خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

واقعبت

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ق.ظ

من همیشه به ماورا علاقه داشتم 

دنیاهای عجیب اما واقعی 

ترم اول کارشناسی سال ۸۵ بود و من تازه داشتم به ۲۰ سالگی میرسیدم ( چه زود گذشت ) استاد فلسفه مون اقای دکتر توکلی بودن و چقدر شیرین فلسفه رو تدریس کردن. از عالم مُثُل و عالم زَر و خیلی اتفاقات روحی و ماورایی برامون گفت.. کلاس فوق العاده جذابی بود و چقدر پشیمونم که اون زمان عقلم نمیرسید کلاسای اساتید و ضبط کنم! خیلی به خلاصه نویسیا و حافظه خودم اطمینان داشتم اما بعد از ۱۴ سال فهمیدم همشکلذب بوده و اتفاقا من جزء کسانیم که باید ضبط کنم و بعد لغت به لغت پیاده کنم تا یاد بگیرم 

بگذریم 

سال آخر به خاطر مسائلی که بخش اعظمش ناشی از استرسای وارد شده از سمت والدین گرامی و سخت گیری های بیخودشون بود بارها پیش اومد که ناگهان از هوش میرفتم و بعد از دقایقی چشمامو باز میکردم میدیدم تو دستشویی، تو اشپز خونه یا جلوی در ولو شدم.. هیچ وقتم کسی منو تو اون لحظات ندید چون عموما همون اول صبح بود که برای رفتن به دانشگاه بیدار میشدم 

یبار خواستم مظلوم نمایی کنم و خودمو ب موش مردگی زدم و گفتم ولی با هیچ عکس العملی مواجه نشدم ! وقتی میگم هیچی یعنی واقعا هیچی! 

خب از نظر روحی به کل پوکیدم ... و همینطور هی مسائل مختلف پیش اومد و اعتراف میکنم کار به جایی رسید که از پدر و مادرم متنفر شدم و هرچی فکر میکردم تنها نتیجه حاصل این بود که صرفا با مرگ من یا اونها (هر دو) مشکلات بینمون رفع میشه 

شاید بعدها تعریف کردم که من خیلی با همه خانواده فرق داشتم و انرژی های مضاعفی رو تو وجودم حس میکردم ( بعدنا فهمیدم نوعی از بیش فعالی بوده ) و مدام سرکوب میشدم. 

برگردیم سر ادامه جریان.. ترم آخر بودم و هر روز صبحم با نفرت شروع میشد و با نفرت تمام میشد.. خوابهای خیلی وحشتناکی میدیدم که اصلا دلم نمیخواست بخوابم! (بعدنا با خوندن یه کتاب که تو اینترنت سرچش کرده بودم این مشکل و تونستم رفع کنم تا حد زیادی ) 

یه روز عصر در حالی که وجودم پر از حال بد بود از خواب بیدار شدم و اولین سوالم این بود که چرا بیدارم؟ یا بهتره بگم چرا زنده ام؟ 

بعد از یه رفت و امد کوتاه بین اشپزخونه و اتاقم و مثل همیشه سکوت در برابر نیشو کنایه های مامان و وانمود به اینکه حالم کاملا خوبه! وایسادم که نمازمو بخونم.. یهو یه چیزی از درونم با شدت و سرعت خیلی زیاد از پاهام به طرف مغز سرم حرکت کرد و فقط در یک لحظه حس کردم چشمام گشاد شده و بشدت داغم و .. دیگه چیزی نفهمیدم 

نمیدونم چه حالی بود فقط یادمه تو یه فصای کاملا سفید و روشن واقع شدم و تمام اقوام دور و نزدیک که بعضیاشونو میشناختم و بعضیاشونم نه، و همگی قبلا فوت کرده بودن با لباس های بلند سفید اطرافمو گرفتن و انگار همه دارن با من حرف میزنن 

چیزی از حرفا یادم نیست همون موقع هم یادم نموند فقط یادمه مادر بزرگم یهو گفت تو باید برگردی! 

و چیز دیگه ای هم که یادمه اینکه اصلا حس درد، ناراحتی روحی با جسمی نداشتم. کاملا آروم بودم 

بعد همه با هم گفتن الان بیدار میشه الان بیدار میشه.. و کم کم محو شدن و من صدای بابا رو شنیدم که میگفت چیزی نیست الان بلند میشه و مامان که با نگرانی انگار گریه میکرد و صدام میزد 

بعد همه چیز مثل قبل بشد بعلاوه اینکه یه عالمه درد تو تمام بدنم حس میکردم و شدیدا گرمم بود.. لحظات اول انگار تو حال طبیعی خودم نبودم و میخواستم لباسامو درارم فقط 

بیشترشو دراوردم و با یه حالت گیجی و منگی و حالت تهوع دویدم طرف حمام.. 

در واقع من بعد از اون حس فشار شدید کاملا صاف با صورت به زمین افتاده بودم و در همون حین یه جیغ غیر عادی و وحشتناک ( به گفته ی حاضرین ) کشیدم که انگار غیر ارادی بوده.. دور چشم چپم و سمت چپ صورتم شدیدا کبود شد و یه بخشایی از صورتم، بخصوص بالای لبم زخمی و خونی بود 

بماند که بابام گفت حتما یه چیزی خوردی سردیت کرده! و زحمت بردن من به درمانگاه و نکشیدن.. منم تا مدتی تو خودم بودم! نا چند روزم بشدت ضعف داشتم 

اما هیچ وقت اون صحنه کوتاه و اون بی دردی و آرامش و فراموش نکردم.. 

بعدها پسر عمو گرامی همینجا کتاب در آغوش نور و بهم معرفی کرد.. خیلی عالی بود اما خب چون فقط صحبت بود و خارجی هم بود بعدها کمی به شک افتادم ک شاید ساختگیه بخشیش

حالا این روزا زندگی پس از زندگی رو میبینم و چیزی که برام روشن شده اینه که این دنیا تنها چیزیه که ساختگیه! 

انگار خیلی چیزایی که راجع به خدا و مرگ بهمون گفتن بیخود بوده 

و مهمترین چیز حق الناسه که اگر اینجا رفع نشه اون دنیا خیلی سخت خواهد بود! خیلی سخت!! 

اهان یه چیز دیگه 

سالها پیش خاله چهارمین دخترشو به دنیا آورد.. اون موقع همه چی رو براه بود.. یبار تو عالم رویا حالتی مثل مرگ بهش دست میده و بهش میگن بیا اینجا و دیگه به دنیا بذنگرد! خاله میگه نمیتونم دخترام خیلی کوچیکن.. بهش یه پرنده تو قفس نشون میدن و میگن اگه بمونی زندگی خیلی سختی در پیش خواهی داشت مثل همین پرنده تو قفس! خاله میگه عیب نداره بچه هام گناه دارن.. و الان سالهاست زندگیش بشدت سخته و درست مثل همون قفسه و هیچ کاریم نمیتونه بکنه.. 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۱۸
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.