خوابناک
بالاخره اذان شد..مهمونا هنوز نیومدن..نماز میخونم و یه شربت خاکشیر شیرین میخورم..از بس شیرینه گلومو میسوزونه..یه خرما و دو بند انگشت نون شیرمال میگیرم دستم و میرم
خیابونا خلوته..اولین دور برگردونو میخوام دور بزنم! یهو یادم میاد باید برم هنوز...باز میرسم به اولین خیابون بعد میدون..نوشته شقایق! خدایا یعنی ندیدم و رد کردم؟؟
میخوام از دور برگردون برگردم به طرف میدون که یادم میاد نه هنوز باید برم بالاتر..
پارک میکنم و پیاده میشم..کمی ک میرم جلوتر میبینم چقدر جای پارک هست و من چرا اینقدر دورم؟؟ برمیگردم و ماشین و میارم جلوتر..تو استخرم منو یادشون نیست..کارت نشون میدم اسم شاگردمو میپرسن..بالاخره 10دقیقه به 9 کنار آبم..
حوصله ی تو آب رفتن ندارم..از بالا میبینم و ایراداشو میگم..
یه اشنا میبینم و یکی که میاد آمارمو میگیره..سال چندم و کجا کار میکنم..
10 دقیقه زودتر میگه تعطیل کنیم..کمی معطلش میشم..مامانش برام شله زرد فرستاده
برگشتنا ترافیکه..یه نفر بهم میگه لاستیک عقب کم باده دوباره تکرار میکنه و بالاجبار برمیگردم طرفش..چن لحظه ای نگاش میکنم اما چیزی نمیگم و برمیگردم..
مهمونا رفتن اما بچه ها هستن هنوز..
آخرین گروه 1:30 میرن و نمیتونم بخوابم دیگه
بارها چشامو میمالم..جلو اینه میبینم ک دورتادور چشمام سیاه شده..چشامو میشورم و با خودم فکر میکنم خوشگلتر شدم یا ماه رمضون باعث شده اینطوری ببینم..(خودشیفتم خودتوتین -_-)
خواب داره چشمامو به بند میکشه و من با فکر روز بعد و کاراش چشمامو رو هم میذارم