خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

اساتید فلسفه مون از عالمی قبل از ورود به این دنیای مادی حرف میزدن و از عالم مُثُل 

یادمه دکتر توکلی میگفت همه ما قبل از اینکه بیایم اینجا یه جای دیگه با هم بودیم به خاطر همینه که گاهی کسی رو که بار اوله میبینیم حس میکنیم چقدر آشناست! 

یبارم استاد دیگه فلسفه که اسمشو فراموش کردم راجع به یاد گیری میگفت و گفت که ما به یاد میاریم! یعنی قبلا اینا رو یاد گرفتیم.. خب همیشه برام سوال بود اگه قبلا بلد بودیم چرا الان اینقدر سخته برامون؟ اصلا چرا یادمون رفته؟ چطور دوباره یادمون میاد؟ 

تا اینکه امروز داشتم پبج حامد تحماسبی (یه پسر مشهدی که به طرز فجیعی تصادف میکنه و برای دقایقی روح از بدنش جدا میشه و خیلی چیزا رو میبینه) رو میخوندم چون یه سری تجربیاتشو تو برنامه فرصت نشده بود بگه و تو پیجش مینویسه. این پسر یه چیزایی از داستان خلقت و میبینه تو اون حالت. و گفت رفته به قبل از تولدش و اونجا دنیایی بوده با یه عالم موجودات عجیب که حس خاصی رو منتقل نمیکردن و متوجه میشه اونجا جاییه که همه ی موجودات عالم قبل از ظهور در دنیا اونجان و به تمام اسرار خلقت و جهان آفرینش اگاهن و همه چیز و میبینن و خودشون انتخاب میکنن که در چه قالبی وارد دنیا بشن؟ انسان؟ گربه؟ کرم خاکی؟! 

و زمانی که انسان قراره پا به این دنیا بذاره و از رحم مادر خارج بشه تمام این آگاهی رو ازش میگیرن... 

تو این پازل خیلی چیزارو تونستم جا بدم و برام روشن بشن! و حقیقتا خلقت جذاب و دلنشینه

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۱۸
سپیدار

ینی تو غرب اینقد به پسرا بی توجهی میشه؟ که یه روز تو تقویم گذاشتن واسه اینکه بیشتر براشون وقت بذارن :)) خدایا شکرت این روزارم دیدیم 

والا تو این دنیای مرد سالاری همه چی به نفع شماست که!! الان باز یه عده میان میگن پسرا نباید گریه کنن! خب گریه کنین کی جلوتونو گرفته 🤷🏻‍♀️ والا همه کار میکنین نمیگین منع اجتماعی داره و مورد قبول نیس. اصلاح میکنین، ابرو برمیدارین، مو رنگ میکنین، آرایش میکنین🤦🏻‍♀️ فقط گریه آدم نیس این وسط؟؟؟ 

گریه کنین راحت شیم اینقد منت گریه نکردنتونو سر ما نذارین :))) 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۰
سپیدار

دخترا تو یه سنی دوست دارن خودشونو نقاشی کنن خیلیم طبیعیه به نظرم 

خب منم در کودکی شیطنتهایی داشتم از جمله اینکه هر وقت تنها میشدم قوطی رژای مامانو میبردم و هی امتحان میکردم و میشستم بعدم حوله ی زبر و محکم میکشیدن رو لبام که ردش نمونه و دور لبام مث پسر شجاع قرمز میشد. همون که بهش میگن رژ لب و حومه منتها اونجا تاثیر جریان خون زیاد بود! 

حالا کشوی لوازم ارایشم پره اما مرتب باید بریزم دور. اوناییم که هست این و اون بهم میدن 

اصلا حس خوبی به خودم ندارم وقتی خیلی به صورتم میمالم. وقتی با صابون میشورن حالم خوب میشه خیلی :)) 

تنها چیزایی که بیشتر اوقات استفاده میکنم یه رژ غیر تابلو و کم رنگ و یه خط خیلی باریک سورمه با خلال دندون! اونام از وقتی که کم خونیم شدید شد و خیلی بی حال و شبیه مریضا میشم گاهی 

واقعیت دیگه هم اینکه دلم میخواد راحت باشم. وقتی قراره بذم بیرون سریع آماده بشم. اگه مجبور شدم صورتمو بشورم غمم نباشه.. کلا رها و ازاد 

و اصلا اینهمه وقتم ندارم که جلوی اینه بگذرونم. حس میکنم تلف میشه 

بعدم من همینم دیگه! خب واقعا نظر بقیه مهم نیست، مهم برای خودم اینه که مرتب باشم لباسام همخونی داشته باشن و عطرم و زده باشم 

نمیدونم چطور بعضیا اون حجم مژه غیر طبیعی رو روی پلکشون تحمل میکنن و احساس زیباییم میکنن حقیقتا! یا هر دفعه یه عالم لوازم ارایش رو سر و صورتشون خالی میکنن که اغلب هم بوی نفرت انگیزی دارن و نشون از فیک بودن محصولات و مالیدن زیادیه! 

نمیدونم والا یا من خیلی بی حالم یا اونا خیلی باحال؟! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۱۴
سپیدار

هیچ واکسنی کرونا رو از بین نمیبره مگر واکسن تفکر و خرد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۴
سپیدار

بعضیا کلا عاشق شلوغی و سر و صدان

حرف با صدای بلند، تلویزیون صدا بلند، موزیک صدا بلند

من اگه صبح تا شب تو خونه تنها باشم حتی ماه ها بازم فکر نمیکنم تلویزیون و روشن کنم.. تجربه ثابت کرده که نمیکنم!

صدای بلندم حال نمیکنم مگه موقعیت خاصی باشه و فضای بزرگی باشه ( ازونا که توش قر میدی و اینا ) اما خیلی وقتا هم هست مثل الان که حتی حوصله شنیدن صدای خواننده رو هم ندارم کلا موزیک بی کلام گوش میدم به چه زیبایی و ملایمت :)

 

نمیدونم مواجهه شما در برخورد با یه جمعی که با هم میگن و میخندن چیه؟

مثلا اگه خان.م باشن و با تیپای نه الزاما خاص! خیلی معمولی

امشب ریا نباشه با دوستان رفتیم تو طرقبه افطار کنیم. فک نمیکردم کسی بیاد ولی شلووووغ :l بماند که یه خانومی با پررویی تمام اومده بود که ما رو از جامون بلند کنه که خودشون بیان بشینن ! دوستمم خیلی محکم و جدی گفت نه ما بلند نمیشیم!

جالبه میگفت بابا مامان من سنشون بالاست سختشونه رو صندلی بشینن شما جوونین بشینین رو صندلی!

حالا مامان باباش کجا بودن روی تخت داخل رستوران :l کنار درم بود و کاملا باز!

خلاصه

ما همینطور که حرف میزدیم یهو میخندیدیم و واقعا من که خودم حواسم نیس معمولا از قبلنم همیشه با صدای بلند خندیدن معروف بودم.. ولی هربار میخندیدیم متوجه چند نگاه خشن میشدیم و دوباره وولوم ومیاوردیم پایین ولی خب حافظه کوتاه مدتمون پاک میشد باز یهو میرفت بالا

 

حس خوبی اونجا نداشتم..نمیدونم دقیقا چرا؟ به خاطر بچه هایی که هی میومدن گل و ادامس و لواشک بفروشن؟ یا جو شلوغ و اخمایی که بهمون روانه شد!

کلا شلوغی رو دوست ندارم..

از جمع فراری شدم.. دیروز یه مقاله ای دکتر چاووشی ( روانشناس) گذاشته بود مبنی بر اینکه وقتی روابط اجتماعیتون با دیگران کم میشه کند ذهن میشین!

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۳۷
سپیدار

نمیدونم چند سالم بود شاید ۴ یا ۵ ! فقط یادمه وسط یکی از صحنای حرم امام رضا بودیم که نقاره خونه به مناسبت عید شروع به نواختن کرد و منم انگار وسط سن برم یهو شروع کردم وسط صحن رقصیدن!

و بعد چهره ی خشمگین پدر و دعواها و اخماشو یادمه و اینکه فکر میکردم چرا اینقدر دعوام کرد مگه چی شده؟! 

ظاهرا از بدو تولد همراه با انواع موزیک که از تلویزیون و رادیو پخش میشده من شروع به جنبش میکردم 

بعدها یادمه تو هر تولد و عروسی من بلا استثنا وسط محفل بودم و البته چیز زیادیم بلد نبودم اما انگار اعتماد به نفس بالایی داشتم اون زمانا 

بعد که به تدریج بزرگتر شدم فهمیدم تو خانواده ی ما رقص و موزیک حرامه! 

و دیگه یاد گرفتم همه جا مودب بشینم 

بعلاوه اینکه هرجا موزیک بود ما یا نمیموندیم اونجا یا اگر ناچار بودیم بمونیم حالمون خوب نبود!! 

دورترین نقطه از مجلس بودیم و در عذاب و حتی دستم نباید میزدیم برای سایرین.. 

تو مدرسه ، تو فامیل، تو جمع دوستا... همیشه متفاوت.. و منی که عاشق رقص و جنب و جوش فراوان بودم ( پست قبلی گفتم انرژی مضاعفی داشتم ) بسیار برام سخت بود.. 

تو راهنمایی یادمه یه کاست که روش قران بود و کسی گوش نمیداد و دادم دوستم برام البوم دهاتی شادمهر و ریخت و مامانم چنان المشنگه ای بپا کرد که هیچ وقت یادم نمیره.. حتی تا سالها فکر میکردم خدا منو بابت این کارم سخت مجازات خواهد کرد!

به هر حال طی سالهای بزرگ شدن اعتماد به نفسمم از دست داده بودم که بخوام وسط یه مجلس بلند شم حتی! 

دانشگاه اما کمی شرایط و تغییر داد.. اولین بار زمانی که یکی از دوستای صمیمیم ازدواج کرد تو مراسم اصلاح عروس!! منم دعوت بودم و ارایشگر و مادر عروسم که با من اشنا بودن و خلاصه بزور بردنم وسط و چقدر شرمسارانه قر دادم 

بعد چند تا عروسی پیش اومد که بزور البته تقریبا رقصیدم و انگار یکم اوضاع عوض شد 

شاید بی اهمیت به نظر بیاد ولی واقعیت اینه که جدا اعتماد به نفس ادم اونم تو اون سن وقتی بالا میره ک وسط یه جمع قرار بگیره.. 

همچنان تو جمع ها یا عروسی های فامیلی و دوستای خانوادگی اجازه رقص نداشتم که مبادا ابروی بابام بره!!!! 

به مرور طی سالهای اخیر البته کمی مادر جان ملایم تر شد و من تونستم هنر نمایی کنم تو جمع های فامیلی.. و در واقع همیشه بازم شلوغ و وسط مجلس شدم.. بماند که یه حرفاییم شنیدم اما اصولا اهمیتی به اراجیف نمیدم.. 

فک کنم ۵ سال پیش بود که تو جشن پایان سال باشگاهمون ی مربی رقص اومد و بعد من رفتم خصوصی باهاش تمرین.. ولی متاسفانه زیاد نشد برم چون خورد به گرفتاریمو و ... اما تو همون مدت خیلی چشمگیر پیشرفت کردم. مربی خوبی بود و روشخوبیم داشت خدا خیرش بده :) 

بعد از اون با رقصای یه رقاص ایرانی مقیم استرالیا به اسم محبوبه شروع به تمرین با همون متد کردم و باز هم خوش درخشیدم :)) 

جریان کلاس رقص و البته به مامی نگفته بودم تا اینکه به دلیل پیشرفت های تکنولوژی و خب بازنشیتگی ددی و جدا شدن از محیط قبلی مامی فهمید که کاش بلد بود برقصه! و فهمید ددی رقص دوست داره :)) 

ولی خب دیگه دیر شده بود.. 

من اوایل کرونا برای امید دادن به خودم همچنان تمرین میکردم.. فکر میکردم ب دور همیای بعد کرونا که قراره بترکونم اما دیدیم ای دل غافل کرونا رفتنی نیست به این زودی و راحتی! 

خلاصه طی این یکسال من دیگه حسم ب رقص کم و کمتر شد ( شایدم افسرده شدم چون عموما رقص تو جمع حال میده :)) ) ولی مامان جان به حقایقی پی برد و تغییراتی طی سالای اخیر تو هر دوشون دیدم و میبینم و داغ دلم هی تازه تر میشه از اونهمه سخت گیری و عذابی که از کودکی متحمل شدم و البته این تغییراتشون برای من دیگه خیلی دیره! 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۲۹
سپیدار

من همیشه به ماورا علاقه داشتم 

دنیاهای عجیب اما واقعی 

ترم اول کارشناسی سال ۸۵ بود و من تازه داشتم به ۲۰ سالگی میرسیدم ( چه زود گذشت ) استاد فلسفه مون اقای دکتر توکلی بودن و چقدر شیرین فلسفه رو تدریس کردن. از عالم مُثُل و عالم زَر و خیلی اتفاقات روحی و ماورایی برامون گفت.. کلاس فوق العاده جذابی بود و چقدر پشیمونم که اون زمان عقلم نمیرسید کلاسای اساتید و ضبط کنم! خیلی به خلاصه نویسیا و حافظه خودم اطمینان داشتم اما بعد از ۱۴ سال فهمیدم همشکلذب بوده و اتفاقا من جزء کسانیم که باید ضبط کنم و بعد لغت به لغت پیاده کنم تا یاد بگیرم 

بگذریم 

سال آخر به خاطر مسائلی که بخش اعظمش ناشی از استرسای وارد شده از سمت والدین گرامی و سخت گیری های بیخودشون بود بارها پیش اومد که ناگهان از هوش میرفتم و بعد از دقایقی چشمامو باز میکردم میدیدم تو دستشویی، تو اشپز خونه یا جلوی در ولو شدم.. هیچ وقتم کسی منو تو اون لحظات ندید چون عموما همون اول صبح بود که برای رفتن به دانشگاه بیدار میشدم 

یبار خواستم مظلوم نمایی کنم و خودمو ب موش مردگی زدم و گفتم ولی با هیچ عکس العملی مواجه نشدم ! وقتی میگم هیچی یعنی واقعا هیچی! 

خب از نظر روحی به کل پوکیدم ... و همینطور هی مسائل مختلف پیش اومد و اعتراف میکنم کار به جایی رسید که از پدر و مادرم متنفر شدم و هرچی فکر میکردم تنها نتیجه حاصل این بود که صرفا با مرگ من یا اونها (هر دو) مشکلات بینمون رفع میشه 

شاید بعدها تعریف کردم که من خیلی با همه خانواده فرق داشتم و انرژی های مضاعفی رو تو وجودم حس میکردم ( بعدنا فهمیدم نوعی از بیش فعالی بوده ) و مدام سرکوب میشدم. 

برگردیم سر ادامه جریان.. ترم آخر بودم و هر روز صبحم با نفرت شروع میشد و با نفرت تمام میشد.. خوابهای خیلی وحشتناکی میدیدم که اصلا دلم نمیخواست بخوابم! (بعدنا با خوندن یه کتاب که تو اینترنت سرچش کرده بودم این مشکل و تونستم رفع کنم تا حد زیادی ) 

یه روز عصر در حالی که وجودم پر از حال بد بود از خواب بیدار شدم و اولین سوالم این بود که چرا بیدارم؟ یا بهتره بگم چرا زنده ام؟ 

بعد از یه رفت و امد کوتاه بین اشپزخونه و اتاقم و مثل همیشه سکوت در برابر نیشو کنایه های مامان و وانمود به اینکه حالم کاملا خوبه! وایسادم که نمازمو بخونم.. یهو یه چیزی از درونم با شدت و سرعت خیلی زیاد از پاهام به طرف مغز سرم حرکت کرد و فقط در یک لحظه حس کردم چشمام گشاد شده و بشدت داغم و .. دیگه چیزی نفهمیدم 

نمیدونم چه حالی بود فقط یادمه تو یه فصای کاملا سفید و روشن واقع شدم و تمام اقوام دور و نزدیک که بعضیاشونو میشناختم و بعضیاشونم نه، و همگی قبلا فوت کرده بودن با لباس های بلند سفید اطرافمو گرفتن و انگار همه دارن با من حرف میزنن 

چیزی از حرفا یادم نیست همون موقع هم یادم نموند فقط یادمه مادر بزرگم یهو گفت تو باید برگردی! 

و چیز دیگه ای هم که یادمه اینکه اصلا حس درد، ناراحتی روحی با جسمی نداشتم. کاملا آروم بودم 

بعد همه با هم گفتن الان بیدار میشه الان بیدار میشه.. و کم کم محو شدن و من صدای بابا رو شنیدم که میگفت چیزی نیست الان بلند میشه و مامان که با نگرانی انگار گریه میکرد و صدام میزد 

بعد همه چیز مثل قبل بشد بعلاوه اینکه یه عالمه درد تو تمام بدنم حس میکردم و شدیدا گرمم بود.. لحظات اول انگار تو حال طبیعی خودم نبودم و میخواستم لباسامو درارم فقط 

بیشترشو دراوردم و با یه حالت گیجی و منگی و حالت تهوع دویدم طرف حمام.. 

در واقع من بعد از اون حس فشار شدید کاملا صاف با صورت به زمین افتاده بودم و در همون حین یه جیغ غیر عادی و وحشتناک ( به گفته ی حاضرین ) کشیدم که انگار غیر ارادی بوده.. دور چشم چپم و سمت چپ صورتم شدیدا کبود شد و یه بخشایی از صورتم، بخصوص بالای لبم زخمی و خونی بود 

بماند که بابام گفت حتما یه چیزی خوردی سردیت کرده! و زحمت بردن من به درمانگاه و نکشیدن.. منم تا مدتی تو خودم بودم! نا چند روزم بشدت ضعف داشتم 

اما هیچ وقت اون صحنه کوتاه و اون بی دردی و آرامش و فراموش نکردم.. 

بعدها پسر عمو گرامی همینجا کتاب در آغوش نور و بهم معرفی کرد.. خیلی عالی بود اما خب چون فقط صحبت بود و خارجی هم بود بعدها کمی به شک افتادم ک شاید ساختگیه بخشیش

حالا این روزا زندگی پس از زندگی رو میبینم و چیزی که برام روشن شده اینه که این دنیا تنها چیزیه که ساختگیه! 

انگار خیلی چیزایی که راجع به خدا و مرگ بهمون گفتن بیخود بوده 

و مهمترین چیز حق الناسه که اگر اینجا رفع نشه اون دنیا خیلی سخت خواهد بود! خیلی سخت!! 

اهان یه چیز دیگه 

سالها پیش خاله چهارمین دخترشو به دنیا آورد.. اون موقع همه چی رو براه بود.. یبار تو عالم رویا حالتی مثل مرگ بهش دست میده و بهش میگن بیا اینجا و دیگه به دنیا بذنگرد! خاله میگه نمیتونم دخترام خیلی کوچیکن.. بهش یه پرنده تو قفس نشون میدن و میگن اگه بمونی زندگی خیلی سختی در پیش خواهی داشت مثل همین پرنده تو قفس! خاله میگه عیب نداره بچه هام گناه دارن.. و الان سالهاست زندگیش بشدت سخته و درست مثل همون قفسه و هیچ کاریم نمیتونه بکنه.. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۴۴
سپیدار

کاش مردا هم زایمان میکردن 

اونوقت برا پایان نامه گیر نمیکردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۳۳
سپیدار

خب عنوان من پذیرفته شد حالا مونده استاد کپلک ( راهنمای دوم), ارشاد و راهنمایی بفرمایند برای شروع 

دوست محترم هم همین اول کار از شواهد پیداست پشیمون شده و منتظره من بهش بگم خب بیا مثل من کار کن.. منم نگفتم! همیشه همینطوریه تصمیمات احساسی میگیره بسیار هم پافشاری میکنه که انگار خیلی فهمیده است و سنجیده تصمیم گیری کرده ولی بعد کم کم میبینه حق با من بوده!

بگذریم.. به هر حال ادمها پر از تفاوتن

شما به حستون چقدر توجه میکنید؟ 

مثلا در برخورد با یه آدم یا یه مکان و موقعیت جدید اگر حستون بهش خوب نباشه چیکار میکنین؟ 

من همیشه متوجه این موضوع میشم ولی میگم نه دلتو بد نکن ... 

اما الان کاملا مطمئنم که وقتی همون اول حسم بده باید کاملا بهش توجه کنم و از اون جریان فاصله بگیرم! 

هرچی به گذشته نگاه میکنم میبینم همینجوری بوده.. اونایی که حسم بهشون بد بوده اخرش زهرشونو ریختن و ثابت کردن 

حالا دیگه بعد از این میخوام بهش توجه کامل کنم بعد از این 

تلویزیون چه باحال شده راستی نشون میده پسره دوست دختر داره براش ماشین خریده و خونه اجاره کرده و رفت و امد دارن 🤦🏻‍♀️ بعد حالا رفته خواستگاری یکی دیگه و میخواد با اون ازدواج کنه 

رفیقشم داره بهش یاد میده که چه جوری دختره رو دک کنه 😐 

یعنی هرچی بلد نباشین تی وی یادتون میده نگران نباشین 

حالا من هیچ وقت تلویزیون نمیبینم.. اتفاقی اون تایم بیکار بودم دیدم 

 

شیرین کاری امروزمم اینکه تو اتاق وسطی دوتا سوراخ با دلر ایجاد کردم که دومی به اعن خورد و خیلیم ناجور شد بعد به یه بدبختی دورتا دور پیچو مقوا چپوندم و چسب ریختم و روشم لاک سفید زدم 

لاکام دیگه فقط به همین کار میان جدیدا 

اصلا استاد ماست مالیم 

سواراخا هم واسه اویز کردن دو عدد گلدان بود 

اعتیاد گلی پیدا کردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۱
سپیدار