خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

فک کنم 3سال میشه همو میشناسیم! شایدم 2سال!
گرچه همیشه دور بودیم از هم ولی امروز که برای اولین بار از نزدیک دیدمش حس میکردم سالهاست همو میشناسیم
انگار تمام این مدت حتی بیش از اون ما با هم بودیم
دلم میخواست طوری برنامه ریزی میکردم که بیشتر باهم باشیم 
ولی خب دوری راه ها و دردسرای من مانع شد و اونم دو روز دیگه ازینجا میره...
امروز خیلی پر درد سر بود برامون.. خیلی گرما خوردیم.. همشم تقصیر من بود..اما ازونجا که به هر حال یه آدم دوست داشتنی رو دیدم و ساعتی رو باهاش گذروندم و معتقدم اگه بعضی کارا و برنامه ها به دلایلی اینطور سنگ جلوشون میافته یعنی قرار نیست که انجام بشن!
پس ازین بابت ناراحت نیستم



۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۸
سپیدار
بعضی وقتا حرف نزده حسمو میگیره
نگفته میفهممش 
وقتی تعریف میکنه خوووب حس میکنم
هرچقدر ازش دلخور باشم و لجم گرفته باشه کافیه ببینمش!
انگار نه انگار...
وقتی حالم بد میشه حالش بد میشه
وقتی حالش بده حال منم بد میشه
وقتی با همیم انرژیمون در حد انفجارم میرسه
شده با آدمای این شکلی باشین؟؟؟
برخورد کردین با کسایی که همه جوره انرژی های مثبتشون بهتون منتقل بشه؟؟
من یکیشونو دارم...یه دختر با انرژی های فوق العاده مثبت و این تنها عقیده ی من نیست..همه کسایی که میشناسنش همین و میگن
منتهی یه فرقی بین من و بقیه براش هست!
و اون با بقیه برای من
نه من مثل اونو داشتم نه اون مثل منو
انگار خدا روح ما دونفر و تو یه مسیر قرار داده
نمیدونم هنوزم تو این مسیر کسی یا کسایی هستن یا نه...
۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
سپیدار


اعصابم بهم ریخته بود دیگه..هی بدو این طرف بدو اون طرف ..تو فکر بودم یه حال اساسی بگیرم ازش...فهمید... وقتی ناراحت و عصبی میشم از دورم معلومه..اونایی که باید حساب کار خودشونو میکنن... اومد جلو..بغلم کرد و بوسیدم و گفت عزیزم مرسیییی خیلی زحمت کشیدی.. میدونم سخت بود بهت حق میدم...

هرچند که حرفمو زدم ولی نه به اون آتیشی. آروم گفتم 

به نسرین گفتم ببین میخواستم حالشو بگیرم فهمید با یه بوس و یه بغل ...م کرد !!!!

البته من که... نشدم ولی خب اون تصمیمات جدیدی گرفت

منم کوتاه اومدم فعلا!

دفعه بعد هیچی جلودارم نخواهد بود

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۱
سپیدار


3ساعت پشت سرهم و یک ساعتم سانس آخر تو آب 29 درجه بودم! 

اونایی که اهل استخرن میدونن آب 29 درجه یعنی چی؟؟

یعنی وقتی وارد آب میشی میلرزی و یکسره هم باید شنا کنی تا گرم بمونی وگرنه یخ میزنی..حالا تو این آب میخوای آموزش بدی..(گریه حضار) -_-

خلاصه که انگشتای دستم داشتن کاملا بی حس میشدن

گرچه همین آب سرد و به نشستن تو گرما و سردرد شدن ترجیح میدم

قرقیو بردم درمونگاه 400تومن تف کرد خوب شد :(

حالا من که سردر نمیارم آقاهه گفت سیم کشیش اتصالی کرده بوده خدا بهت رحم کرده!! والا مدتیه به هر دلیلی هرجا میرم میگن خدا بهت رحم کرده وگرنه...

40دقیقه ام معطل شدم تا ماشین و داد و اینقده خسته بودم و خواب آلود که نزدیک بود ایستاده چرتم ببره

یه غذا خوریم بود همونجا که فقط یه نفر توش بود به سرم زد بهش بگم بذاره چند دقیقه بشینم اونجا ولی یاد داستانای ترسناک افتادم بی خیال شدم

یه سوتیم دادم ک تعریف نمیکنم دیگه..تقصیر منم نبود البته منتهی پیشونی نوشت ما سوتیه

دیروز قصه های مجید و دیدم اتفاقی..بچه بودم زیاد دوسش نداشتم حالا میفهمم دلیلش اینه که شبیه کابوسای شبانه است ازونا که میبینی آخرین لحظه جا موندی ..از امتحان..سفر..یا هر چیزی..و خلاصه همه جور اعصاب خوردی توش هست .. 

دیشب خواب دیدم کیفمو زدن..امروز فاصله ی کوتاهی ک مجبور ب پیاده روی شدم و استرس داشتم..

از بس داد زدم صدام.گرفته..این آخریا دیگه سوتمم نمیومد...به خصوص شیفت آخر تو اوج شلوغی من تک ناجیم و همه مربی..گلوم پاره میشه باید یه فکریم برا این بردارم

رویهم رفته روز بسیار خسته کننده اما خوبی بود

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۶
سپیدار


کار کردن با این بچه ها لذتبخش ترین کار دنیاست

شاگردم امروز جلسه ی دومشه..7سالشه یا 8.. از راه اومد دستشو آورد جلو منم دستمو بردم جلو..محکن دستشو کوبید کف دستم و گفت سلام..خوسم اومد ازش هرچند خندمم گرفته بود ازین حرکتش با اون صدای بلندش که انگار بلندگو قورت داده و اون دندونای افتادش یه ریز حرف میزنه و خانوم خانوم میکنه

متاسفانه آموزش در هر زمینه ای تو کشور ما ( شاید هم بعضی جاهای دیگه ) خیلی مورد ظلم واقع شده..چه در زمینه ی درسی باشه چه ورزشی چه بعضی حوزه های هنری.. طوریه که خلاقیت از فرد گرفته میشه..مهم اینه که شما هر جا هستین در مدت زمان کوتاهی یه سری مطالب یا مهارتهارو یاد بگیرین حتی شده به زور!

توان متفاوت افراد هم مهم نیست! همه در یک زمان یک نوع آموزش دریافت میکنند

مهم اون موسسه یا سازمانیه که مربی یا معلم دراون مشغول به کاره..چرا؟ چون هرچی دوره ها زودتر تموم بشه پول بیشتری به دست میارن

تو کلاسای خود من کسایی هستن که به شدت ترس دارن..یا اینقدر بدنهای منقبضی دارن که حرکاتو نمیتونن به خوبی انجام بدن یا اینکه ضعف دارن در عضلات و بدنشون.. حالا همه ی اینا تو یه دوره ی یکماهه ثبت نام میکنن..و اگر بعد گذشت زمان مورد نظر نتیجه ی دلخواه و نگیرن افسرده میشن..عده ای هم کلا اصرار دارن هرطور شده وارد مقطع بعدی بشن چه یاد گرفتن چه یاد نگرفتن..و چقدر آسیب بدنی و فشار روحی به این افراد وارد میشه

بارها شاگردام گفتن شبایی که قراره فرداش کلاس داشته باشیم هنش خواب استخر و آب و غرق شدن میبینیم...خیلیها هم دلزده میشن و کلا بیخیال قضیه...و اگر هم مربی بخواد روشو عوض کنه و زمان طولانی تری در نظر بگیره بهش این اجازه رو نمیدن حالا یا مستقیم یا غیر مستقیم ..و این توقع رو در متربی هم ایجاد میکنن

به هر حال من روشهای خودمو دارم و ضمن اینکه از تجربیات دیگران استفاده میکنم شیوه ی خاص خودمو دنبال میکنم تا لااقل با استرس کمتر کلاسو پیش ببرم

بخصوص بچه ها همین که ترسشون بریزه به بهترین شکل ممکن کارهایی رو انجام میدن که بهشون گفته نشده! ای کاش برای این نوع یادگیری خلاقانه ارزش بیشتری قائل بودن


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۲
سپیدار


یادم نمیاد کی و کجا عاشق قهوه شدم فقط میدونم سخت بهش معتادم..

حالم این یه هفته بعد از رسیدن به خونه درست مثل همین تصویره..اونوقت پا میشم یه فنجون و دو قاشق قهوه و آب سرد و کنی عسل..7-8دقیقه ی بعد سر میکشم و بعدش انگار تورم رگهای مغزم کم میشه و کم کم آروم میشم

راست میگن که عشق ممکنه اول از نفرت شروع بشه..من حالمم از بوش چنان بهم میخورد ک از کنارشم رد نمیشدم

یادمه اولین بار که با رویا تو نمایشگاه کتاب نسکافه گرفتیم به پیشنهاد اون..من به زور خوردم

چه روزی بود...بعدشم ساندویچ و... 

دلم برای رویا تنگ شد برای دختر کوچولوش..باید برم ببینمشون

دوشنبه ک با حال خراب رسیدم خونه (شانس آوردم تصادف نکردم) تا چشمم به جوجم افتاد و سلامش کردم چنان با هیجان دستاشو آورد بالا تکون داد تا بغلش کنم و ازون خنده های شیطنت بارش تحویلم داد که خستگیم یادم رفت

میدونستم این جوجه ها یه روزی بهترین داشته هام میشن 


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۰
سپیدار


دلم قطار میخواهد

هوس بستن چمدان.. انتظار .. صدای تلق تلق نیمه شبهای قطار.. جاده..

و شوق رسیدن



۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۹
سپیدار

یه روزاییم اینقدر خسته و بی حوصلم که همه چیز و میبوسم میذارم کنار...

میام اینجا کار کنم..یکم کار میکنم و دیگه حسش نمیاد..فکر میکنم باید یه دوره ای رو بگذرونم اما...دراز میشم و تو هوای خنکش خوابم میبره..

آهنگا یکی یکی پلی میشن بعضیا خاطره انگیز و بعضیا خسته کننده

سمانه ام نیومد..قراره خیر سرش بیاد یاد بگیره و با هم یه کارایی شروع کنیم..هعی پیشونی..این بشر نه چیزی یاد میگیره نه کمکی ب من میکنه..

به هر حال تنهایی همین پایین و ترجیح میدم

کاش میشد فردا هم مشتریا رو یکی یکی ببوسم بذارمشون کنار مرتب و منظم و بی سر صدا

فکر میکنم به اینکه فردا هم باز سردرد میشم؟؟؟ چیکار کنم که نشم؟؟ 

انگار هیچ گریزی ازش نیست..فردا روز قرارمونه..طرقبه..حسش نیست..نمیدونم چرا..یعنی میدونم ولی ترجیح میدم انکارش کنم

آدم بعضی وقتا خودشم نمیفهمه که حقیقتا با موضوع کنار اومده یا با فرافکنی ازش فرار کرده!!؟؟

یه دوست و همکار قدیمی که قراره این دوماهو(شایدم بیشتر) باهامون باشه دیروز اومد..2ساله تو عقده و چند ماهیه پیگیر طلاق..عادی ترین خبری که این روزا میشنوم..یه عده جدا میشن و عده ایم که اولش خیلی راضی بودن بعد مدتی میگن زود بود..آدما نمیدونن از زندگیشون چی میخوان و یه سری کارا  از جمله (متاسفانه) ازدواج و به خاطر دیگران انجام میدن و آخرش به یکی از این دو راه میرسن (البته نه همه!) 

باز این همسایه خیرمون (شما بخونید شر) فردا تا چند روز میخواد داربست بزنه و کوچه رو بند بیاره..

تنها قسمت جذاب دیروز شاگردای قبلیم بودن که تو اوج شلوغی میومدن و احوالپرسی میکردن

چه دست و پا بزنم چه نزنم انگار یه نتیجه داره

یکی بیاد قرار بذاریم هر صبح جمعه کوله هامونو برداریم و بریم کوه..یکی بیاد باهم بریم گاهی پیاده روی و دوچرخه سواری.. 

بالاخره روزایی میرسه که کارایی رو انجام میدی ک زمانی به خاطر ترس انجامشون ندادی ولی تازه اون موقع میفهمی چقدر دیر شده..

کاش با همین حس و نترسی امروزم وارد 21سالگیم میشدم و ادامش میدادم..

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۸
سپیدار

دیروز به شدت خسته کننده بود ..ساعتا باز زیاد شدن..هوا به شدت گرم و خفه کننده است..با کمترین زمان استراحت بیشترین کارو ازمون میخوان و حقوق مونم به سختی میدن..و بهتره بگم یه بخشیشو نمیدن اصلا و فقط وقت کشی و بازی با کلماته تا زمان بگذره و کلا بیخیالش بشن...و به همین راحتی لقمه های حروم و میبلعن و تو شکم زن و بچه هاشونم میکنن با ظلمی که در حق ما میشه..لابد میگین جاتو عوض کن یا اعتراض..متاسفانه بعضی قسمتاش همه جا مشترکه و چندان فرقیم نداره..من هیچ وقت ازین آدما نمیگذرم و واگذارشون میکنم به خدا که میدونم بهترین انتقام گیرنده اس وقتی که میبینه ما تلاشمونو کردیم اما نتونستیم حقمونو بگیریم..و دو روز پیش حدیثی خوندم که "هرکسی که به دیگران ظلم کنه در همین دنیا دامنگیر خانواده و فرزندانش میشه حتما " 

دیروز و شنبه از هوای وحشتناک اونجا دچار همون سردردای وحشتناک شدم..و با یه قهوه ی غلیظ تا قبل خواب کمی تسکینش دادم..

دلم نمیخواد به این سیاهی ها فکر کنم و پررنگشون کنم اما سالهاست فکر میکنم اینجا جای زندگی نیست!! گوشه گوشه ی این مملکت پره از این اتفاقات..مدیران و مسئولانی که به راحتی ظلم میکنن و زیر دستاتی که هییییچ کاری ازشون بر نمیاد!!!!!

گاهی فکر میکنم هیچ قانونی وجود نداره جز قوانین ظلم به هرکسی که میتونید

یکی از دوستام داره اقامت امریکارو میگیره..حالا اینکه چرا اونجارو انتخاب کرده شاید به این دلیله که راحت از سایر کشورا اقامت میدن..ولی صرف نظر از مکانش بهترین کارو میکنه

همه جای دنیا مشکلات هست..حق و ناحق  هست..تبعیض هست..اما لااقل یه جاهایی یه خرده فرهنگهاییم هست..یه قوانینی که به اعصاب راحت ترت کمک میکنه..پروازی ک از عصر منتقل میشه به فردا صبح هرروز اتفاق نمیافته!!! وقتت همیشه و همه جا بی ارزش ترین کالا تلقی نمیشه!!! ..... بهشتی تو این دنیا وجود نداره اما بعضی جاهاش زیادی جهنمه!

تنها مورد امیدوار کننده اینه که مثل عراق و سوریه اینجا جنگ نیست که اونم مدیون تعدادی انسانهای از همه چیز گذشته ایه که زمینی نیستن و الا شک ندارم خیلی از مسئولین دلسوز خونه هایی تو نقاط دیگه ی دنیا دارن و اگه اتفاقیم بیافته ب سرعت نقل مکان میکنن و شاید از همین امروزم دارن برای همون روزشون جمع میکنن که اینهمه آدم و زیر پاشون نمیببنن

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۹
سپیدار


تو سالهاست که عبور کرده ای

مثل گذشتن از یک کوچه ی باریک

چون کاسبی دوره گرد

من اما پای رفتنم سست شد

نشستم و رویاهایم را بهم کوک زدم

شاید قواره ام شود


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
سپیدار


بدترین چیز تو استخر هواشه..اونم وقتی تابستون باشه..هوای به شدت گرم با هواکشای فوق العاده ضعیف که بود و نبودشون چندان تاثیریم نداره..بوی کلر و بخار آبم بهش اضافه کنید و آفتابی که ازون بالا و پشت تلقای سفید میتابه اما نه به آب!!! به محیط اطراف و فقط باعث گرمتر شدن محیط میشه و نه حتی روشنتر شدنش.. و من هیچ علاقه و کششی به گرما اونم به این شکل ندارم و همیشه ازش فراریم.. سردرد تنها پیامد این وضعه برام ک تا شب کلافم میکنه

برنامه ها کمی تغییر کرده..کلاسها و ساعتا..یه نیم ساعتیم از آخر اضافه شده

شاید یه تغییر در مدیریت کل مجموعه هم ایجاد بشه..خدا کنه همونی بشه که ما میخوایم شمام دعا کنین که بشه


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
سپیدار

از قبل ماه رمضون تصمیم قاطع گرفتم تو 3 مورد تغییر کنم.در واقع اصلاح بشم...حالا بعد گذشت 3 ماه دوتاش تا جایی ک میبینم تثبیت شده و سویم سعی در مراعاتش دارم

بالاخره آدم باید هر از گاهی خودشو رفرش کنه دیگه

از فردا دوباره سر کارو رفقا و شاگردا و البته اعصاب خوردیای بی کفایتی مدیر و تصمیم گیران مجموعه و کسری حقوق ما..خیلی به خودم میگم فکرشو نکن..نذار عشقی ک به کارت داری مغلوب مسائل و مشکلات مادیش بشه.. 

دیروز تو سرویسای بهداشتی بهشت رضا، بالای منبع مایه دستشویی یه لونه ی کبوتر بود و دوتاهم جوجه توش بودن..یکن بزرگ شده بودن اما هنوز نمیتونستن پرواز کنن..کبوترا موجودات خنده دارین .یه میخم ک از دیوار بیرون زده باشه میرن روش لونه بسازن..همین در توری ورودی هال خونه مون..تاحالا بارها اومدن سیخاشونو چیدن رو هم و به محض باز شدن در همش ریخته! 

صبح یه مطلب تکراری راجع به سرطان زا بودن امواج موبایل و وای فا خوندم..صرف نظر از سرطانش دیدم بهتره یه ساعتایی کلا وای فا خاموش باشه..دلیلی نداره آدم همش منتظر خبرایی از اون طرف خطوط باشه! کسی ک کار واجب داشته باشه با تلفن یا اس ام اسم میتونه خبرت کنه..لااقل اینجوری جذابیت این دنیای شبکه ای هم حفظ میشه

بعد از این ساعتایی ک میرم پایین قطعش میکنم شبام از 10:30 دیگه قطع و خواب یا مطالعه

صبم رفتم پایین قبلش مودمو خاموش کردم و اونجام رادیو روشن کردم

یادم اومد چقد عاشق رادیو بودم .چه شبا که میچسبوندمش به گوشم تا خوابم ببره...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
سپیدار

وقتی عادت کردی یه ماه شب تا صبح بیدار بمونی معلومه دیگه سر شب خوابت نمیبره!! حتی اگه ظهر نخواببده باشی

بعد عمری نشستیم خندوانه ببینیم ددی اومد نشست هی گفت ساعت 12 ..ساعت 12:30..هرچیم میگم 11 پدر جان! میگه نه 12 ..هیچی دیگه عطاشو به لقاش بخشیدیم

یه مشکل دیگم ک با تموم شدن ماه رمضون پیدا کردم نهاره..قبلنم سر کار ک نمیخوردم خونه ام به زور..حالا باز شروع شد

ظهر تو ماشین بیکار بودم فاصله بهشت رضا تا خونه رو چرتم گرفت..ماشین وایساد حیرون اطرافمو نگاه کردم دیدم آشنا نیس!! ...پیاده شدیم فهمیدم نزدیک یه رستوران معروفیم..دیدیم شلوغه هاااا منتهی فک نمیکردم صف باشن!! فک کردم شاید کسی مراسمی داشته و اینا مهموناشن..یکی از خدمه خیلی با احترام البته توضیح دادن ک باید صف وایسیم! گفتم بی خیال بابا بریم ...و رفتیم

اینقده بدم میاد برا غذا وایسم تو صف!!! اصلا بگن غذا از بهشت اومده عمرا اگه من یکی وایسم!!! 


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
سپیدار

دیشب ناپرهیزی کردیم و جوجه هارو برداشتیم رفتیم پارک

ترافیک بود ولی نه خیلی! اصولا ما روزای تعطیل و آخر هفته هیچ کجا نمیریم خب!

 چرا؟ چون شلوغه و جا نیست -_- بگذریم از جزئیات.....

خلاصه خوب بود و ما بانوان عزیزتر از جان نقشه های شومی کشیدیم در جهت آینده ای زیباتر 

امروزم رفتیم سری به اموات زدیم...تو خواجه ربیع یه آن توجهم جلب شد به کاشی کاریهای قدیمی و حجره های کوچیک که بالاش نوشته آرامگاه خانوادگی..به این فکر کردم بعضی از ما آدما چقدر کوچکیم و کوچک فکر میکنیم که برای اون دنیامون هم سقف این دنیایی میسازیم (البته با توجه به گفته های عده ای مبنی بر با کلاس بودن و این حرفا وگرنه جسارت به سایرین نشه)..مگه فرقی میکنه بعد از مردن تو آفتاب باشی یا سایه؟؟ تو اتاق دربسته با امکانات باشی یا تو حیاط لخت؟ اگه حقیقتا فرقی میکرد پس مامون (قاتل امام رضا ع) باید جایگاه خوبی اون بالاها داشته باشه چون زیر پای امام رضا ع دفنه!! 

به گنبد و بارگاهی که برای جناب خواجه ربیع درست کردن نگاه میکردم..تاحالا تو این سالها داخل اون آرامگاه نشدم! ولی ازونجا ک عاشق معماری قدیمی ایرانی و اسلامی هستم خیلی دلم خواست میرفتم و داخلشو میگشتم..به خصوص درهای کوچکی ک بالا نصب شده بودن...یاد نوشته ای افتادم ک متاسفانه به خاطر نمیارم تو کدوم کتاب خوندم و در صددم حتما پیداش کنم! نوشته بود که جناب خواجه ربیع بنده ای به ظاهر بس مومن بودن..بخشی از عمرشونم عزلت انتخاب کرده و از دنیا دور میشن..تمام مستحبات مفاتیح و انجام دادن و همه ی عمرشون به ذکر و دعا و نماز گذشته..حتی قبری کنده بودن و هرشب داخلش میشدن و تزرع ب درکاه پروردگار...تنها کاری ک انجام نداده بودن جهاد بوده! از قضا حادثه ی کربلا هم در زمان حیات ایشون اتفاق میافته..برای اینکه جهاد رو هم انجام داده باشن تا در پرونده ی اعمالشون ثبت بشه میرن خدمت امام حسین ع و میگن من برای به جا آوردن جهاد در خدمتتون میمونم (این قسمت و درست به خاطر ندارم) اما ظاهرا به دلیل ترس و سختی هایی ک پیش میاد فقط چند ساعتی (یا از قبل واقعه چند روزی) میمونن و برمیگردن به منزل و دیار خودشون..وقتی هم افرادی نزدشون میرن و میگن شما ک اینقدر با خدایی بیا و از امامت دفاع کن در برابر دشمن ایشون میگه من کاری به سیاست ندارم!!!!!!! و فقط عبادت خدا رو انجام میدم و تکلیفمم انجام دادم و همینجا در انتظار مرگم میشینم ... و در جای دیگه ای از همون کتاب یا مطلب خوندم ک با این اوصاف عباداتشون سودی نداشته چون اولا ما در اسلام چیزی بعنوان عزلت نشینی و کناره گیری از دنیا نداریم .دوما کسی که میره جایی دور از دنیا و گناه نمیکنه هنر نکرده!! مهم اینه که تو شرایط باشه و خودشو نگهداره و سوم اینکه کسی که امامشو نشناسه و یاری نکنه به مرگ جاهلیت مرده! و امام و خدا هم ازون فرد راضی نیستن...نتیجه گیری این داستان با خودتون اما اینکه چرا برای چنین فردی چنین گنبد و بارگاهی درست شده خدا میدونه! و اینکه چرا اغلب افراد نمیدونن چه کسی اونجا دفنه و برای زیارتش میرن هم جای تاسفاته.گرچه که خود اهالی مشهد برای زیارت اهل قبور میرن چون از قبرستانهای قدیمی و تنها قبرستان داخل شهره

ولی اگه نگاه کنیم میبینیم زبان حال خیلی از آدمای همین دوره ی خودمونم هست..

سر خاک پدربزرگم فاتحه میخوندیم دیدم رو برومون در یکی ازین حجره ها بازه..تعداد زیادی عکس شهدای دوران دفاع اطراف سردر بود..خیلی کنجکاو شدم برم داخلشو ببینم..کمی نزدیک شدم..توش خیلی شلوغ بود پر از عکس و کتاب و جالب اینکه رخت خواب و وسایل زندگی هم داخلش بود..برعکس بقیه این یه حس خاصی داشت..اینقدر کامل بود ک حس میکردم منزل شخصی کسیه و نباید سرک کشید گرچه درش باز بود..شاید کسی اونجا زندگی میکرد..تصور کنین زندگی با مرده ها..بی آزار ترین موجودات زمین.. و آدمی چقدر باید تنها باشه ک اینطور زندگی رو ترجیح بده..

بعد ازون بهشت رضا..جایی ک بسیاری از قبرها سالیان ساله ک خالی شدن و اجسادشونو مورچه ها و سایرین خوردن..و آدمهایی ک اونجا رو برای پیک نیک انتخاب میکنن...فرش میندازن نهار میپزن و میخورن و میخوابن و قهقهه میزنن بی خیال ترین انسانها باید باشن...وقتی قبرستان با پارک براشون فرقی نداره..

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
سپیدار

بگو چرا عکسام دیده نمیشن..پیکوفایل نامرد خراب شده باز

عیدتوووووون مبااااااارکککک🌹🌹🌹🌹

صد سال به این سالها

هر روزتون پیروز و نوروز

خلاصه که ما از ماه رمضون فقط بی خوابیشو فهمیدیم و بی حالیش خدا خودش قبول کنه دیگه الانم بسی خوشحالیم از فردا عیده 😊

به قول لکلاه قرمزی: الهم آخییییییییییش 😆

یه عالم دعای خوب دیگه

من ک چون روزه هامو گرفتم و دختر خوبیم بودم جایزه مو گرفتم :دی

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
سپیدار

در جریان جستجوی مدل از یه مدلی خوشم اومد ولی به هیچ کدوم از پارچه ها نمیخورد!!

رنگشم سفید یود

یهو یادم از ساتنای سفیدی افتاد که تو دوره ی ژورنال برای دوخت شنل عروس خریده بودم و یه بخشیشم قیچی زدم اما هیچ وقت ندوختمش

یه باز فقط به دوستم قرض دادم بعنوان رومیزی برای مهد کودکش استقاده کنه -_-

ازونجا که از کودکی همیشه لباس سفید برابر بود با زود کثیف شدن و خراب شدن این بود ک اول تردید کردم ولی بعد خیلی هوشمندانه و مقتدرانه تصمیم گرفتم این تابو رو بشکنم!

پارچه هایی که 6 سال مچاله شده رو باز کردم و آستریم توش پیدا کردم..یه مربع 150 در 150 که زمانی بعنوان رومیزی عید نوروز استفادش میکردم و اتفاقا جاییم ک سبزه آب میدادیم روش کاملا هویداست

یاد اسکارلت تو فیلم/کتاب برباد رفته افتادم که وقتی دختره ی ذلیل مرده با رت باتلر قرار داشت که مخشو بزنه پرده های خونه شو کند و سه سوت برا خودش یه لباس با شکوه دوخت

حالا خداکنه عروسی دعوتم کنن نگن آقای..باتفاق بانو :|

اونایی که تک فرزندا رو عروسی دعوت نمیکنن خیلی نامردن :(

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۶
سپیدار

چه استرسی بهم وارد شد :|

کاش میذاشتم همون فردا میرفتم :/

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
سپیدار

سخت مشغولم

کلی فسفور سوزوندم و گشنمه

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۰
سپیدار



هیچی مثل آب نمیتونه آدم و آروم کنه.دروغ میگم؟؟؟

وقتی عصبانی یا گرفته ام به محض اینکه وارد آب میشم فروکش میکنه

این شاگرد سفت و سختمم نمیدونم چیکار کنم..فعلا بهش گفتم 10 جلسه ی بعدیش باید پشت سرهم و هرروز باشه..

طبق معمول دور برگردون اول و پیچیدم..میشد مستقیم برم ینی یادم اومد ولی بعد اونهمه راهنما زدن ضایع بود دیگه..ما مث آقایون نیستیم ک تا اراده کردیم مسیر و عوض کنیم انگار نه انگار 4تا ماشینم پشت سرمونن!!!!

بعله ما به دلیل رفاه حال سایرین،قوانین و رعایت میکنیم

خلاصه خدا این آب و از ما نگیره


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
سپیدار

نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله و بی قرارم

از صب زود که چشمان زیبامو به دنیا گشودم (10صبح) اومدم اینجا ولی تقریبا هیچ غلطی نکردم

دو تا دوست پایه تو این دنیا داریم یکی شمال غربه و یکیم جنوب غرب .. خب خدایا این چه وضشه؟؟ چرا دوتا ربع گمشده ام که داری اینهمه باید دور باشن ازت خب؟؟؟

آدم تنهایی حوصله و انگیزه ی خیلی کارارو نداره..هعی روزگار

امشب شاگرد جان تشریف میارن..اینم انگیزه ی منو خشکوند والا..حالا خوبه زود یاد میگیره وگرنه خودمو میزدم با این برنامه ی 5روز در یکماه!!!!

یه شماره ام از 8صب دیروز هی زنگ میزنه ولی تاحالا ک جواب ندادم! از تلفن میترسم دیگه!

بسکه اینجا و اونجا هم شماره مو گذاشتم اصلا نمیدونم به کی کدوم شماره مو دادم؟؟؟

تازه بعضی جاهام پشیمون میشم 

بعدشم این چی با خودش فک کرده 8صب زنگ زده؟؟؟

دهن ماه رمضون اونم وقتی تا سحر یه کله بیداری چه جوری صب ساعت 8 میخوای پاشی؟؟؟


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۲
سپیدار


دانشی فراتر از عمیق ترین رویاهایم آنجا وجود داشت
 در قلب کسانی که ساکن آنجا بودند
نقشه ها،راه ها و حقایق در آنجا منتظر ما هستند
بعضی از آنها به قدر ابدیت قدمت دارند
و بعضی از آنها هنوز ساخته نشده اند و ما باید آنها را بسازیم
تنها یک بارقه از چیزهای بهشتی به من نشان داده شد
و من همیشه آن بارقه را چون گنجی بی پایان حفظ خواهم کرد...


در آغوش نور
نویسنده : بتی جین ایدی

خوندن این کتاب 86 صفحه ای رو بهتون پیشنهاد میکنم
با تشکر از جناب یگانه برای معرفی


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
سپیدار



خیاط که باشی میدانی کوک زدن گاهی سخت ترین کار دنیاست

کوک زدن همه ی لباسها تنها با نخ سیاه و سفید

مهارت میخواهد تا کسی نبیندشان

باید لا به لای پارچه های سرخ و سبز و آبی پنهانشان کنی

اصلا خیاط که باشی دیگر همه چیز را بهم کوک میزنی و بر قامتت میپوشانی

صبح را به شب و روزها را به روز بعد و هفته را به هفته ی بعدی...

خیالهایت را هم به ابرها میدوزی

شاید روزی پلکانی شد برای پروازت

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
سپیدار
به زودی بر میگردیم به روال عادی زندگی و جدا قصد دارم مث عادم برنامه ریزی کنم!!
از شلوغی بهم ریختگی خوشم نمیاد اما حقیقتش تحمل چهارچوب تکراریم ندارم!! به شدت در کارهام تنوع طلبم و به هیچ وجه نمیتونم یه کارو برای روزهای متوالی به تنهایی انجام بدم..حوصلم ازون کار سر میره

پ.ن 1: زنها عموما از "نرها" متنفر و فرارین نه از "مردها" !!! که اولی به وفور هست و دومی به ندرت...(بلانسبت جمع حاضر) همینکه از یکی خوشمون اومد محرم نمیشیم برای دیدن و شنیدن و گفتن هرچیزی!!!!

پ.ن 2: بچه همسایه تو دستشویی حیاط مونده بود تا مامانش برسه..اینام کولر روشن کرده بودن و درارو بسته بودن صدای فریاد بچه رو نمیشنیدن..آخرش زد زیر گریه که بیا دیگه...مادرای الان ک یکی دوتا بیشتر بچه ندارن چطور متوجه عدم حضور طولانی یکیشون نمیشن؟؟؟؟؟ بازم دم مامانای دوره ی خودمون گرم ♡♡
۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
سپیدار

صب رفتیم یه پولی ریختیم تو حلق شرکت بیمه که یه وقت زبونم لال قرقی چیزیش شد دستمون یه جا بند باشه (که البته اون زمانم قطعا نخواهد بود!!)

بعدش تشریفمونو بردیم فروشگاه برای منزل خرید کنیم!

اونجا دم در یه خانومی دیدیم که اصلا نشناختیمش!!

بعد داشتیم با گوشی زنگ میزدیم به منزل که حس کردیم صدامون میکنن ولی باز حس کردیم نکنه با ما نیستن و اشتباه میکنیم!!!

در همان حین ددی زنگ زدن و اون خانومم از جاشون بلند شده به سمت ما آمدند

با ایشان احوالپرسی غیر کلامی نموده و جواب ددیم دادیم و ... خلاصه بعد قطع تلفن خیلی گرم احوالپرسی و استخر کی باز میشه و این حرفا..فقط میدونستم این منو ازونجا میشناسه ولی حقیقت هرچی فکر کردم یادم نیومد این کیه!!؟؟ یا بهتره بگم کدومشونه؟؟

خلاصه خداحافظی و رفتیم سراغ سفارشات منزل محترمه

2قلم مامی سفارش نمودن 4قلمم خودمون بهش اضافه کردیم با این پشتوانه که کارت ددی همراهمون بود (شکلک موذی بازی)

خلاصه هنگام خروج کامل از محل به یاد آوردیم فرد مورد نظر کی بوده!!؟؟

بنده خدا خیلیم به ما ارادت داره و اونجا هم همیشه همینطور احوالپرسی میکنه

قبلنم موردای مشابه پیش اومده ولی خب نه به این شدت

ولی خب تقصیر منم نیس که..اون وضعیت و این وضعیتشون به کلی متفاوته آدم یادش نمیاد :دی


پ.ن: بعضیا میخوان عاشقتم بشن منت میذارن .این ورژنو دیگه ندیده بودم :| تازه باید راه به راه نازشونم بکشی :| نه داداش ما ازوناش نیستیم نیازیم به امثال شماها نداریم -_-

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۵
سپیدار

سال نو مبارک!

وقتی از شب قدر تقدیر یکسال نوشته میشه پس با اومدنشم سال نو میشه

امیدوارم دعاهای امسالتون اجابت بشه و منم یادتون نرفته باشه

دیشب ماه عسل و دیدییییین؟؟ :)) باز من دیدمش :پی

چقدر غم انگیز بود ..همون فاجعه ی منا و ..چند نفر از حاجی های زنده مونده رو اورده بودن

اگه مسئولین ما کاری که لازمه نمیکنن احیانا (شایدم میکنن ) اینجا دیگه خود مردم باید تحریم کنن و نرن!! والا پولی ک اونا از ایرانیا در میارن کم نیس ..

القصه...

سرماخوردگی به مامی رسید .منم نتونستم قانعش کنم روزه نگیره امروزو دیگه تا دلتون بخواد از افزار تا سحر چهاز تخم و آویشن و کلی چیزای بدمزه به خوردش دادم

یه چیزاییم بود (دونه های به) مث جودی ابوت تو یه دستمال پیچیده بودم دیشب پیداش کردم دریت کردم برا مامی..

چندین سال پیش یادمه شنیده بودم امریکا (و دوستاش البته) یه سری بیماری هارو خودشون درست میکنن.. بین مردم شیوع میدن بعد داروشو درست میکنن .اون زمان حرف این بود که کشفیاتشونو امتحان میکنن..مثل بمبای شیمیایی که آلمان درست کرد ریخت روسر مردم ما و بعد هم شیمیایی هارو برای درمان میپذیرفت!!

چیزی که حالا بهش رسیدن تجارت دارو هست..مردم و مریض میکنن تا هر روز داروهای بیشتری بفروشن.. حتی دیشب تو گفته های یکی از خانوما بود که اونجا یه چیزایی مثل اب بی بو درحال پخش شدن بوده و بعدش ادما بدنشان بی حس شده و یکی یکی می افتادن..

برنامه ی "عصر"شبکه افق ساعت 9 شب راجع به بیوتروریسم یا همون دستکاری ژنتیکی و دارو و ایناست مجریشم آقای طالب زاده که خودشم مسموم شده در جریان آخرین سفرش به عراق

پیشنهاد میکنم ببینین به نظر من که جالبه


و آممممااااااااا D: هیچی دیگه همین! 

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
سپیدار

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۸
سپیدار

قراره مهمون بیاد.چند خانواده مثلا از خانواده ی پدری!

خانوم از دو روز قبل مایحتاج و برسی میکنه و کارایی ک از صب روز مهمونی یاشبش مشغوله شامل ایناست:

 تمیز کاری و گرد گیری- جارو - شستن و خشک کردن و چیدن میوه ها و شیرینی- درست کردن سوپ و پلو و خورشت و سالاد!! اماده کردن ظروف - وسایل پذیرایی بعد نهار یا شام یا افطاری!! 

مهمونا میان..خانوم مرتب بین آشپزخونه و سالن پذیرایی در رفت و آمده..سفره ک چیده میشه خانوم آخرین نفریه ک میشینه و این در حالیه ک تقریبا همه غذاشون تموم شده! 

بعدش شستن و خشک کردن ظرفا و گذاشتنشون سر جاهاشون

پذیرایی مجدد با چایی و میوه و...

و دوباره شستن استکانا و ظرفای پذیرایی

مهمونا میرن..جارو کردن خونه..برگردوندن وسایل جا به جا شده .. مرتب کردن آشپزخونه و بقیه ی خونه..آخرین نفریه که میره برای استراحت

تمام این مدت آقا شب استراحت میکنه-ظهر میخوابه که خستگیش بره!! میشینه پا به پای مهمونا پذیرایی میشه که غریبیشون نکنه!!! 

بعد رفتن مهمونام هی به خانوم نیگه بسه دیگه خسته شدی -_-

از صدای جارو برقیم بیزاره و اعتراض میکنه..تازه در طی این مهمونی هی غر میزنه که چرا اینهمه مهمون دعوت کردی؟؟!! 

دریغ از شستن یه استکان یا جا به جا کردن یه دونه ی برنج!!

بعدم که خانوم از خستگی میافته میفرمایند خب میخواستی مهمونی نگیری!!!!

آقایون جدا دست مریزاد.خسته نباشید یه وقت!!

۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۷
سپیدار

انگار خواست خداست بعضی برنامه هارو ببینم یهویی (من نظر کرده ام :دی )

دیشب ماه عسل و دیدین؟؟؟ حقیقتا تحت تاثیر قرار گرفتم..فکر میکنم خیلی وحشتناکه مرگ و تو یک میلیمتری خودت ببینی..

برای اونایی که ندیدن: یه پسر جوونی به خاطر فقر گول میخوره و مواد مخدر جابه جا میکنه که اتفاقا میگیرنش و محکوم به اعدام میشه..3سال تو حبس بوده با تشویق یه نفر تو زندان شروع به حفظ قرآن میکنه تا عفو بشه..کمی ک میگذره مرگ براش راحت میشه و به خاطر علاقه ی خودش ادامه میده..رفتارش عوض میشه..دوبار پرونده شو میفرستن دادسرا ک عفو بخوره اما قبول نمیکنن..روچهارپایه ی اعدام خودش قرآن و میخونه..روزه ام بوده..3نفر قبلی اعدام میشن به این که میرسه رئیس زندان اجازه ی اعدام نمیده ..بالاخره هم عفوش میکنن

واقعا امتحان سختیه..شایدم از نظر منی که از مرگ میترسم سخته..

ظهرم اتفاقی از جلوی تی وی رد میشدم که یه برنامه از شبکه افق توجهمو جلب کرد..یه طلبه ی جوونی بود..از زندگی و تحقیقاتش میگفت تو زمینه ی مهدویت و خیلی خوشحالم که دیدمش چون راجع به یه سری خرافاتم صحبت کرد و یکیش چیزی بود که قبلا زیاد شنیده بودم..شاید اوایل قلبا شک داشتم اما یه جرایی تو فکرم بهش تعصب داشتم و این اخریا هم ک چندجا راجع بهش بحثایی رو خونده بودم دیدم نمیتونم ازش دفاع کنم!! و امروز با دیدن این برنامه فهمیدم شکم بیجا نبوده..

دلم میخواد کتاب بخونم..زمانی پیش اومد که به خاطر مقابله ی افکار و عقایدم با یه فرد بخصوص تصمیم گرفتم مطالعه کنم راجع با مسائل دینی ک به طور ارثی پذیرفتم اونم فقط به این دلیل که بهش ثابت کنم اشتباه نمیکنم!! اون موقع سنم کمتر بود و تعصباتم بیشتر و اطلاعاتم محدود طوری که خودمم قانع نمیشدم چ برسه دیگران...در جریان مطالعاتم به خیلی چیزا رسیدم و اون آدم با همه ی جفایی که در حقم کرد عقایدی رو در من شکل داد که باعث شد از اغلب تعصباتم بیرون بیام و به یه چیزایی حقیقتا عشق و اعتقاد قلبی پیدا کنم و به دنبال حقیقت باشم..هرچند هنوز نمیدونم اون روزا چرا اینقدر با من بحث میکرد تا چیزایی رو بهم بقبولونه..

ب هر حال دلم همچین مطالعاتی میخواد اما با کتاب نه پی دی اف و گوشی..

اینکه از اون حاج آقا به اینجا رسیدم برای اینه که اونم حرفش همین بود

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۴
سپیدار

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۰
سپیدار

امشب به جای حرم رفتیم حجامت حزیران

یکی از دوستای قدیم و همکار فعلیمم بردم برا اولین بار میترسید ولی خب راضی بود .قرار شد هر موقع میرم ببرمش

9روز دیگه ماه رمضون تموم میشه و میریم سرکار..اخ اخ یاد اومد خدا به خق این شبا نگذره ازشون هنوز نصف حقوق ماه قبلو ندادن ذلیل شده ها

شاگردمم گفتم هر روز بریم تموم شه حالا هی خبر میرسه مهمونی دعوتیم..امسال اقبال بهمون رو کرده انگار

دیشب مهمونی عمو جان همه رو دیدیم..و همه باز فردا تلپن اینجا

هیچ اتفاق خاصی درجریان نیست جز اینکه هرچی به تهش میرسیم بیشتر گشنم میشه و اینکه کلی خیاطی کردم این مدت.شما سفارشی ندارین احیانا؟؟

هه خوشم میاد چاپلوسی بعضیارو که نمیکنی و تحویلشون نمیگیری هوا دستشون میاد!! بعد هی دنبالتن همه جا..حس خوبیه.باکلاسم هس

و نکته ی آخر: همسران گرامی لطفا وقتی قبل از هر گردهمایی و مهمونی به هر دلیلی میونه تون شکرآب میشه طوری رفتار کنین که بقیه نفهمن!!! زشته دیگه بزرگ شدین

همش باید تذکر بدم

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
سپیدار

سرعتش خیلی زیاد بود ویییژژژژژژژژ و تق! محکم کوبیده شد به در و نقش بر زمین شد

به پشت افتاده بود و دست و پا میزد تا برگره اما غیر ممکن بود..مرگشو باور کرده بود چون دیگه هیچ حرکتی نکرد

از دور این موجود کوچولوی خاکی که شبیه پونز هستو نگاه میکردم

عین هلیکوپتر صدا میکرد موقع پرواز

اول خواستم از فرصت استفاده کنم و با یه دمپایی راحتش کنم بعد گفتم ولش کن خودش میمیره تو این حالت..باز ازونجا که خیلی مهربونم دلم نیومد دهن ماه رمضون دستم آلوده به خون یه موجود بیگناه بشه..این بود که رفتم برش گردوندم تا بتونه راه بره ولی بهش گفتم حالا که نجاتت دادم خودت برو بیرون و دیگم نیا آفرین.خیلی حرف گوش کن بود رفت !

کلید اسرار: بیایید با حیوانات مهربان باشیم

یه لونه زنبورم تو دیوار حیاط یافتم به زودی عسلم صادر میکنیم

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۶
سپیدار

اصلا کی گفته مردا باید بازنشسته بشن؟؟؟

مرد باید تا سالمه کار کنه اصلا مردا وقتی بیکار میشن مریض میشن

مرد باید 7صبح بره سرکار 7شب بیاد خونه اونم هر روز و مادام العمر حالا به جز ایام تعطیل

از 70سالگیم میتونه یکم زودتر بیاد خونه

ولی بازنشستگی برای یه مرد از زهر بدتره برا اطرافیانشم که دیگه گفتن نداره

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۳
سپیدار

بیاین این چند شب و برای هم دعا کنیم که هر دعایی در حق دیگران کنیم به خودمون میرسه


متاسفانه عزاداریامون عزاداری نیست وحتی این شبهاروهم حقیقتا قدر نمیدونیم

تلاش فقط در بیدار نگهداشتن چشمهاست اما دلها هنوز خوابن..

جوشن کبیر نهایتا نیم ساعت باید طول بکشه و قرآن بسر 10 دقیقه نه یکساعت این و دوساعت اون!!

کاش اونایی که دستشون تو کاره بفهمن..کاش مردم متوجه بشن..

دعا کنیم همه بیدار بشیم برای مابقی عمرمون

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۹
سپیدار

بالاخره اذان شد..مهمونا هنوز نیومدن..نماز میخونم و یه شربت خاکشیر شیرین میخورم..از بس شیرینه گلومو میسوزونه..یه خرما و دو بند انگشت نون شیرمال میگیرم دستم و میرم

خیابونا خلوته..اولین دور برگردونو میخوام دور بزنم! یهو یادم میاد باید برم هنوز...باز میرسم به اولین خیابون بعد میدون..نوشته شقایق! خدایا یعنی ندیدم و رد کردم؟؟

میخوام از دور برگردون برگردم به طرف میدون که یادم میاد نه هنوز باید برم بالاتر..

پارک میکنم و پیاده میشم..کمی ک میرم جلوتر میبینم چقدر جای پارک هست و من چرا اینقدر دورم؟؟ برمیگردم و ماشین و میارم جلوتر..تو استخرم منو یادشون نیست..کارت نشون میدم اسم شاگردمو میپرسن..بالاخره 10دقیقه به 9 کنار آبم..

حوصله ی تو آب رفتن ندارم..از بالا میبینم و ایراداشو میگم..

یه اشنا میبینم و یکی که میاد آمارمو میگیره..سال چندم و کجا کار میکنم..

10 دقیقه زودتر میگه تعطیل کنیم..کمی معطلش میشم..مامانش برام شله زرد فرستاده

برگشتنا ترافیکه..یه نفر بهم میگه لاستیک عقب کم باده دوباره تکرار میکنه و بالاجبار برمیگردم طرفش..چن لحظه ای نگاش میکنم اما چیزی نمیگم و برمیگردم..

مهمونا رفتن اما بچه ها هستن هنوز..

آخرین گروه 1:30 میرن و نمیتونم بخوابم دیگه

بارها چشامو میمالم..جلو اینه میبینم ک دورتادور چشمام سیاه شده..چشامو میشورم و با خودم فکر میکنم خوشگلتر شدم یا ماه رمضون باعث شده اینطوری ببینم..(خودشیفتم خودتوتین -_-)

خواب داره چشمامو به بند میکشه و من با فکر روز بعد و کاراش چشمامو رو هم میذارم

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۰
سپیدار

نزدیک به دو هفته این شاگرد ما کلاسشو تعطیل کرد، مامان جانم هیچ مهمونی نگرفت تو این مدت..داداشمونم قرار بود بنز ما رو ببره دوا درمون اونم قربونش برم همچون بسیاری از همجنساش درگاه ناامیدیه

حالا شاگرد جان از امشب تشریف میارن، شبم ما مهمون داریم،  برادر محترمم گقتن شنبه یا یکشنبه جهت ماشین اقدامات لازم و مبذول میفرمایند

یکی دوتا مهمونی دیگم تو راه داریم هنوز! شایدم 3تا! یه روزم تعطیل رسمیه دو شبم شب قدره..حساب کردم تا اخر ماه رمضون هر روز (به جز تعطیلات رسمی) براش کلاس بذارم به شرطی که چند روزشو ظهرا بیاد و یه روزم یه بار ظهر بیاد و یه بار شب تموم میشه!

یه روزشم یحتمل ماشین ندارم که یا باید ددی جان برسونن یا که از ماشینشون دل بکنن به طور کامل و بسپارن به بنده.و ازونجا که اون روزم جزو روزایی میشه ک ظهر میخوام برم اولی بد موقعست و دومیم بعید ب نظر میرسه!

هرچی من حساب کتاب میکنم و زمان برام مهمه و به وقت ا ما ارزش میذارم این شاگردمون شل و ول و بیخیاله

فک میکنن وقتی مربی خصوصی گرفتن یعنی به هر سازی زدن باید برقصه! نه عزیزم ازین خبرا نیس

امشب برنامه ای ک تا آخر ماه چیدم و میگم بهش ک بایدم قبول کنه!

والا معنیم نمیده آدم خیلی با شاگردش صمیمی باشه 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶
سپیدار

وقتی مامی جان از پس ددی بر نمیاد طی یه حرکت منو میندازه جلو

در واقع من میسم سپر بلا..هم حرفای مامی رو پیش میبرم هم غرولندای ددی رو میشنوم..البته به من کمتر غر میزنه ددی جان.اصولا ما با هم کنار میایم

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۴:۴۸
سپیدار
امشبم اتفاقی ماه عسل و دیدم
برنامه ی واقعا خوبی بود امشب!
یه آقای دکتر و خانومش بودن که سرپرستی 40 تا بچه (از نوجوانی ) به عهده گرفته بودن
جالبیش اینجا بود که همه با هم یه جا زندگی میکردن!
یعنی خانوم و آقاهه خونه ی مستقلی نداشتن و با همون بچه ها یه جا بودن
خودشونم 4تا بچه داشتن که اتفاقا عروسشون یکی از همون دخترا بود
چیزی که مرتب تکرار میشد این بود که ما همه خانواده ایم..از طرف تمام اعضا!
نکته ی مهم!
آقاهه گفت ما ثروتمند نبودیم!
خانومه با گروهی از خانوما کارای خیریه انجام میدادن و ...
مثالی که زد:
یه نفر از دره خودشو میندازه پایین تو رودخونه..ازش میپرسن انگیزت چی بوده؟؟ میگه ببینین کی منو ازون بالا هول داد؟؟!!
و آقاهه گفت همونی که هول میده همونم این پایین میگیرتت
هعی..واقعا دلم خواست جاشون باشم..آرامش تو چهره ی همه شون به وضوح دیده میشد
نه اون آرامشی که هیچ مشکل یا دغدغه ای پشتش نباشه اما معلوم بود خانواده ی خیلی منسجم م با محبتین..بچه ها همه شون عاشق این خانوم و آقا بودن و مامان و بابا صداشون میکردن و حتی بعد رفتنشون باهاشون مرتبط بودن..
اون خانوم و آقا خیلی صبر و حوصله و محبت و انسان دوستی تو وجودشون بوده و خیلی تفاهم داشتن که همچین کاریو شروع کردن!!
زندگی یعنی این!
مسیری که توش فقط برای خودت و اطرافیان نزدیکت قدم برداری هنر نیست
هنر اینه که زندگی رو به حتی یک نفر!! بتونی برگردونی..امید بدی..
خیلیا اینقدر پول دارن که نمیدونن چطور خرجش کنن..یه بچه دارن و اندازه ی یه عروسی مجلل براش جشن تولد میگیرن..بریز و بپاش و البته کمک به خیریه ها هم میکنن! ولی این کجا و اون کجا
از ته دلم آرزو کردم جای اون خانوم بودم هرچند نمیدونم همونقدر صبر و از خودگذشتگی دارم یا نه!!!

پ.ن: راستی آدرس یه سایتیم داد که نسخه ی موبایلم داره.من ثبت نام کردم ولی حقیقتا نمیدونم اگه واقعا تماس بگیرن از پسش برمیام یا نه :/
Khoobbashim.ir
۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۶
سپیدار

بالاخره ازون سردردهای فلج کننده ی مغزی خلاص شدم

چقدر بی انگیزه ام برای انجام کارهام ..شاید به خاطر گرماییه که روز به روز به شدتش داره اضافه میشه

با اینحال دلم همون غار تنهایی خودمو میخواد با هوای خنکش

صبح با مامی همین نزدیکیها کاری داشتیم ک رفتیم ..دختر و پسری با ظاهری خیلی بچه مثبت!! مشغول صحبت پشت درختهای پیاده رو بودن..اینقدر بهم نزدیک شده بودن که شاید اگر همون لحظه ما در حیاط و باز نمیکردیم و بیرون نمیومدیم ... بی خیال

از هم فاصله گرفتن و خودشونو سرگرم درختا نشون دادن!!

چقدرم سناشون کم بود..

البته که من همیشه میگم نباید به هیچ کسی و مخصوصا هیچ دو نفری سوء ظن داشت

راستی عیدتون مبارک♡


سردرگمم..فکر میکنم به خیلی از برنامه هایی که تو ذهنم بوده رسیدم و مابقیشم طی زمان باید پیش بیاد اما..

اما برای بعضی چیزا هرچقدر میدوی نمیرسی..شاید چند قدمی رو هم باید آروم برداشت

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
سپیدار