خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

بالشت گلگلی

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۸ ب.ظ

یه روزاییم اینقدر خسته و بی حوصلم که همه چیز و میبوسم میذارم کنار...

میام اینجا کار کنم..یکم کار میکنم و دیگه حسش نمیاد..فکر میکنم باید یه دوره ای رو بگذرونم اما...دراز میشم و تو هوای خنکش خوابم میبره..

آهنگا یکی یکی پلی میشن بعضیا خاطره انگیز و بعضیا خسته کننده

سمانه ام نیومد..قراره خیر سرش بیاد یاد بگیره و با هم یه کارایی شروع کنیم..هعی پیشونی..این بشر نه چیزی یاد میگیره نه کمکی ب من میکنه..

به هر حال تنهایی همین پایین و ترجیح میدم

کاش میشد فردا هم مشتریا رو یکی یکی ببوسم بذارمشون کنار مرتب و منظم و بی سر صدا

فکر میکنم به اینکه فردا هم باز سردرد میشم؟؟؟ چیکار کنم که نشم؟؟ 

انگار هیچ گریزی ازش نیست..فردا روز قرارمونه..طرقبه..حسش نیست..نمیدونم چرا..یعنی میدونم ولی ترجیح میدم انکارش کنم

آدم بعضی وقتا خودشم نمیفهمه که حقیقتا با موضوع کنار اومده یا با فرافکنی ازش فرار کرده!!؟؟

یه دوست و همکار قدیمی که قراره این دوماهو(شایدم بیشتر) باهامون باشه دیروز اومد..2ساله تو عقده و چند ماهیه پیگیر طلاق..عادی ترین خبری که این روزا میشنوم..یه عده جدا میشن و عده ایم که اولش خیلی راضی بودن بعد مدتی میگن زود بود..آدما نمیدونن از زندگیشون چی میخوان و یه سری کارا  از جمله (متاسفانه) ازدواج و به خاطر دیگران انجام میدن و آخرش به یکی از این دو راه میرسن (البته نه همه!) 

باز این همسایه خیرمون (شما بخونید شر) فردا تا چند روز میخواد داربست بزنه و کوچه رو بند بیاره..

تنها قسمت جذاب دیروز شاگردای قبلیم بودن که تو اوج شلوغی میومدن و احوالپرسی میکردن

چه دست و پا بزنم چه نزنم انگار یه نتیجه داره

یکی بیاد قرار بذاریم هر صبح جمعه کوله هامونو برداریم و بریم کوه..یکی بیاد باهم بریم گاهی پیاده روی و دوچرخه سواری.. 

بالاخره روزایی میرسه که کارایی رو انجام میدی ک زمانی به خاطر ترس انجامشون ندادی ولی تازه اون موقع میفهمی چقدر دیر شده..

کاش با همین حس و نترسی امروزم وارد 21سالگیم میشدم و ادامش میدادم..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۲
سپیدار

نظرات (۳)

من همه اون کارا رو که گفتید تو اون سنا انجام دادم
زیاد فرقی نداره الانم
تنها راه زندگی مطلوب ازدواجه مناسبه
که نمیشه
نمیشه
نیست
پاسخ:
کوه و پیاده روی و دوچرخه سواری؟؟
منظورم انجام اینا تو اون زمان نبود. کلا تجارب الانم بود که خیلی به درد اون موقع میخورد
ولی من اینطوری فکر نمیکنم..شایدم باشه البته ولی با این درصد بالای متاهلای ناراضی...
منم ایجور حس و  نترسی رو تو 21 سالگی ام نیاز داشتم ولی اون موقع حالیم نبود 21 سالگی یعنی چی تا آدم یه چیزی رو از دست نده غصه اش رو نمیخوره:(
الان دیگه مثل قبل حسرت گذشته رو نمی خورم چون مثلا چند سال دیگه هم مجبور میشم حسرت 25 سالگی الانم رو بخورم
تنها راهش همین تلنگرهاست مثل جمله آخری واقعا من که بهش فکر می کنم شاید 25 سالگی ام رو استفاده کردم و ارزون نفروختم
پاسخ:
25سالگیم هنوز خوبه فرصت خیلی کارا هست .کاش اون موقع کسی بود بهم میگفت
الانم حسرت که نه ولی خب گاهی فکر میکنم میتونست بهتر باشه
این جمله آخرت روهم من بارهابه خودم گفتم...
پاسخ:
چه فایده وقتی گذشته..

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.