نیمه ی ماه
بالاخره ازون سردردهای فلج کننده ی مغزی خلاص شدم
چقدر بی انگیزه ام برای انجام کارهام ..شاید به خاطر گرماییه که روز به روز به شدتش داره اضافه میشه
با اینحال دلم همون غار تنهایی خودمو میخواد با هوای خنکش
صبح با مامی همین نزدیکیها کاری داشتیم ک رفتیم ..دختر و پسری با ظاهری خیلی بچه مثبت!! مشغول صحبت پشت درختهای پیاده رو بودن..اینقدر بهم نزدیک شده بودن که شاید اگر همون لحظه ما در حیاط و باز نمیکردیم و بیرون نمیومدیم ... بی خیال
از هم فاصله گرفتن و خودشونو سرگرم درختا نشون دادن!!
چقدرم سناشون کم بود..
البته که من همیشه میگم نباید به هیچ کسی و مخصوصا هیچ دو نفری سوء ظن داشت
راستی عیدتون مبارک♡
سردرگمم..فکر میکنم به خیلی از برنامه هایی که تو ذهنم بوده رسیدم و مابقیشم طی زمان باید پیش بیاد اما..
اما برای بعضی چیزا هرچقدر میدوی نمیرسی..شاید چند قدمی رو هم باید آروم برداشت