تلخ دوست داشتنی من
یادم نمیاد کی و کجا عاشق قهوه شدم فقط میدونم سخت بهش معتادم..
حالم این یه هفته بعد از رسیدن به خونه درست مثل همین تصویره..اونوقت پا میشم یه فنجون و دو قاشق قهوه و آب سرد و کنی عسل..7-8دقیقه ی بعد سر میکشم و بعدش انگار تورم رگهای مغزم کم میشه و کم کم آروم میشم
راست میگن که عشق ممکنه اول از نفرت شروع بشه..من حالمم از بوش چنان بهم میخورد ک از کنارشم رد نمیشدم
یادمه اولین بار که با رویا تو نمایشگاه کتاب نسکافه گرفتیم به پیشنهاد اون..من به زور خوردم
چه روزی بود...بعدشم ساندویچ و...
دلم برای رویا تنگ شد برای دختر کوچولوش..باید برم ببینمشون
دوشنبه ک با حال خراب رسیدم خونه (شانس آوردم تصادف نکردم) تا چشمم به جوجم افتاد و سلامش کردم چنان با هیجان دستاشو آورد بالا تکون داد تا بغلش کنم و ازون خنده های شیطنت بارش تحویلم داد که خستگیم یادم رفت
میدونستم این جوجه ها یه روزی بهترین داشته هام میشن