نوشته های آخر شبی
وقتی عادت کردی یه ماه شب تا صبح بیدار بمونی معلومه دیگه سر شب خوابت نمیبره!! حتی اگه ظهر نخواببده باشی
بعد عمری نشستیم خندوانه ببینیم ددی اومد نشست هی گفت ساعت 12 ..ساعت 12:30..هرچیم میگم 11 پدر جان! میگه نه 12 ..هیچی دیگه عطاشو به لقاش بخشیدیم
یه مشکل دیگم ک با تموم شدن ماه رمضون پیدا کردم نهاره..قبلنم سر کار ک نمیخوردم خونه ام به زور..حالا باز شروع شد
ظهر تو ماشین بیکار بودم فاصله بهشت رضا تا خونه رو چرتم گرفت..ماشین وایساد حیرون اطرافمو نگاه کردم دیدم آشنا نیس!! ...پیاده شدیم فهمیدم نزدیک یه رستوران معروفیم..دیدیم شلوغه هاااا منتهی فک نمیکردم صف باشن!! فک کردم شاید کسی مراسمی داشته و اینا مهموناشن..یکی از خدمه خیلی با احترام البته توضیح دادن ک باید صف وایسیم! گفتم بی خیال بابا بریم ...و رفتیم
اینقده بدم میاد برا غذا وایسم تو صف!!! اصلا بگن غذا از بهشت اومده عمرا اگه من یکی وایسم!!!