوری میگذره.. اصلا نمیفهمم چه جوری پنجشنبه و شنبم بهم وصل میشه با سرعت
تو فکرم محرم و صفر مخصوصا محرم ورزشمو احتمالا باید عوض کنم چون اینطور که پیداست تغییری در شیوه ی ورزش ما ایجاد نخواهد شد!
و اما بچه هام تو مدرسه شنا..خیلی خوب شدن! خیلی بهم کمک میکنن و اغلبشون خوب شدن..ایرادات جزئیم دارن که باید رفع بشه به هر حال ولی نسبت به زمان کمی که پیشم بودن و غیبتای زیادشون به نظرم الان خوبن فقط باید اصلاح تکنیک بشن
از نظر رفتاریم دارم روشون کار میکنم..در اون زمینه ام رو به پیشرفتن
و همچنان هیچ کجا تو دنیای مجازی برام جذابتر از این وبلاگ نیست!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۵۶
سپیدار