بالشت گلگلی
یه روزاییم اینقدر خسته و بی حوصلم که همه چیز و میبوسم میذارم کنار...
میام اینجا کار کنم..یکم کار میکنم و دیگه حسش نمیاد..فکر میکنم باید یه دوره ای رو بگذرونم اما...دراز میشم و تو هوای خنکش خوابم میبره..
آهنگا یکی یکی پلی میشن بعضیا خاطره انگیز و بعضیا خسته کننده
سمانه ام نیومد..قراره خیر سرش بیاد یاد بگیره و با هم یه کارایی شروع کنیم..هعی پیشونی..این بشر نه چیزی یاد میگیره نه کمکی ب من میکنه..
به هر حال تنهایی همین پایین و ترجیح میدم
کاش میشد فردا هم مشتریا رو یکی یکی ببوسم بذارمشون کنار مرتب و منظم و بی سر صدا
فکر میکنم به اینکه فردا هم باز سردرد میشم؟؟؟ چیکار کنم که نشم؟؟
انگار هیچ گریزی ازش نیست..فردا روز قرارمونه..طرقبه..حسش نیست..نمیدونم چرا..یعنی میدونم ولی ترجیح میدم انکارش کنم
آدم بعضی وقتا خودشم نمیفهمه که حقیقتا با موضوع کنار اومده یا با فرافکنی ازش فرار کرده!!؟؟
یه دوست و همکار قدیمی که قراره این دوماهو(شایدم بیشتر) باهامون باشه دیروز اومد..2ساله تو عقده و چند ماهیه پیگیر طلاق..عادی ترین خبری که این روزا میشنوم..یه عده جدا میشن و عده ایم که اولش خیلی راضی بودن بعد مدتی میگن زود بود..آدما نمیدونن از زندگیشون چی میخوان و یه سری کارا از جمله (متاسفانه) ازدواج و به خاطر دیگران انجام میدن و آخرش به یکی از این دو راه میرسن (البته نه همه!)
باز این همسایه خیرمون (شما بخونید شر) فردا تا چند روز میخواد داربست بزنه و کوچه رو بند بیاره..
تنها قسمت جذاب دیروز شاگردای قبلیم بودن که تو اوج شلوغی میومدن و احوالپرسی میکردن
چه دست و پا بزنم چه نزنم انگار یه نتیجه داره
یکی بیاد قرار بذاریم هر صبح جمعه کوله هامونو برداریم و بریم کوه..یکی بیاد باهم بریم گاهی پیاده روی و دوچرخه سواری..
بالاخره روزایی میرسه که کارایی رو انجام میدی ک زمانی به خاطر ترس انجامشون ندادی ولی تازه اون موقع میفهمی چقدر دیر شده..
کاش با همین حس و نترسی امروزم وارد 21سالگیم میشدم و ادامش میدادم..